«اندکی بنشین که باران بگذرد» منتشر شد/عاشقانهای از همسر معلم شهید «امیرحسین موسوی»
- این کتاب که در طی سه سال مصاحبه و گفتوگو با همسر، خانواده و دوستانش بازنویسی و نگاشته شده، فقط گوشهای از زندگی سراسر شکوه این شهید بزرگ است. این کتاب همسرانهای ساده و صمیمی است؛ روایت زندگیای کوتاه، اما عاشقانه.
نویسنده با حساسیت تام چندینبار همراه این خانوادة به روستای ابدال، زادگاه شهید موسوی، رفته و از نزدیک آنچه را که قرار است در کتاب بیاورد دیدهاست. قرار گرفتن در آن خانة روستایی زیبا در نوشتن خاطرات به وی کمک فراوانی کردهاست. قسمتهایی از متن به درخواست راوی حذف و جاهایی کامل بازنویسی شد تا درنهایت خاطرات به صورتی داستانگونه و روان برای مخاطب روایت شود.
داورزنی در مقدمه مینویسد: بعد از هر جلسه مصاحبه، مینشستم پای رایانه و صوتهای ضبطشده را گوش میکردم. همزمان که تایپ میکردم، سؤالات جدیدی برایم پیش میآمد که یادداشت میکردم تا در جلسة بعدی مصاحبه بپرسم. گاهی در اینترنت چرخی میزدم تا شنیدههایم را از راوی با وقایع تاریخی انقلاب و دفاع مقدس تطبیق دهم. در بعضی موارد، با هم جلسه میگذاشتیم و گفتوگو میکردیم تا به نتیجهای واحد میرسیدیم. بعد از پایان مصاحبهها، شروع کردم به نوشتن.
سرنوشت این گونه بود که سالها بعد، با تو و زندگیات گره بخورم و سرنوشت خودم هم تغییر کند. عزمم را بیشتر جزم کردم و با اشتیاق پیگیر بازنویسی خاطراتت شدم. اما نواقصی در آن یافتم. به همین منظور، حدود چهارده جلسه با هم صحبت کردیم و یک بار دیگر تو را غرق در خاطراتت کردم؛ خاطراتت از کودکیات، مبارزات انقلابیات، و آشناییات با او. جاهایی میدیدم که گل لبخند بر لبت مینشیند و گاهی شرم اجازة ادای خاطرهات را نمیدهد. گاهی هم اشکهایت سرازیر میشد؛ اما سریع بر خودت مسلط میشدی. در همة این جلسات او را در کنار خودمان حاضر و ناظر میدیدم و در تمام لحظات نوشتن، او قلمم را همراهی میکرد. از او و تو ممنونم که مرا در این مسیر قرار دادید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
با صدای لرزان گفتم: «تو رو خدا مراقب خودت باش. من میترسم. لبخندی زد و گفت: «گریه نکن دیگه. برای بچه خوب نیست. من برمیگردم. شهادت که قسمت من نمیشه. مگه به این راحتیاست؟! بعد مکثی کرد و گفت: «خداحافظ. حلالم کن. »
لبهایم را محکم روی هم فشار میدادم که هقهقم بلند نشود. تا جلوی در دنبالش رفتم. در را که پشت سرش بست، چیزی در درونم فروریخت.
در را باز کردم و از لای در سرک کشیدم. تا از پیچ کوچه رد شود، قدمهایش را شمردم. اصلاً پشت سرش را نگاه نکرد. چند لحظه همانطور ایستادم. در را بستم و همانجا پشت در نشستم و زار زدم.
این شعر مدام توی ذهنم تکرار میشد:
میروی و گریه میآید مرا
اندکی بنشین که باران بگذرد