صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

نگاهی به آثار نمایشنامه نویسان تئاتر در سال ۹۹

۲۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۴:۰۰:۰۱
کد خبر: ۷۱۵۳۵۹
نمایشنامه نویسی در کنار کارگردانی یکی از ارکان پیشرفت تئاتر در جهان است و اگر هنوز تئاتر ایران جهانی نشده است، یقینا هنوز هم در خلق درام با کمبودهای اساسی همراه هستیم اما هرازگاهی متن های در خور تامل آفریده می شوند که به تدریج شرایط ایده آل را در درازمدت دامن می زنند که هنر تئاتر ما نیز یکباره رنگ جهانی بخود گیرد.

- در سال ۹۹ نیز با توجه به کمبود اجراها، اما چند تا نمایشنامه قابل توجه هم از منظر‌های مختلف به صحنه آمد که از نظر نگارنده به عنوان متون برگزیدۀ سال انتخاب شده و درباره یشان تحلیلی نوشته شده است.

باقر سروش- اتول سورون

نمایشنامۀ اتول سورون نوشتۀ باقر سروش دچار یک کمدی تراژدی درگیر کننده می‌شود که به شوخی و جد می‌خواهد سرگذشت اولین اتول وارد شده از فرانسه به دربار شاه قاجار لاابالی را نمایان کند. او که از یکسال قبل در تدارک فراگیری رانندگی و رل در دست گرفتن است و با کلاه و عینک ویژه از همه کار‌های مملکت و رتق و فتق امور دل کنده و حتی دل به روزگار بانوان حرمسرا نیز نمی‌سپرد. زنانی که از حضور این اتول احساس بیچارگی می‌کنند که دارد روزگارشان سیاه می‌شود. بالاخره اتول می‌رسد و شاه بیشتر از مملکت و زنانش دور می‌شود و حالا زنان در تدارک توطئه اند که اتول را در یک تصادف ساختگی که جان شاه نیز در خطر نباشد، ویران کنند، اما از بیرون نیز توطئه‌ای می‌شود از سوی آزادیخواهان منتقد و شاید هم مافیایی که در دربار به کمین نشسته و این باعث می‌شود که شاه در یک ترور نافرجام دچار فلجی و بی زبانی شود. پسرعموی شاه که بدل اوست، قرار می‌شود تا بهبودی شاه بر سلطنت بنشیند و مملکت داری کند، اما زنان نمی‌پذیرند و شاه را، چون عروسکی می‌خواهند در پس خیمه بگردانند و هر یک به نوعی گوشه‌ای از چرخ روزگار را در دست گیرند و مملکت داری کنند.

آغاز کمی به درازا می‌کشد و آسمان و ریسمان زیاد بافته می‌شود تا اصل قصه بر ما معلوم شود که این نقص متن است، اما از زمانی که شروع می‌شود به درستی در پیچ و تاب ماجرا‌ها و رویداد‌هایی قرار می‌گیریم که نسبت ما را با اتول شاهی و تهدید‌ها و بی خیالی‌ها و سر آخر ترور نافرجام آشکار می‌کند. اما در اجرا به دلیل آنکه پایان نوعی تراژدی و مقدمه سقوط شاهی است و به ویژه ترور نیز فرجام اوست لحن و فضا تراژدی و به گونه‌ای هولناک و در واقع گروتسک گونه است و چه بهتر که از همان آغاز چنین خواسته‌ای مقدمه چینی شود برای ورود به این هولناکی غایی که نتیجه بی مبالاتی و رعب و وحشت حکومت شاهی است که طلبکارانه مردم را و به گونه اهل دربار را زیر ستمگری هایشان له و خوار می‌کند. شاید بی مقدمه شکستن کمدی و رسیدن به یک بافتار تراژیک نتواند ذهن را درگیر مابقی ماجرا‌ها کند. با توجه به اینکه نیمه دوم کار هم جدی‌تر و پخته‌تر و هم رتوش شده‌تر به نظر می‌آید و منطق متنی درست تری را نیز نمایان می‌کند بنابراین نیمه اول باید رتوش شود و کمی‌ها و کاستی هایش برآورده شود و زیاده گویی هایش حذف گردد.

اما در کل متن زیبایی‌های خود را داراست و یک داستان نو و جذاب را تدارک می‌بیند که می‌تواند هر ماشاگری را راضی نگهدارد.

علی صفری - هولودومور

هولودومور یا قحطی بزرگ اوکراین، یک قحطی در جمهوری شوروی سوسیالیستی اوکراین واقع در کشور اوکراین کنونی بود که در سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ توسط دولت اتحاد جماهیر شوروی به دستور ژوزف استالین ایجاد شد و منجر به مرگ بین ۲٫۲ تا ۱۰ میلیون شهروند اوکراینی شد.

گفته می‌شود که استالین این قحطی را برای از بین بردن جمعیت دهقان اوکراین ایجاد کرد تا بدین ترتیب جلوی جنبش میهن پرستی اوکراین را بگیرد و آن را سرکوب کند.

بسیاری از تاریخ نگاران هولودومور را به عنوان یکی از بزرگترین نسل‌کشی‌های تاریخ و بزرگترین کشتار در طول زمان صلح به شمار آورده‌اند.

نمایشنامه هولودومور روایت خانواده دهقان اوکراینی است که در زمانه قحطی ساختگی توسط استالین، برای بقا تلاش می کنند.

رضا گشتاسب- نگاهم به دریاست تا کسی آب نبرد

نمایشنامۀ نگاهم به دریاست تا کسی آب نبرد به وهم در وهم بها می‌دهد و نمی‌خواهد دچار توهم واقعیت بشود و در مابه ازای عینی و ملموس نمی‌خواهد درک متقابلی از رخداد‌ها را نمایان کند بلکه به دنبال القاگری و شهود معناداری است. این معنا در اختیار توهمات بی پایانی است که ریشه در فراواقعیت حیات دارد و انسان را با نسبت‌های دقیق تری از بودن و هستن آشنا می‌سازد.

مردی به نام قاسم سال‌ها پس از جنگ، هنوز در جبهه است و دارد از باورهایش به یک سنگر و از بودن در یک امر و دستور مشخص دفاع می‌کند و پایداری اش زندگی همسر و مادرش را هم تحت الشعاع قرار داده و اینان که زنده اند و هنوز هم با این مرد که به احتمال در جنگ مرده است، دارند هم نفسی می‌کنند. با آنکه مردم مداخله می‌کنند و می‌خواهند معصوم را پس از این مرگ به زنی یکی دیگر درآورند، اما مادرزن برای گریز از این اصرار می‌خواهد معصوم در خانه خودشان بماند و زن ابراهیم، برادر قاسم شود، اما معصوم نمی‌تواند دلبسته و وابسته مرد دیگری باشد و با آنکه ابراهیم او را با پشت دست می‌زند و تهدیدش می‌کند، اما معصوم فقط بودنش در بودن روحانی همان قاسم معنا یافته است و لاغیر... مرد هم از این توهم بی شمار و در گذر، بی بهره نمانده و او را در این وهم، با آمد و شد قاسم تا بازگشت دوباره اش پیش می‌برد...

شاید کمی دستکاری کوچک بتواند گره‌های کور یا کُدهای ورود به دو جهان را بر بینندگان مشخص‌تر کند و شاید هنوز باید کمی روی دیالوگ‌ها رتوش و ویرایشی بشود که این نقطه نظرات را بر ما خواناتر گرداند و شاید... هیچی! همین‌ها هم کافی است که به دو گذر واقعی و فراوقعی ایمان بیاوریم که این آدم‌ها دل در باور‌هایی دارند که می‌تواند هر مقصد و منظوری را جاودانه کند چنانچه انسان با همین باور‌ها زندگی و رشد می‌کند و در نهایت شکوفا می‌شود...

نمایشنامۀ نگاهم به دریاست تا کسی آب نبرد در واقع متن شهودی است و به جهان دیگر و لبریز از معنا می‌پردازد. جهانی فراذهنی که هیچ درک اولیه‌ای از آن نیست، مگر مرگ که بتواند آن را برای هر یک از ما تفسیرپذیرش کند. مرگ امری نامعلوم است، اما روزی و جایی سراغمان خواهد آمد و این همان باور و پذیرش جهان پس از مرگ است که اگر بین ما باشد، ما را به تعادل و برابری‌هایی می‌خواند، چون حساب و کتابی بر روابط و داشته هایمان حاکم خواهد شد...

حالا جنگی در میان است و مردانی که خیلی متعهدانه و وفادارانه به سنگر و موقعیت جنگی برای نفوذناپذیری و پاتک زدن به تک دشمن تا پای جان پایداری می‌کنند بی آنکه بدانند خود نیز حق حیاتی دارند و خانواده‌ای که چشم به راه بازگشت و زندگی دوباره شان هستند. قاسم نمونه بی بدیلی است که، چون بوتیمار اسطورۀ ایرانی پای دریا نشسته و قطره‌ای آب نمی‌نوشد، به این هوا که آب دریا تمام نشود و او می‌ماند تا آخرین نفس که دشمن به سکو‌های نفتی حاشیۀ خلیج یورش نیاورد. حالا در وهم او همسر، مادر، رفیق و همسنگر و سه موجود خیالی در رفت و آمدند و او دو دل است که برود یا بماند بی آنکه بداند سالهاست در همین سنگر و مقر جنگی کشته شده و هیچ از او باقی نمانده است.

امیررضا کوهستانی- در انتظار گودو

امیررضا کوهستانی در سومین گام اقتباسی اش به برداشت آزاد از یک متن به اصطلاح شاهکار ادبیات نمایشی در سدۀ بیستم رسیده است. کوهستانی این بار هم همین بی پروایی را در برداشت آزاد خود از متن ساموئل بکت، نمایشنامه نویس پرآوازۀ ایرلندی- فرانسوی نمایان کرده است. در چکیده کلام می‌شود گفت که او به انگیزۀ به ظاهر تغییر ماهیت جنسی شخصیت‌های درام از مرد به زن می‌خواهد تحول و نگاه بنیادینی را شناسا گرداند و در باطن، کوهستانی چندان هم به دنبال این تغییر جنسیت نیست بلکه هم نظرگاه بکت را در کارگردانی صرفا مردانۀ اجرای در انتظار گودو به چالش می‌کشد و هم نگاه عادی تری به انسان فراتر از آن نگاه موکد جنسیت گرا دارد.

در انتظار گودو از زمان انتشار آن در سال ۱۹۵۳ به یکی از مهم‌ترین آثار قرن بیستم بدل شده است، و تصویر مرکزی آن (دو ولگرد که در جاده‌ی بیرون شهر منتظر آمدن گودو هستند) یکی از مشهورترین تصاویر صحنه مدرن محسوب می‌شود. در انتظار گودو نمایشنامه‌ی بسیار ساده‌ای است: کنش آن در مکان ماوقعی اتفاق می‌افتد که تقریبا به هیچ‌جا شبیه نیست. توضیح صحنه‌ی محل کنش بسیار ساده است: جاده‌ی بیرون شهر، یک درخت، غروب. در این مکان لخت دو ولگرد، ولادیمیر و استراگون، که در انتظار گودو هستند، شروع به وقت‌گذرانی می‌کنند: آن‌ها در هر پرده با پوتزو، یک مالک زمین، و خدمتکارش، لاکی، مواجه می‌شوند؛ و در پایان هر پرده، پسر که حامل پیامی از جانب گودوست، به آن‌ها می‌گوید که قطعاً فردا با او ملاقات خواهند کرد. ولادیمیر و استراگون تصمیم می‌گیرند بروند، اما حرکت نمی‌کنند.

حالا کوهستانی ماهیت زمانی و مکانی آن را این گونه تغییر داده است... زمان به روزگار ما نزدیکتر است و مکان آن از یک جاده لبریز از وهم و نیستی به یک پارکینگ در یک کلانشهر آورده شده است. این دهن کجی به بکت همۀ آن امور نسبتا قطعی که باید معیاری برای هر اجرا می‌بودند، زیر سوال می‌برد که می‌شود این گونه هم جهان متون را دگرگون ساخت و لابد انسان بیرون از امر قطعی می‌تواند خود را هماهنگ با زمانۀ موجود گرداند یا در این آداپتاسیون خود را از هر نوع چهارچوب مقتدارانه‌ای برهاند. درواقع انسان همین رهایی یافتن از، اما و اگر‌های قاعده‌مند است که به ناچار نابودی بشر را رقم زده است. چه بسا هنر و هنرمند فراتر از فلیسوف و فلسفه بافی هایش از این حُسن نظر بهره‌مند است و کوهستانی به زیبایی بی پروایی اش را در شکستن وضعیت «در انتظار گودو» نمایان می‌سازد که این پوچی و عبث نمایی همچنان قابل دگرگونی است چنانچه او فراتر از تبدیل مرد‌های درام به زن‌های درامش، مسیر محتوم و سرنوشت منکوب اینان را به گونه‌ای دیگر در رودررو شدن با گودو رخ می‌نمایاند چنانچه آنکه باید در این مسیر به پیامد ستم هایش پاسخگو باشد همانا پوتزوی مالک است که در نهایت استراگون، ولادیمیر و لاکی از این دایرۀ بسته و تکرار شونده و رنج آور با جسارت تمام بیرون می‌روند و پوتزو تنها می‌ماند با توهم آمد و شد هر روزه دختر که با صورت نیمی سوخته و نیمی سالم باید این آمدن و نیامدن را با زجر‌های بی شمار برای پوتزو تکرار کند؛ بنابراین امیررضا کوهستانی این بار نیز در یک برداشت متفاوت و استقرایی به دنبال بیان تازه‌تر از یک متن است که نزدیک به هفتاد سال به همان قاعده مرسوم و شاید هم کورکورانه همه کارگردانان را به چالش کشیده است؛ در حالیکه در این هفتاد سال ترقی بشر باید یک نگاه و برداشت نوین تری را برای گذار از آن رقم می‌زد و این درهم شکستن نگاه دیگران به اقتضای حضور بهتر بر زمین اقتدار یک کارگردان و نمایشنامه نویس را با صدای بلند آشکار می‌کند.

مرضیه شاه دادی– بلوغ

بلوغ متنی دربارۀ دوره بلوغ است که یک دبیر تاریخ چندان میلی به دگرگونی نوجوانان دانش آموزان و فرزندان خود ندارد. او زنش را بخاطر سرطان از دست داده، و حالا دخترش بعد از طلاق به او می‌پیوندد و پسرش هم از دست گرفت و گیر‌های این آموزگار در حال بازنشسته شدن به سربازی گریخته و حالا به دلیل سرپیچی از فرمان پدر مورد غضب واقع شده است.

در این متن نگاهی به تقاوت‌ها در یک خانه و سامانۀ مشترک می‌شود که یک پدر چگونه و به چه میزان از دختر و پسرش متفاوت است و چرا مخالف رشد، بلوغ و جدایی آنان از خویشتن است و حالا این چالش عمده و در مواجهه اعضای یک خانواده بر مبنای چه رویداد‌هایی به گسست آنان می‌انجامد. پدری که در مقام دبیر دبیرستان یک عمر در کنار جوانان بلوغ یافته در این نه ماهۀ مانده به بازنشستگی اش انزجار خود از این حال و هوا را ابراز می‌دارد. پدر که وابستگی بچه‌ها را همانند دورۀ کودکی می‌خواهد به ناچار با این دو درگیری‌هایی پیدا می‌کند که برای هر دو سو (فرزند- پدر) با ضرر‌ها و آسیب‌هایی همراه شده است. یکی اینکه دختر با آنکه شوهرش را دوست داشته، اما ترجیحش جدایی و پیوستن به خانۀ پدری است. دوم اینکه پسر نمی‌تواند از خود دفاع کند و در جار و جنجال با دیگران کم می‌آورد و کتک می‌خورد. در حالیکه پدر دوست دارد پسر برنده باشد و در کتکاری کم نیاورد. آموزگار تاریخ بودن مرکز ثقل این اتفاقات است و نگاه تک ساحتی و مستنبدانه اش را زیر سوال می‌برد که چرا او باید در اسارت و وابستگی، دیگر بر خلاف فرآیند طبیعی رهاسازی و استقلال کودکان عمل کند؟!

دبیر تاریخ که انگار درکی درست و آموزۀ راستینی از تاریخ ندارد و خلاف آمد آنچه در مسیر تاریخ بر ما رواداشته اند همچنان درصدد است که مانع از استقلال و آزادی شود و زمینه گسست و دور افتادن و جدایی را ممکن‌تر سازد.

امید غفاری- نسخ

امید غفاری، نویسنده در نمایشنامۀ نُسخ به دنبال نگارشی متفاوت برآمده و خواسته یک ذهنیت پر تکاپو را به چالش درآورد و ما را دچار کابوسی کند که شاید فقط در همان خواب‌ها و خیال پردازی مصداقی بیابد، اما زمینه‌های درستی برای این کابوس می‌چیند که دلایل قابل دفاعی برای وقوع چنین حس و حالتی است و اگر واقعیت سرکوب شرایط است و مادر فرزندان را زیر بال و پر گرفته و اگر پروازی نداشته باشند گویا رویاپردازی در آن تنها راه گریز از این شرایط بحرانی نامطلوب است. شاید نکتۀ بازی که متن نسخ را بارز می‌ساخت همانا کشتن مادر به دست پسر است که از آن غلفت شده و یک سستی بر کلیت اثر نمود یافته است که در صورت آن مادرکشی یک کنش بایسته‌تر برای جبران همه چیز این شرایط را پذیرنده‌تر می‌کرد.

در این عالم رسوم منطقی زیر سوال می‌رود برای آنکه منطق حاکم بر یک خانواده برهم ریخته و به جای پدر یک مادر مستبد و زورگو حاکم بر فرزندان است و آن‌ها را به زور و ارعاب مال خود می‌کند و جلوی آرزو‌ها و امیال شان ایستادگی می‌شود. پس از مرگ پدر که چنین وضعیت بدخیمی حاکم بر روابط خانواده است، مادر طوری همه را زیر فشار احوال درونی خویش گرفته که در آغاز نمایش با مرگ یک پسر همراه می‌شویم و قهر یک دختر که حتی حاضر نیست با مرگ برادرش پا به مراسم سوگواری بگذارد. حالا یک دختر و پسر دیگر هم در کنار این مادر زیست می‌کنند. دختر که علاقه‌مند به بازیگری و هنر است، از بین چند نفر برگزیده شده برای بازی در یک نقش سینمایی و امروز باید برای دادن تست گریم به محل دفتر گروه سینمایی برود، اما مادر می‌خواهد که در میان مردم، افزون بر حضور خویش، گاهی نیز نقش خواهر قهر کرده را بازی کند که حرف و حدیثی برایشان در میان جمع ساخته نشود. او حتی نقش خواهر حامله را به خوبی بازی می‌کند، اما مادر زیر قول و قرارش می‌زند و نمی‌گذارد دختر پی بخت و کارش برود! برادر هم که تپل و بی مصرف روی تختی لمیده و جز خوردن خوراکی‌های لذیذ و شیرین، کاری از دستش برنمی آید، در خوابی پدر مرحوم را می‌بیند که در تعزیه نقش شیر را بازی می‌کند. اما او یک موش خانگی از عمه به هدیه گرفته است و حالا پدر آمده طلسمات خواهرش که عامل برم ریختگی خانواده اش شده، از بین ببرد. این پسر که نامزدش مُرده با همان دختر مُرده نیز مراوداتی دارد و بده بستانی شگفت انگیز...، اما برای گریز از همه چیز تن به وصلت با موش خانگی می‌دهد که این هم خلاف آمد میل مادر زورگوست.

لیلی عاج- ابراهیم کجایی

ابراهیم کجایی؟ نوشتۀ لیلی عاج، یک اقتباس دگرگون شونده از یک متن به لحاظ ساختاری، برگرفته از خاطرات بیش از صد نفر درباره یک رزمنده و فرماندۀ جنگ است که اتفاقا چندان هم نمی‌خواهد از کلیشه و مرسوم جاری و ساری در وادی تئاتر به اصطلاح دفاع مقدسی پیروی کند. با آنکه درواقع همان حقیقت جاری را بیان می‌کند، اما مسیر واژگون را می‌پیماید و دقیقا هنر در همین جا تعریف خود را نمایان می‌کند که کمتر کسی از عهدۀ این وظیفۀ حیاتی برخواهد آمد.

کلیشه‌های حاکم در تئاتر دفاع مقدس به دنبال بیان پیروزی‌ها و مقدس نمودن جنگ اند و این خود نیز در باورمندی مردان معتقد به جنگ هشت سالۀ تحمیلی از سوی صدام بعثی به ایران نمود دارد...، اما این باور درست باید در هنر به بیان راستین خود نزدیک و نزدیکتر شود وگرنه هیچ امر قُدسی‌ای در هنر نمایان نخواهد شد. اول اینکه هنر نیازمند ذهن خلاق و رهاست که هر چه از چهارچوب‌ها و، اما و اگر‌های فرمایشی و سفارشی و درواقع فرسایشی به دور باشد، از ناب بودن و جلای بهتری بهره‌مند شده است. دوم اینکه هنرمند فرزند زمانۀ خویشتن است و، چون تاریخ نگار و باستان شناس و زبان شناس به دنبال مستندات و ارائه اسناد و رهنمود‌های وابسته به عین و واقع نیست بلکه درک هنر نیازمند یک تحول و کشفی است که به دور از این اتکای به خود واقعه باید از منظر دیگری مخاطبان را دچار دگرگونی نماید. ابراهیم کجایی؟ درباره ابراهیم هادی یک رزمنده واقعی است که در عملیات مطلع الفجر و در کانال کمیل آسمانی شده است، اما این واکاوی از منظر لیلی عاج دیگر تاریخی و مبتنی به مستندات عین به عین نیست در حالیکه روال زندگی و جنگ این بزرگ مرد در مسیر درام حضور دارد، اما چون و چرایی هم هست که درواقع هنری از آن بیرون تراود و مخاطب دچار حیرت شود که این گونه هم رویداد‌های واقعی را می‌شود به چالش‌ها و موقعیت‌های نمایشی و قابل درک از واقعیت‌های تراژیک تبدیل کرد... موازنه کاری یا همان روایت‌های موازی که یک درک درست از یک ماجرای قابل تعمیم را برایمان یادآوری می‌کند، در ابراهیم کجایی؟ ساختارمند شده است. در کنار آن کانال که دارد یک تراژدی و شکست را یادآوری می‌کند، یک نقاش جوان و تحصیلکرده هم که دارد تصویر ابراهیم هادی را بر دیوار نقش می‌کند، قرار می‌گیرد. این جوان نام پدرش ناصر است و رفیق گرمابه و گلستان ابراهیم هادی بوده با این تفاوت که او خودکشی کرده است و دلیل خودکشی هم تعطیلی کارخانه ارج است و بیکاری و کم آوردن در برابر زن و بچه است.

او در ابراهیم کجایی؟ به یک ساختار نوین‌تر دلخوش می‌کند و یک رویداد نسبتا قدیمی را به بیان امروزی‌تر گویای مطلبی می‌گرداند که دیگر تاریخ مصرف نیز نخواهد داشت. عاج این جوان نقاش را با کلی پرسش به همان کانالی می‌برد که همه رزمنده هایش در نبرد با دشمن یک شکست سخت را پشت سر نهاده اند، اما همچنان آنان مرگ با افتخار را به بودن در یک زندگی نکبت بار ترجیح می‌دهند. این همان نگاه بنیادینی است که هم بر قُدسی بودن به شکل راستین پابرجایی می‌کند و هم امروز ما را به دور از هر نوع شعاری به چالش می‌کشد و پرسش‌هایی را برای بازنمایی حقایق مطرح می‌کند.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *