من و این تاریخِ غیرتِ بر جا مانده!
اگر چه لالهها رخ پوشاندهاند، اما نقش خون سرخشان، ریشههای گسترده درخت بیداریِ همیشه زنده را به پاسداری ایستاده است.
- سیده رقیه آذرنگ پژوهشگر حوزه زن در دفاع مقدس - قدم به راه نهادم با خیل کاروانیان. دل شکستهام گواه چشمان بارانیام بود. من از شهری به سوی این دیار سفر میکردم که پلی بود به سوی مقصد عشق (فکه)!
طی طریق نمودم با دو بال پر از پرواز. وادی نور را سر رسیدن داشتم، نوری که بر بلندای ایوان دلم میتابید سینهی دشتی غریب را نشانه رفته بود.
راه میپیمودم با شوق. در دلم شور رسیدن بود و بال بالِ فلق.
بیقرارانه پیش میرفتم و پیشتر، گوئیا زمین هم مثل من تشنه بود و عطشناک زیارتی زیبا!
موج آرزوهایم را به راه وصال میسپردم. با خود میگفتم: سرمست رسیدن به دیار آشنایم!
تشنگی زمین و زمان را در مییابم. سیراب غم و نگاه سرخ غریبانهام که وادی فکه را چند سالی است تجسم میکند: آن فصل گل و آتش را!
آن لحظههای ناب عاشقانهها! آن پنج روز عطش جوانهها! مشغولم میسازد، بغض میترکانم و دیدگانم را بر هم میزنم تا از لحظهی وصال سرشار شوم. اندیشناک وادی پروانههایم، در آن لحظهای که با چشمان ترم در چشمان آفتاب خیره شوم.
انگار که با جمعیتی از آئینهها در آمیختهام!
چشمان آفتاب، خلاصهی تمام روایتهاست، چشمان آفتاب، آئینهی آئین ماست.
اشک سرخ فراق، از دیدهها و دلها فرو میبارد و سراپای وجود کاروانیان را در بر میگیرد.
پرچم دلهای بیتاب بر افراشته است و نگاهها سرشار از عطش دیدار.
عطری که گلها به جادهی وصال پراکندهاند بوی بهشت را در همه جا میگستراند، حامل این موج روح افزا باد است، آن نسیمی که از رخسارهی سرزمین لالههای سرخ میدمد، صبر و آرام و قرار را از ما میرباید.
چه اطمینانی در قلوب ما حاصل شده که میزبانان این مهمانی عظیم به استقبالمان میآیند!
اکنون نفسهای سبز بهاری در تمام جان و تنمان جاری است.
اگر چه لالهها رخ پوشاندهاند، اما نقش خون سرخشان، ریشههای گسترده درخت بیداریِ همیشه زنده را به پاسداری ایستاده است.
طی طریق نمودم با دو بال پر از پرواز. وادی نور را سر رسیدن داشتم، نوری که بر بلندای ایوان دلم میتابید سینهی دشتی غریب را نشانه رفته بود.
راه میپیمودم با شوق. در دلم شور رسیدن بود و بال بالِ فلق.
بیقرارانه پیش میرفتم و پیشتر، گوئیا زمین هم مثل من تشنه بود و عطشناک زیارتی زیبا!
موج آرزوهایم را به راه وصال میسپردم. با خود میگفتم: سرمست رسیدن به دیار آشنایم!
تشنگی زمین و زمان را در مییابم. سیراب غم و نگاه سرخ غریبانهام که وادی فکه را چند سالی است تجسم میکند: آن فصل گل و آتش را!
آن لحظههای ناب عاشقانهها! آن پنج روز عطش جوانهها! مشغولم میسازد، بغض میترکانم و دیدگانم را بر هم میزنم تا از لحظهی وصال سرشار شوم. اندیشناک وادی پروانههایم، در آن لحظهای که با چشمان ترم در چشمان آفتاب خیره شوم.
انگار که با جمعیتی از آئینهها در آمیختهام!
چشمان آفتاب، خلاصهی تمام روایتهاست، چشمان آفتاب، آئینهی آئین ماست.
اشک سرخ فراق، از دیدهها و دلها فرو میبارد و سراپای وجود کاروانیان را در بر میگیرد.
پرچم دلهای بیتاب بر افراشته است و نگاهها سرشار از عطش دیدار.
عطری که گلها به جادهی وصال پراکندهاند بوی بهشت را در همه جا میگستراند، حامل این موج روح افزا باد است، آن نسیمی که از رخسارهی سرزمین لالههای سرخ میدمد، صبر و آرام و قرار را از ما میرباید.
چه اطمینانی در قلوب ما حاصل شده که میزبانان این مهمانی عظیم به استقبالمان میآیند!
اکنون نفسهای سبز بهاری در تمام جان و تنمان جاری است.
اگر چه لالهها رخ پوشاندهاند، اما نقش خون سرخشان، ریشههای گسترده درخت بیداریِ همیشه زنده را به پاسداری ایستاده است.
انگار این زمین همگان را به همراهی و همنوایی میخواند.
اگر عطش اینجا بال گشود و خاک این همه شکوه و صلابت یافت، بی نام حسین (ع) و کربلا میسر نبود؛ و اگر لبان ترک خوردهی دلاوران این وادی آب ندید فقط برای عطشناکی کامهایی بود که فریاد لبیک را به فراموشی نسپارند.
از کربلا تا فکه، چهار واژهی شگفت بر تارک این وادی نقش بسته؛ لبیک، کربلا، خون و عطش.
آری فضای دل انگیز فکه تداعی رشادتها و فداکاریها بود.
مشتی از خاک را برای تبرک برداشتم.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *