«غرب حقیقی» تکراری دوباره بر متن «سام شپارد»
- «غرب حقیقی» پیش از تعطیلی دوم تئاترها در تابستان روی صحنه رفت. آخرین پرده از سالن مستقل تهران، جولانگاهی بود برای چند جوان تبریزی. انتخاب متنی از تام شپرد خود نوعی تخطی از باورهای مرسوم بود. اینکه هر نمایشی خارج از تهران، بایستی حامل معانی و تفاسیر محلی باشد. انگار ما در تهران نشستهایم تا بخشی از فرهنگ بومی منطقهای را در مرکزیت عالم ایران مشاهده کنیم، بدون آنکه بدانیم اساساً هنرمند غیرتهرانی تمایلی در این بازی نابخردانه دارد یا خیر. فرهنگ شوونیستی عصر پهلوی، مبنی بر اینکه هنرمند شیرازی، مروج هنر شیرازی باشد و هنرمند مشهدی مروج هنر مشهدی. انگار فرهنگ و هنر چیزی است صلب و نامتغیر که هنرمند در مقام نگهبان سر تا پا مسلح، به حفظ کیان آن قسم خورده است. یک تصور منحط که تا به امروز دنبال شده است.
رویکرد جشنوارهها از گذشته تا به امروز نیز به گونهای رقم خورده است که آثاری با زمینه بومی، محبوبتر و معقولترند. ضمانت تداوم یک هنرمند حداقل در تئاتر میتواند تلاشهایش برای حفظ فرهنگ سنتی باشد. از همین حیث آثاری با زمینه فرهنگ عامه میتوانستند با حمایت دولتی فارغ از شهر خود در تهران به نمایش درآیند. دایره بستهای از میل مرکز به دیدن حاشیه تحت تصورش. فارغ از اینکه حاشیه برای رسیدن به مرکز در نهایت خود مرکز میشود. اما تقلید حاشیه از مرکز با نوعی دستدومانگاری همراه بوده است. گویی هنرمندی که آن سوی تهران است، نمیتواند کالای فرهنگی باکیفیتی تولید کند. با این حال، واقعیت این نیست. جشنوارهها، مکانها و حتی مدیران پایینرتبه فرهنگی نسبت به این موضوع آگاهند. کشف شخصیتی چون امیررضا کوهستانی با «رقص روی لیوانها» مصداق خوبی است. او نه از فرهنگ شیراز گفت و نه درگیر جهانبینی بومی شد؛ برعکس با آمیزهای از فرهنگهای مختلف و وضعیت روز کشور تصویرسازی کرد.
تابوها شکسته میشوند؛ اما دگماتیسم سیاستگذاری سعی بر تغییر باورش ندارد. نتیجه آنکه در جشنوارههای فجر چند سال اخیر وقتی میخواهید از شهری چون تبریز نمایشی ببینید، همه چیز به مشروطهخواهی و عاشیقی و رقص لگزی خلاصه میشود. نمایشهای اغراقآمیزی که منهای وجه تاریخیش، چندان ریشه فرهنگی با حال تبریز یا دیگر نقاط آذربایجان ندارد. در هزارتوی تاریکی کرونا امید سعیدپور و «غرب حقیقی»اش در موقعیتی علیه چنین ساختاری است. منهای کیفیت اثر که در ادامه بدان میپردازم، رفتار سعیدپور تخطی از همان باور حقنه شده است. او پیش از تعطیلی در مستقل تهران با هزینه شخصی نمایشی را روی صحنه میبرد از نویسندهای آمریکایی، با زمینهای آمریکایی و اساساً برآمده از فرهنگ آمریکایی. به هیچ عنوان رویداد رخ داده در نمایشنامه نسبت مستقیمی با بوم کارگردان نمایش ندارد؛ اما میتواند خودش بدیل بر وضعیت او باشد.
«غرب حقیقی»، داستان دو برادر است که پس از پنج سال رو در روی هم قرار میگیرند. برادر بزرگتر (لی) دزد است و برادر کوچکتر (آستین) فیلمنامهنویس. کنشها و گفتههای لی در طول نمایشنامه به ناخشنودی او از موفقیت، درآمد و موقعیت اجتماعی برادر کوچکترش اشاره دارد. لی از ابتدای نمایشنامه به شیوههای مختلف سعی در برتری جستن بر آستین و مغلوب کردن او در جنگی را دارد که خود به راه انداخته است. با این حال آستین در برابر قدرتنمایی لی طغیان میکند و کنترل وضعیت از اختیار هر دو خارج میشود. با این حال دو برادر بر سر یک موضع مجبور به توافق میشوند: آفرینش هنر.
گویی رابطه لی و آستین، چیزی شبیه به رابطه هنرمند تبریزی است در جدال با باور حقنه شده از سوی گفتمان حاکم، غارتگر چون لی، آستین، هنرمند گریزان از وضع موجود را آزار میدهد؛ اما او مجبور است به هنرمند جوان پناه برد. همانطور که لی، برآمده از قدیم، باید با آستین جوان همداستان شود و فیلمنامهای بنویسد. او فاقد توانایی تولید چیزی تازه است. او اخته است و صرفاً با گذشته پرطمطراقش از حال تغذیه میکند: همانند شرایط شکلگرفته در شرطبندی میان لی و تهیهکننده فیلم آستین.
اما آنچه وضعیت سعیدپور و شباهتش به آستین را برجسته میکند، کیفیت کار است. نمایش «غرب حقیقی» شاید برای بسیاری از تئاترروهای جوان فاقد آن تجربهگرایی مرسوم در چند سال اخیر باشد؛ اما با کنترلگری خوبی تولید شده است. بازیگران تلاش میکنند حال و هوای آمریکایی مخصوص سم شپرد را حفظ کنند. مخصوصاً بازیگر نقش لی، یادآوری است از تصوراتمان از یک آمریکایی بیکله و البته در ادامه این پرسونای ابدی را میشکند، خردش میکند تا نشان دهد مرد کابوصفت هم درنهایت در تقابل با دنیای جدید تسلیم میشود.
نمایش تلاشی است برای اثبات بودن، اثبات آنکه بیرون از مرکزیت مقتدر هم میتوان تولیدی باکیفیت داشت. بدون حضور بازیگران نامی، میتوان استاندارد بود، اگر استاندارد آنی است که مرکز درون خودش مدام بازتولید میکند. اگر نمایش سعیدپور را با همین شاکله و حتی همین گروه بازیگری، صرفاً با تغییری در نام کارگردان و اضافه کردن یک دراماتورژ نامی پی بگیریم و آن را از مولوی - سالنی که اکنون میزبان نمایش است - به ایرانشهر انتقال دهیم، کسی متوجه کلک رخ داده نمیشود. همه چیز باورپذیر است؛ چون از دید اهل مرکز صرفاً فلانی و فلانی توانایی تولید چنین نمایشی را دارند.
سال گذشته نمایش «باقوحش» از شهرکرد مشمول چنین وضعیتی بود. نمایش دنیایی را به تصویر میکشید که هیچ شباهتی با جهان برساخته ذهنی ما از شهرکرد نداشت. نمایشی مملو از خیال و وهم، با بازنمایی بحران طبقه متوسط که نادیده گرفته شد؛ چون از مرکز نبود و نمیخواست مرکز هم باشد. این تقابل قدرتی است میان مرکز اقتدارگرا و حاشیه در پی استقلال. یک وضعیت که شاید در راستای برهم زدن نظام قدرت در تئاتر باشد.
اما باید یک نکته را در نظر گرفت. نمایش «غرب حقیقی» در شکل اجرا و البته انتخاب متن، حتی شبیه به «نفرین قطحیزدگان» اشکان خطیبی است. جزئیات بسیار در بازنمایی یک خانه آمریکایی، انتخاب لحن برای بازیگران و نزدیک شدن به یک تصویر ثبتشده - که تمسخرآمیز و احمقانه جلوه ندهد - و درنهایت میزانسنها و حتی آن اریب بودن خانه، یادآور آن نمایش است. درست یا نادرست، تلاش برای خارج از انقیاد خواست مرکز، حرکت به سمت خود مرکز است. بازتولید محصولات مرکز، با کیفیت استاندارد مرکز. به عبارتی، خبر از شکستن مرزهای مرکز نیست. یک بازی دیگر است برای تثبیت هنر تئاتر در مرکز. شاید برای همین است که برای اثبات بودن در دل تئاتر، گروه تبریزی مشقت اجرا در مرکز را هم میپذیرد.