یک روز زندگی در کنار پدر؛ حسرت دختر شهید کسائیان
شهید ابراهیم کسائیان در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۶۵ با سمت مسوول محور لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) در عملیات کربلای ۵ منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. دختر این شهید از مظلومیتهای پدر و دلتنگیهایش میگوید.
_ روزنامه جوان نوشت: شهید ابراهیم کسائیان از فرماندهان دلسوز، شجاع و خستگیناپذیر لشکر ۲۷ بود که رفاقت نزدیکی با حاجاحمد متوسلیان و شهید همت داشت. پس از شهادت دوست نزدیک و صمیمیاش شهید ابراهیم همت، دیگر ماندن در لشکر ۲۷ برای شهید کسائیان سخت شد و سبب رفتن ایشان به لشکر ۱۰ شد. شهید کسائیان در جریان عملیات کربلای ۵ در سمت مسئول محور لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید. زندگی شهید کسائیان همچون گنجینهای است که رازهای زیادی را در خود دارد و دختر شهید «مهدیه کسائیان» از مظلومیتهای پدر و دلتنگیهایش میگوید.
شما متولد چه سالی هستید و هنگام شهادت پدر چند ساله بودید؟
من متولد ۲۹ بهمن سال ۱۳۶۴ هستم و هنگام شهادت پدرم ۱۱ ماهه بودم. پدر متولد ۱۳۳۹ بود و هنگام شهادت ۲۶ سال سن داشت. پدرم خیلی مرا دوست داشت. بستگان میگویند وقتی پدرم به خانه میآمد و من خواب بودم، مرا در بغلش میگذاشت و شام میخورد. همه به ایشان میگفتند این چه کاری است که میکنی و پدرم در جوابشان میگفت اینطوری غذا بیشتر به من مزه میدهد. یا مثلاً عمویم تعریف میکند یک بار پدرم به برادرش میگوید ناخن مهدیه را بگیر و عمویم ناخنم را از ته میگیرد و من گریه میکنم. پدرم همان لحظه خیلی آشفته میشود که جلیل با بچهام چه کار کردی. حتی دوستان پدرم میگویند آخرین شبی که پدرم فردایش شهید میشود خواب میبیند و وقتی از خواب بیدار میشود سراسیمه بیرون میرود و به دو نفر از دوستانش میگوید کاش میتوانستم برگردم مهدیه را ببینم و دوباره بیایم، آن وقت دیگر از خدا چیزی نمیخواستم.
پدرتان با این میزان از خانواده دوستی چطور دل کندند و به جبهه رفتند؟
من همیشه این سؤال را از مادرم میپرسم و میگویم در یک جمله بابا را تعریف کن. مادرم همیشه میگوید پدرت زمینی نبود و زمین برایش کوچک بود. یک آدم باید آرمانهای بزرگی داشته باشد تا بتواند از خانواده و عزیزترین آدمهایش دل بکند و به جبهه برود.
پدرتان اهل سوادکوه بودند، ولی به لشکر ۲۷ میآیند و دوست شهید همت میشوند. جریان آمدنشان به لشکر ۲۷ چه بود؟
پدرم زمانی که سپاه سوادکوه را تشکیل داد به تهران آمد و در تهران زندگی کرد. ایشان خیلی در سوادکوه نماند. بیشتر رزمندگان تهرانی هم پدرم را میشناختند. هنوز برخی از همرزمان پدرم باورشان نمیشود که ایشان پل سفید دفن است. فکر میکنند پدرم اهل تهران بود. پدر مدتی در کردستان بود و آنجا با شهید همت آشنا میشود.
پدرتان گویا به لحاظ قدرت فرماندهی و مدیریت و احساس مسئولیت بین بقیه نیروها سرآمد بودند و دوستیشان با شهید همت از همینجا آغاز میشود؟
بله، دوستان پدرم خیلی از شجاعت و مدیریت ایشان تعریف میکنند. میگویند به جایی حمله کرده بودند و باید از دیوار بلند بالا میرفتیم و دیدهبان دشمن را پایین میکشیدیم. پدرم با دستهایش دیوار را میگیرد و بالا میرود. با اینکه جثه درشتی نداشت، ولی به راحتی این کار را انجام داد. اصلاً از چیزی نمیترسید. البته بچه کوه و کمر بودن این خصوصیت را دارد که آدم را نترس و شجاع میکند. خیلی از شجاع بودن پدرم شنیدهام. خیلی هم در کار جدی بود و به جان نیروهایش اهمیت میداد. دوستان پدرم تعریف میکنند وقتی میگفتیم به جایی نیرو ببر، پدرم قبول نمیکرد و میگفت باید نیروهایم تعلیم ببینند و امکانات برایشان مهیا باشد. در خاطراتش هم نسبت به بعضی اتفاقات معترض بود و دائم نگرانی نیروهایش را داشت. آقای کشفی از دوستان پدرم میگوید فقط یک بار ترس را در چشمان پدرت دیدم و آن هم زمانی بود که تو به دنیا آمده بودی و بعد از دیدن تو دوباره به جبهه برگشت. دشمن حمله کرده بود و دنبال پدرت میگشتیم. آخرسر دیدیم پدرت یک گوشه نشسته و در فکر است. از او پرسیدم سید چه شده است؟ گفت اولین بار ترسیدم از اینکه بلایی سرم بیاید و مهدیه را یک بار دیگر نبینم.
پس برایشان سخت بوده که با تولد شما به جبهه میرفتند؟
بسیار سخت شده بود. خانواده پدریام خیلی بچه دوست هستند. هنگامی که پدربزرگم فوت میکند وقتی پدرم کارهایشان را انجام میداد من را دائم در بغل داشت. هرجایی که میخواست برود من را در بغلش میگذاشت و سوار موتور میکرد و میرفت.
مادرتان هیچوقت به پدرتان نگفتند حالا که بچهدار شدیم به جبهه نرو و در کنار خانواده بمان؟
من این سؤال را از مادرم پرسیدم و حتی وقتی سنم کمتر بود از این موضوع شاکی میشدم. مادرم پاسخ میداد من میدانستم راه پدرت این است و او را انتخاب کردم. بالاخره هر کسی عقایده و اعتقاداتی دارد که پای آن میایستد. وقتی من بیتابی میکردم مادرم میگفت به امام حسین (ع) فکر کن که تمام خانوادهاش را جلوی چشمانش از دست داد.
یعنی مادرتان احتمال شهادت پدرتان را میدادند؟
بله، حتی مادرم میگوید آخرین بار جلویش را گرفتم و گریه کردم و گفتم این دفعه نرو. پدرم هم میگوید این دفعه دیگر آخرین بار است که به جبهه میروم. مادرم گریههایش شدیدتر میشود و پدرم میگوید چه شده؟ مادرم میگوید خودت گفتی نیروهایی که این جمله را میگویند شهید میشوند و من میدانم که تو هم شهید میشوی. پدرم میگوید شرایط طوری است که باید بروم. مادر میگوید پدرم موقع رفتن همیشه برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد. اگر تا سر کوچه میرفت چندبار برمیگشت و ما را نگاه میکرد، ولی آخرین بار یک بار هم برنگشت و ما را نگاه نکرد. آخرین بار دم خانه خاله مادرم مرا از بغل پدرم هنگام خداحافظی میگیرد که من گریه میکنم و بابا دوباره بغلم میکند. من را به زور از بغل ایشان میگیرند و پدرم دیگر برنمیگردد من را نگاه کند و سریع میرود.
روزی که خبر شهادت پدرتان را به مادرتان دادند ایشان شوکه شدند یا آمادگیاش را داشتند؟
هنگام شهادت پدرم، برخی میگفتند پدرم شهید شده و برخی دیگر میگفتند شهید نشده است. حتی لشکر ۱۰ خبر نداشت پیکر پدرم به تهران رسیده و میگفتند شهید نشده و در خط است. وقتی همه از شهادتش مطمئن شدیم مادرم میگوید خیلی روز بدی برایش بود. پیکرش زود برگشت. نگذاشت مادرم خیلی منتظرش بماند. برای مادرم خیلی سخت بود. ابتدا قرار بود مادرم برای زندگی همراه پدرم به جنوب برود. یکسری مربا و ترشی درست کرده بود. یک اسبابکشی کوچک هم کرده بودند. بابا وسایل را گذاشته و رفته بود که شهید شد. مادرم میگفت برایم سخت بود آن ترشی و مرباها را باز کنم. چیدن خانه برای مادرم سخت بود. خانهای که وسایلش را با هم در خانه گذاشته بودند.
مادرتان از خصوصیات اخلاقی پدرتان تعریف میکنند؟
نماز اول وقت خیلی برای پدرم مهم بود. اگر جایی بودند و به خانه میآمدند پدرم میگفت اول نماز را بخوانیم بعد غذا درست کنیم. خیلی خانواده دوست بود و مهمانی گرفتن و مهمانی رفتن را دوست داشت. پدرم آشپزیاش خوب بود و اوایل زندگی مشترک خیلی به مادرم کمک میکرد. بابا خیلی خوش خنده و شوخ و شیطان بود. پدر و مادرم کلاً دو سال با هم زندگی کردند. پس از شهادت پدرم مادرم مجبور شد خودش کار کند و چرخ زندگیاش را بچرخاند.
شما هیچ تصویری از پدرتان ندارید؟ تصویر پدر برایتان چگونه است؟
چیزی از پدرم یادم نمیآید، ولی عکسهای زیادی از خودم و پدرم دارم. من خیلی مغرور بودم و مادرم میگوید بچه که بودم وقتی بغلم میکردند و عکس پدرم را نشانم میدادند و میگفتند این چه کسی است؟ من با وجود اینکه میدانستم آن شخص پدرم است، ولی از جواب دادن طفره میرفتم. یادم نمیآید در دوران بچگیام برای پدرم گریه کرده باشم. خیلی بغض میکردم، ولی نمیخواستم کسی این موضوع را بفهمد. خاطرم است در جمعی که بچههای زیادی حضور داشتند ناگهان مردها از بیرون میآیند و همه پدرهایشان را صدا میکنند و بغل پدرشان میدوند. من با دیدن این صحنه از شدت ناراحتی همینطور دستهایم را مشت کردم و فشار دادم. آن زمان دو داییام مجرد بودند و با ما زندگی میکردند و خیلی هوایم را داشتند و شاید به خاطر آنها من نبود پدر را کمتر احساس کردم. همان لحظه داییهایم سریع سمتم آمدند و من را بالا انداختند و بیرون بردند تا برایم خوراکی بخرند تا این صحنه از ذهنم بیرون بیاید، ولی این خاطره همیشه در ذهنم ماند. من هرگز نخواستم پدرم به خوابم بیاید. بچه هم که بودم نخواستم خوابش را ببینم. همیشه حسرت بچههایی را میخوردم که پدرانشان مفقودالاثر است. میگفتم کاش پدرم مفقودالاثر بود و من امید داشتم که یک روز برمیگردد. فیلم تشییع جنازه پدرم را به من نشان نمیدادند و همیشه از مادرم میپرسیدم صورت بابا را دیدی؟ مطمئنی بابا بود؟ بعدها که خودم فیلمها و عکسهای روز تشییع را دیدم مطمئن شدم پدرم بود.
بزرگتر که شدید با نبود پدرتان کنار آمدید؟
خیر، بزرگتر شدم بدتر شد. شاید به خاطر اینکه بزرگتر میشویم شرایط سختتر میشود و نیاز به محبت و وجود پدر در خانه بیشتر احساس میشود. مشکلات و دلتنگیهای مادرم را بیشتر میفهمیدم. اینطوری خیلی برایم سختتر شد. مادرم میگوید کوچکتر بودی دلتنگی پدرت را نمیکردی و هر چه بزرگتر میشوی بدتر میشوی. انگار هر چه زمان میگذرد این دلتنگی برایم بیشتر میشود. یکی از دوستان پدرم درباره ظلمهایی که به ایشان شده بود و سکوت پدرم صحبت میکرد. یکسری خاطرات را برایم تعریف کرد و رفت و من سه روز تمام به خاطر مظلومیت بابا و سکوتش مریض شدم. وقتی بزرگتر میشوید، چون تنهاییهای مادر را احساس میکنید شرایط سختتر میشود. بعد خودتان ازدواج میکنید باز هم سختتر میشود، چون مشکلات مادر و خودت را بیشتر میفهمی. یکی از دوستانم از پدرش خیلی شاکی بود، من به او گفتم پدرت باشد، معتاد باشد، ولی باشد. خیلی بودن پدر مهم است... [گریه میکند]
پدرتان تا به حال به خوابتان نیامده است؟
نه! اصلاً خواب پدرم را تا الان ندیدهام. شاید هنوز از ته دل نخواستم خوابش را ببینم. احساس میکنم خواب پدرم را ببینم دلتنگتر میشوم و حالم بدتر میشود. چون روزی نیست که دلتنگ نباشم و در مورد پدرم در فضای مجازی ننویسم. چند سال یک بار دوستان صمیمی پدرم را به تعداد محدود دعوت میکنم تا بتوانم حرفها و خاطراتشان را بشنوم. به خودم افتخار میکنم چنین پدری داشتم و سرم را بالا میگیرم.
مادرتان مثل شما این دلتنگیها را دارند؟
مادرم برعکس من که احساسم را بیان میکنم فقط سکوت میکند. همیشه دوست داشتم مادرم صحبت کند تا خالی شود، ولی همیشه سکوت میکند. میفهمم مادرم هم دلتنگیهایش را دارد. سختیهای زندگی در نبود مرد خانواده خیلی زیاد است. گذراندن زندگی به تنهایی خیلی سخت است. هیچوقت ندیدم مادرم شکایتی کند. من قبلاً عکس پدرم را میدیدم جلوی مادرم میگفتم چرا نیستی و چرا رفتی؟ کاش بودی. پدرم میتوانست مثل خیلیها عقب بنشیند یا برای خودش زندگی آنچنانی درست کند. میتوانست این کارها را انجام دهد، ولی پدرم آدم چنین زندگیای نبود. خیلی خوشحالم چنین پدری دارم و من فرزند این پدر و مادر هستم. من همیشه میگویم وظیفه پدران ما بوده که بروند و راهشان را انتخاب کرده بودند.
برای رفع دلتنگیهایتان چه کار میکنید؟
خیلی با پدرم حرف میزنم. من قرار است به زودی صاحب فرزند شوم و همیشه به بستگانم میگویم خدا دارد این بچه را برای من میفرستد تا دیگر دلتنگ بابا نباشم... [گریه میکند]با خودم اینطوری فکر میکنم. من برای پدرم گریه نمیکنم. او بهترین انتخاب را کرد و بهترین سرنوشت را پیدا کرد. برای خودم و دلتنگیهایم گریه میکنم. اینکه چقدر دلم کوچک است و از حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) شرمنده میشوم که آنقدر تحملم کم است، ولی دست خودم نیست. دلتنگ و بیتاب میشوم و گریه میکنم. خیلی برای مادرم ناراحت میشوم. من هیچ چیز در زندگی کم نداشتم، ولی هرگز خنده واقعی مادرم را ندیدم. مادرم هیچوقت از ته دل نخندید. بغضها و گریههای پنهانیاش را میفهمیدم... [گریه میکند].
دوست دارید پدرتان را برای یک بار هم که شده ببینید؟
دوست دارم در رؤیای صادقه پدرم را ببینم و با او حرف بزنم. همیشه میگویم اگر بچه بدی هم هستم بیاید بزند درِ گوشم و بگوید اینجا سرافکندهام کردی. دوست دارم او را ببینم و یک روز طعم زندگی کردن با پدر را بچشم.
دوست دارید اولین جملهای که به پدرتان میگویید چه باشد؟
[با گریه]دوست دارم بنشیند و من سرم را روی پایش بگذارم و دست روی سرم بکشد. همین! هیچ چیزی نمیخواهم بگویم. فقط میخواهم سکوت کنم. خودش از زخمهای دلم خبر دارد. من یک بار از موضوعی خیلی ناراحت بودم و به همسرم گفتم آن دنیا میشود و من کنار پدرم سرم را روی پایش میگذارم و بعد پدرم تمام کسانی را که ما را اذیت کردند، نیش زدند، همه چیز را پایمال کردند میبیند و تقاص میگیرد...
دوستی پدرتان با شهید همت و حاج احمد متوسلیان از کجا شروع شد؟
یکی از دوستان پدرم تعریف میکرد وقتی خبر شهادت شهید همت را به پدرت دادیم خیلی حالش بد شد و به کردستان در پادگانی که با شهید همت بود رفت و تا صبح نشست و گریه کرد. گریه میکرد و با خودش حرف میزد. فردا صبح وقتی به جنوب برمیگشتند گفته بود من خداحافظیام را با حاج ابراهیم کردم. نمیتوانست جلوی نیروهایش ابراز احساسات کند. شهید همت خیلی روی پدرم حساب میکرد و میگفت کسائیان اگر برود کارها را درست میکند. خیلی پدرم را دوست داشت. همین دوست داشتن هم حسادتهای زیادی برای اطرافیان ایجاد کرد. پدرم به مادرم میگفت خیلی سخت است مسئولیت این نیروها را بپذیری و مسئول جانشان شوی. میگفت اینجا جان بچههای مردم در میان است و برایم سخت است. پدرم آدمی نبود که زیر بار حرف زور برود یا حرفی که قبول ندارد را به خاطر جایی که هست بپذیرد.
مجروحیت هم داشتند؟
بله، پدرم چندین بار مجروح شده بود. دوستانش میگفتند آنقدر در بدنش ترکش بود که اگر یک آهنربا نزدیک بدنش میشد به بدن پدرم میچسبید. شهید همت به پدرم گفته بود فرماندهی گردان میثم را قبول کن که پدرم قبول نمیکند و میگوید میخواهم یک پاسدار ساده باشم. پدرم شبش خواب میبیند فرمانده قبلی گردان میثم که شهید شده بود به خوابش آمده و در خواب گفته بود ابراهیم چرا نشستهای! برو گردان را تحویل بگیر، بچهها منتظر تو هستند. پس از این خواب گردان را تحویل میگیرد. پدرم با شهید همت خیلی صمیمی بود و یکسری آدمها به این دوستی و رفاقت حسادت میکردند. پدرم هم به خاطر این حسادتها خیلی اذیت میشد و حرفهای زیادی میشنید. وقتی حاج ابراهیم همت به شهادت میرسد پدرم بیشتر اذیت میشود و به همین دلیل از لشکر ۲۷ به لشکر ۱۰ میرود. میگوید بدون شهید همت نمیتوانم در لشکر ۲۷ بمانم.
با رفتن دوستانشان خودشان دلتنگتر میشدند؟
دوستان پدرم میگویند روزهای آخر ایشان خیلی بیتابی میکرد و میگفت من لیاقت شهادت ندارم. میگفت دیگر نمیتوانم بچهها را ببرم و خودم برگردم. به همین خاطر برخی انگ ترسو بودن و جلو نرفتن به پدرم میزدند. پدرم میگفت نمیتوانم شهادت بچهها را جلوی چشمم ببینم. بیسیمچی پدرم میگوید روز عملیات از بین ما نفراتی را انتخاب کرد و گفت این نیروها را نمیبرم. جان نیروها خیلی برایش مهم بود. نیروها هم خیلی از ایشان حساب میبردند.
- بیشتر بخوایند:
- روایتی از انگیزه داوطلبان تزریق «کوویران»
نظرات بینندگان
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *