صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

«سربازان نیار» روایتی از خاطرات «کلام اله اکبرزاده» رزمنده هشت سال دفاع مقدس

۳۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۵:۴۵:۰۲
کد خبر: ۷۰۲۹۵۹
دسته بندی‌: فرهنگی ، عمومی
کتاب «سربازان نیار» روایتی از خاطرات کلام اله اکبرزاده است که به قلم ساسان ناطق نوشته و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
 -کتاب «سربازان نیار» خاطرات کلام اله اکبرزاده نوشته ساسان ناطق، حاوی ۷۷ ساعت مصاحبه این رزمنده درباره روز‌های جنگ و عملیات‌های مختلف و تلاش و جانفشانی‌های رزمندگان اردبیلی است. اکبرزاده که متولد هفتم اسفند ۱۳۴۵ در روستای نیار اردبیل است، در ۱۵ سالگی به جبهه رفت. او اکنون کارمند شهرداری است و سه فرزند دختر دارد.
در بخشی از کتاب سربازان نیار می‌خوانیم:
 
به سنگر که رفتیم، لباس فرم سپاه را درآوردم و روی خط اتویش تا زدم. نمی‌خواستم زیاد بپوشم و خرابش کنم. دراز کشیدم. ناخودآگاه یاد مادرم افتادم. مادرم دو سال بعد از مرگ پدرم ازدواج می‌کند. عمو‌ها و عمه‌ام از کار مادرم ناراحت می‌شوند و تصمیم می‌گیرند من و مرضیه به خانۀ عموعلی برویم و برادرم بایرام هم در خانۀ عمو حیدر بماند. برادر بزرگم رجب، برای بخت و اقبال بهتر و لقمه‌ای نان بیشتر برای خانواده، مثل بعضی از جوان‌ها راهی تهران شد؛ در یک آجیل‌فروشی کار می‌کرد و وقتی به خانه برمی‌گشت، با دست پر می‌آمد. عموعلی دامدار بود و عموحیدر، کشاورز.
 
شوهرِ مادرم مرد مؤمنی بود. به مادرم گفته بود هر وقت خواست به بچه‌هایش سر بزند؛ ولی عموهایم روی خوش به مادرم نشان نمی‌دادند. هر روز بی‌تابی می‌کردم و بهانه مادرم را می‌گرفتم. دلم می‌خواست مرا در آغوش بگیرد، من دستم را روی سینه‌اش بگذارم و او با من حرف بزند. گاهی دور از چشم عمویم پیش مادرم می‌رفتم. با هم بازی می‌کردیم، نازم را می‌کشید و قربان صدقه‌ام می‌رفت. مرضیه چهار سال از من بزرگ‌تر بود و گاهی یواشکی تو گوشم می‌گفت: «اینجا که خونۀ خودمون نیست، شلوغ نکن.»، اما دوری مادر برایم سخت بود. این‌جور وقت‌ها، مرضیه می‌گفت: «اگر آروم نباشی، دزد می‌آد می‌بردت!»
 
بزرگ‌تر که شدم، جای خالی پدرم را بیشتر احساس کردم تا اینکه یک روز مادرم به حرف آمد.
 

برچسب ها: اخبار کتاب کتاب

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *