صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

کتاب «رادیو سنه» منتشر شد

۰۳ دی ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۰:۰۱
کد خبر: ۶۸۶۴۷۲
دسته بندی‌: فرهنگی ، عمومی
کتاب «رادیو سنه» نوشته شیلان اویهنگی که به بیان خاطرات دکتر بهروز خیریه از چهره‌های فرهنگی و فعالان استان کردستان می‌پردازد، منتشر شد.

- کتاب «رادیو سنه» برای نخستین بار به وقایع شهر سنندج از منظر شخصی که منشا خدمت در صدا و سیمای استان بوده، می‌پردازد و آنچه را در سنندج در اوان انقلاب و وقوع جنگ داخلی در کردستان رخ داده، شیوا و موجز بیان می‌کند.

بهروز خیریه در خانواده‌ای ارتشی چشم به جهان گشود و سپس در دیگر مراحل زیستن خود در شهر سنندج شاهد فعالیت‌های انقلابی مردم این مرزو بوم است و زبان به روایت خاطرات دلچسب و دلپذیری می‌گشاید. سپس برای خدمت اجباری عازم کرمانشاه می‌شود که این خدمت مصادف با حملة رژیم صدام به جمهوری اسلامی است؛ این بخش از کتاب که بخش اعظم کتاب را شامل می‌شود، دربردارندة خاطرات نابی از این دوران است که در کمتر کتابی به آن پرداخته شده است.

بخش سوم و پایانی کتاب به روایت ایشان در صداو سیما یعنی محل کار و خدمت ایشان و تاسیس رادیو در استان می‌پردازد. در این بخش با نحوة تاسیس و راه‌اندازی رادیو جبهه از فرکانس ۹۴۵ آشنا خواهیم شد که ایشان در این مقطع از زندگی‌اش تا پایان بازنشستگی منشا خدمات مطلب و تحسین برانگیزی برای همشهریانش بوده است.

در بخشی از این کتاب آمده است: «می‌خواهم به داخل باغ قدم بگذارم که غباری از آسمان جلوی دیدگانم را می‌گیرد، چیزی محکم می‎خورد توی سرم و ناگهان از خواب می‌پرم. بالشتم حسابی خیس شده. قلبم همچنان مثل تلمبۀ آب می‌زند. ته گلویم می‌سوزد. چشم‌هایم تار می‌بیند و سیاهی می‌رود. دست بر قلبم می‌گذارم و اطرافم را می‌پایم. نور ضعیف ماه از پنجرة اتاق به صورتم پاشیده شده. ستاره‌ها سوسوزنان در دل آسمان می‌درخشند. به هر سختی شده در رختخواب می‌نشینم. دستانم می‌لرزد. اشک از گوشه چشمانم سرازیر می‌شود. عطر آشنایی به مشامم می‌خورد که نه بوی باروت را دارد و نه بوی گوشت سوخته. عطر تن مادرم است. بعد از چند لحظه به یاد می‌آورم که خواهر و مادرم سال‌هاست شهید شده‌اند. دلم بیشتر می‌گیرد، نه از شهادت‌شان از اینکه با مظلومیتِ تمام رفتند. تشنگی لب‌هایم را خشکانده. به سختی از رختخواب بلند می‌شوم، با پا‌هایی که انگار نای رفتن ندارند به طرف یخچال می‌روم درحالی‌که خاطرات گذشته دستانم را گرفته و شانه به شانه‌ام می‌آید...»

 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *