خاطرات آزاده هشت سال دفاع مقدس محسن فلاح در «چه کسی لباس مرا پوشید»
- محسن فلاح در کتاب «چه کسی لباس مرا پوشید» به روایت خاطرات دوران اسارتش در عراق و شهادت یک نفر دیگر با لباس او و بازگشتش بعد از هشت سال به ایران میپردازد. همچنین قصۀ جالب برگزاری مراسم ختم و خاکسپاری برای شهیدی که لباس او را پوشیده بود تعریف میکند.
محبوبه شمشیرگرها از این کتاب به عنوان یک دایرةالمعارف فرهنگ اسرای ایرانی یاد میکند و به عقیدهاش پرداختن به مشکلات اسرای ایرانی در عراق و انجام کارهای فرهنگی و جمعی در آنجا، این اثر را به یک دایرةالمعارف فرهنگ اسرای ایرانی تبدیل میکند.
محسن فلاح با آغاز درگیریها در غرب کشور و پیش از شروع رسمی حملۀ رژیم صدام به مرزهای ایران، راهی مناطق ناامن میشود و بعد از ماهها حضور در جبهه و مبارزه با نیروهای عراقی، در ٤ فروردین ١٣٦١، در منطقۀ عملیاتی فتحالمبین به اسارت درمیآید. او سرانجام بعد از هشت سال و چهار ماه و بیست و نه روز درد و رنج در زندانهای عراق، در یکم شهریور ١٣٦٩ به ایران برمیگردد.
در بخشی از کتاب چه کسی لباس مرا پوشید میخوانیم:
آن شب اسماعیل را هم ناگهانی دستگیر کرده بودند. اسماعیل در مبارزات سیاسی خیلی زرنگ بود و حسابشده عمل میکرد. هیچوقت ردّپایی از خودش به جا نمیگذاشت. به خاطر همین، وقتی گرفتار میشد، بعد از چند روز، چون نمیتوانستند مدرکی از او به دست بیاورند، آزادش میکردند. اسماعیل غیر از این قبلاً دو مرتبۀ دیگر هم گیر افتاده بود؛ یک بار در خیابان امیرآباد که یک هفته او را در کلانتری نگه داشتند و بالاخره بعد از کلی آزار و اذیت رهایش کردند و یک بار هم در حوالی میدان بیست و چهار اسفند. آن روز او همراه چند نفر از همکارانش مقابل دانشگاه تهران بودند که لو میروند. در عین آرامش، به من زنگ زد و گفت: «محسن، ما رو شناسایی کردهاند. یه دستمالی دست منه. اگه میتونی، بیا این رو بگیر.»
سریع بلند شدم و اسباب و وسایل کارم را ریختم پشت وانت و به سمت دانشگاه راه افتادم. اغلب در اینجور مواقع از وسایل کارم استفاده میکردم تا ذهن افراد منحرف شود و کسی شک نکند. داخل دستمالی که اسماعیل میگفت تعدادی برگۀ روغنی یا همان کاغذ گلاسه بود. سریع آن را داخل جعبۀ کاغذدیواری جا دادم. همین که خواستم راه بیفتم، دیدم چند مأمور از ژاندارمریِ میدان بیست و چهار اسفند سر رسیدند، اسماعیل و همکارانش را سوار ماشین کردند و بردند. من هم دنبال آنها راه افتادم ببینم کجا میروند. آن ماشین را تا جلوی سینما تختجمشید (فلسطین) تعقیب کردم؛ تا اینکه ماشین پیچید داخل یک کوچه و من دیگر نتوانستم دنبالشان بروم. مدتی منتظر شدم؛ وقتی دیدم خبری نشد، از همانجا برگشتم اما دل توی دلم نبود. پنج شش روز را با نگرانی و دلواپسی گذراندم تا اینکه بالاخره اسماعیل آزاد شد.