روایتی از زندگی چهار رفیق در جوادیه تهران/نگاهی به تئاتر بومی
- «نمایش جوادیه: بیست متری» به نویسندگی کهبد تاراج و کارگردانی رضا بهرامی چندی پیش در مجموعه تئاترشهر روی صحنه رفت و توانست با وجود مشکلات فراوانی که برای جذب مخاطب در دوران شیوع کرونا پشت سر می گذاشت، فروش معقولی را به ثبت برساند.
آرش فلاحت پیشه، آیه کیان پور، امیر عدل پرور، هومن بنایی از جمله بازیگرانی بودند که در این نمایش روی صحنه رفتند. در خلاصه داستان این نمایش آمده است: قصه چهار نفر از بچه محله های جوادیه تهران است که در دهه شصت هر کدام زندگی خود را داشته اند و در حال حاضر که انها مرده اند به محله خود می ایند و روایت خاطرات محله وزندگی خود را در گذشته میکنند.
نمایش جوادیه روایتگر چهار شخصیت است که خط ربط مشترک آنها، سکنی در دو مکان یکسان قبل از مرگ (جوادیه) و بعد از مرگ میباشد. گسترۀ مکانمندی وجودی این چهار شخصیت که میخواهد جوادیه باشد یا جهان پس از مرگ، آنها را عاری از هرگونه زمانمندی مدون کرده است و به گونهای سیال در حال بازسازی وجوهی از خود در دیگری هستند.
اما چرا برای این چهار شخصیت یا بهتر بگوییم چهار تیپ، واقع بودگی در مکان مهمتر از زمان جلوه میکند؟ هستی آنها چقدر به تجربه مکان (جوادیه) بر میگردد که لحظاتی از نیستی خود را در بی زمانی در آن میبینند؟ آنچه که در این نمایش جلب توجه مینماید، لحظههایی است که آدمهای نمایش با استفاده از مکان ثابت (جوادیه)، آنها را به شکلی بندبازانه در بین یک پیشاپیش و فراپیش معلق نگه میدارد و تاب میدهد.
نمایش جوادیه روایتگر مونولوگ وار قصه چهار شخصیت است که خصوصیات آنها چه به صورت شخصی و چه به صورت اجتماعی که در آن زیست کرده اند، از ایشان تیپهایی ساخته است که در عین داشتن صفات وام گرفته مشترک از جغرافیای یکسان و از تعاملات تدریجی شان با یکدیگر، نوعی انحصار شخصیتی فردی تعریف شده نیز در بر داشته است. شهرام که ویژگی یک راننده تاکسی تیپیکال را دارد، مرجان که نگرش شاعرانه اش از او یک شبه روشنفکر میسازد، سیامک که با سرسپردگیهای سینمایی اش، جنون پرده نقرهای را گرفته است و سیف الله که در رفت و آمد ذهنی اش بین خوانندگی و مداحی گیر افتاده است، همه به نوعی در یک وحدت و یگانگی به سر میبرند و آن چیزی نیست جز شرایط اجتماعی حاکم بر طبقه ساکن نشین در جوادیه.
تیپهای ارائه شده در این نمایش، با توجه به پردازش قصههای هر یک و تحولاتی که منجر به سوق آنها به مرگ میشود، هیچگاه نمیتواند نمونه فردی خود را استقلال یافته ببیند، زیرا که خط واصل زنده بودن تا مرده شدن تک تک آنها، از یک نظام اختیاری جاری در زمان حیاتشان نشات نمیگیرد و این اجبار به زندگی غیر انتخابی، وجه مشترک شخصیتهای قراردادی آنها را بیشتر شبیه به هم میکند. در نهایت، این تیپها همگی برای هم غریبههای آشنا میگردند؛ آشنا در بی اعتراضی، آشنا در دلخوشیهای گول زنک، آشنا در شور و شوقهای کودکانه و البته غریبه در یک کلونی منجمد!
اما در این نمایش آنجا که بخشی از میزانسن مونولوگهای کارکترها با تماشاگران و به عاملهای کنش زا و گرفتن واکنش زا از مخاطب بر میگردد، کامل نمیشود. گوئی ارتباط دیالکتیکی و بازی لحظهای پینگ پنگی بازیگر با تماشاگر در لحظات دراماتیک به صورت ناقص و الکن باقی میماند و تماشاگر نمیداند به راستی در کجای این نمایش واقع شده است؛ در خیابان جوادیه با گذشتهای دور یا در جهان مردگان یا روزگار حال رجعت یافته و شاید هم در زمین و زمانی لامکان و لازمان! استفاده تاکیدی از سایهها به عنوان بخش طرد شده این شخصیتها پتانسیل این موضوع را داشت که خواب بیداری کارکترها را به بیدار خوابی تماشاگر مبدل کند که سهیم کردن مرددانه فشار سالیان زندگی کارکترها با تماشاگر، درد زیاد کشیده شده سایهها را به صورت بی دردی نمایان میکند.
این ارتباط گیری با دست پس زدن با پا پیش کشیدن بازیگر با تماشگر، چیزی جز بلاتکلیفی نقش مخاطب به ارمغان نخواهد داشت.
میزانسن به یادگار مانده بر کف سن از بخش وجودی هر کارکتر (مربع شماتیک انتهایی) که تعبیر زبان مطلق هر یک از آنها میتواند باشد، محله جوادیهای کوچک را رقم میزند که بخشی از وجود خود را در کلاه کپ خونین، ضعلی را در چادر زنانه رها شده در رقص باد، جزئی را در لنگ شرمگین بی مصرف شده و قسمتی را در کت خاک مرده گرفته مجلس گرم کن میبیند! همه این بقایای بر جای مانده از صاحبانشان تداعی گر شخصیتهای سایهای هستند که نیستی شان دستخوش زبالههای وجودی شان شده است و تنها راه فرارشان از شمایل اسیر شده شان در این پارچههای رنگین، مرگ میباشد.
میتوان به این نتیجه رسید که ردپای هر یک از تیپهای نمایش در زبان و گفتار و ژستهای همزیستانهی آنها خلاصه نمیشود، بلکه به جزء جداشدنی هر یک که فرهنگ به شراکت گذشته شده است بر میگردد؛ خواری و زبونی!.