صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

«تیمار غریبان»؛ نگاهی به خاطرات تلخ یک بانوی پرستار در دوران جنگ ایران و عراق

۲۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۶:۴۹:۳۳
کد خبر: ۶۵۶۵۸۹
دسته بندی‌: فرهنگی ، عمومی
کتاب «تیمار غریبان» خاطرات سکینه محمدی نوشته پروین کاشانی‌زاده، خاطرات یک بانوی پرستار از دوران جنگ ایران و عراق در بیمارستان OPD شرکت نفت آبادان را به تصویر می‌کشد.

- کتاب «تیمار غریبان» خاطرات سکینه محمدی یکی از سوپروایزر‌های بیمارستان نفت آبادان در زمان جنگ تحمیلی بود و در این کتاب خاطراتش از رویداد‌های تلخ آن زمان را بیان و به جزئیات مختلفی از جمله رسیدگی پرستاران و درمانگران به مجروحان جنگی اشاره می‌کند.

کتاب تیمار غریبان خشونت‌های جنگ و جبهه را از زبان زنی قدرتمند مطرح می‌کند و در خلال به تصویر کشیدن این حقایق تلخ، بافت فرهنگی و اجتماعی مردم آبادان در زمان جنگ را نیز به نمایش می‌گذارد.

در بخشی از کتاب تیمار غریبان می‌خوانیم:

هجدهم اسفند همان سال احساس کردم توده‌ای در سینه‌ام هست. باز هم گرفتار بیماری شده بودم؛ بیماری‌ای که می‌دانستم نه‌تن‌ها من، بلکه همسر و فرزندانم را بار دیگر درگیر خواهد کرد. نزد دکتر رفتم. برایم ماموگرافی نوشت. جواب ماموگرافی وجود یک توده را تأیید می‌کرد. روز‌های آخر سال ۱۳۸۰ بود و پزشک متخصص در شهر نبود. مشکلات کار و خانه سبب شد توجهی جدّی به بیماری‌ام نشان ندهم.

همسرم مدام به من تذکر می‌داد و از من می‌خواست هرچه زودتر درمان را شروع کنم؛ ولی مسئلۀ به این مهمی را پشت گوش انداختم. خرداد سال ۱۳۸۱ رسید و من بالاخره نزد دکتری در آبادان رفتم. ایشان نمونه‌برداری کرد و نمونه را به پاتولوژی فرستاد. بعد از مدتی جواب آزمایش به دستم رسید که توده از نوع بدخیم است و باید سینه کاملاً برداشته شود. غلام‌رضا، به دلیل موقعیت شغلی‌اش، زیاد در خانه نبود.

اصلاً بیشتر روز‌ها خارج از آبادان بود. از قضا همان روز به خانه آمد. جواب را گرفته بودم و نمی‌دانستم با توجه به مشکلات و حجم کارش به او جریان را بگویم یا نه. ما به هم قول داده بودیم هیچ اتفاقی را از هم پنهان نکنیم. این موضوعْ موضوع کوچکی نبود؛ مسئلۀ مرگ و زندگی بود و او هم حق داشت که از وضعیت من مطلع باشد. تصمیم گرفتم بعد از شام به او بگویم. بدون اینکه بچه‌ها متوجه شوند، به او گفتم: «می‌خوام یه موضوعی رو بهت بگم!»

غلام‌رضا، مثل همیشه، با روی گشاده و آرام، گفت: «سراپا به گوشم حاج خانم. خیره!»

گفتم: «راستش آزم

ایش نشون داد تودۀ سرطانی و از نوع بدخیمه.»



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *