برای اولین بار بود که لباس غواصی را می دیدم تصوری از کیفیت آن لباس نداشتم
خبرگزاری میزان: برای اولین بار بود که لباس غواصی را می دیدم تصوری از کیفیت آن لباس نداشتم به هر زحمتی بود آن را پوشیدم و وارد آب شدم بالای آب معلق شده بودم . سعی کردم بروم زیر آب اما نمی شد مثل یک بادکنک متحرک روی آب شناور شده بودم.
به گزارش خبرنگار ادبیات ، "لشکر خوبان" حاصل گفتوگوی
طولانی فرج قلیزاده با مهدی قلی رضایی است که بخشی از گفتوگو به قلم
معصومه سپهری بازنویسی، تدوین و در قالب کتاب منتشر شده است.
قسمتی از کتاب لشکر خوبان را باهم می خوانیم:
برای اولین بار بود که لباس غواصی را می دیدم تصوری از کیفیت آن لباس نداشتم به هر زحمتی بود آن را پوشیدم و وارد آب شدم بالای آب معلق شده بودم . سعی کردم بروم زیر آب اما نمی شد مثل یک بادکنک متحرک روی آب شناور شده بودم.
-این لباس چرا این طوری میکنه؟!
-چاره ش اینه که به خودتون وزنه ببندید.
با راهنمایی مربی ها وزنه بستیم. سنگینی وزنه مشکل را تا حدودی حل کرد و تعادلی را که روی آب داشتیم زیر آب هم به دست آوردیم. اولین روز کارمان افتضاح بود و برادرانی که مسئول آموزش ما بودند دادشان در آمده بود "ای بابا شما که هیچی بلد نیستید"! مربیان ما برادران توحید فام غلام علی کلانتری علیرضا سهراب درخشی محسن کیانی و یک نفر دیگر بودند که همه جزو نیروهای اطلاعاتی بوند که به بندر انزلی رفته و حدود دو ماه در نیروی دریایی ارتش آموزش غواصی دیده بودند. آنها وقتی می دیدند ما هیچ اطلاعی از غواصی وحتی وسایل غواصی نداریم تعجب می کردند که ما روی چه حسابی برای این ماموریت مهم انتخاب شده ایم آنها اگر چه خیلی خوب به فوت و فن غواصی آشنا بودند برای این ماموریت نمی شد روی آنها حساب کرد چون در شناسایی ها حضور نداشتند و اینجا برگ برنده دست ما بود. در آموزش سماجت به خرج می دادیم اما انگار آب با ما قهر بود . زیرا آب دست و پا می زدیم و هر چه می کردیم نمی توانستیم جلوتر برویم. مایوس کننده وبود اما نه برای ما زیرا ما در مدتی که در واحد اطلاعات بودیم یا گرفته بودیم که برای"یاد گرفتن" آماده باشیم. حتی بدنمان به قدری آماده بود که خیلی سریع قالب می پذیرفت و هر آموزش جدیدی را سریع تر و بهتر از نیروهای ساده یاد می گرفتیم.
در همان لحظاتی که ما روی آب غوطه ور بودیم برادران مربی کفش های خاصی پوشیدند وارد آب شدند وبه سرعت حرکت کردند.
-که این طور این کفشهاس که کاروپیش می بره
-به این کفشا میگن"فین"
فین ها هم کارمان را راحت کردند و هم مشکل دیگری به مجموعه مشکلاتمان اضافه کردند چون پوشش های گیاهی زیر آب به آنها گیر می کردند و حرکت را کند می کرد. روی این مشکل هم زیاد فکر کردیم اما چاره ای نیافتیم . نه می توانستیم گیاهان زیر آب در منطقه مقابل را از بین ببریم و نه می توانستیم بدون فی جلو برویم این اولین مشکلی نبود که ما تمهیدی برایش نیافته بودیم مثل همیشه می بایست به خدات توکل می کردیم و مطئمن می شدیم که خودش ما را در انجام تکلیفمان کمک خواهد کرد. تکلیف ما جنگیدن با دمشن بود و با همه عوامل طبیعی و مصنوعی که مانع حرکت ما به سوی دشمن متجاوز میشد.
در سومین روز آن قدبر مهارت یافته بودیم که خود را داخل آب می انداختیم و مثل ماهی در دل آب حرکت می کردیم. راه و چاه کار را یاد گرفته بودیم ودیگر می توانستیم سر بلند کنیم و بگوییم آماده هدایت تیم های غواصی هستیم.
اول نیروی اطلاعات پشت سرش تخریبچی و بعد پنج یا شش غواص برگزیده و ماهر از نیروهای گردان و پشت سر این ها باز هم یکی دیگر از نیروهای اطلاعات برای تامین ترکیب سه تیم غواص خط شکن را تشکیل می داد.سه نفر از برادرانی که به ما آموزش غواصی داده بودند برای تامین انتخاب شدند فرماندهی این تیم های غواص به عهده نیروی اطلاعاتی بود که جلو حرکت می کرد هر تیم با یک بلم حرکت می کرد و سه بلم می بایست راه را برای یک گردان باز می کردند. طرح و تصویر کلی کار این گونه بود که بلم ها با فاصله هفتصد تا هشصد متری از هم به محل های از قبل تعیین شده می رسیدند که در واقع ناح چپ راست و وسط محور گردان سید الشهدا بود آنجا بلم ها غرق می شدند تا غواص ها روی آب رها شوند وبه طرف سی بند دشمن حرکت کنند. غواص ها به محض رسیدن به خط و گرفتن جا پا به نیروهای خط شکن و پشتیبان که در بلم ها و جینکوها بوند علامت می دادند پشت سر جینکوها قایق هایی که هر کدام حامل پانزده نفر یا حتی یک دسته نیرو بوند منتظر علامت غواص ها از روی سده بوند همه این نیروهای پشتیبان در دویست متری سیل بند دشمن منتظر علامت غواص ها می ماندند تا وارد کار زار شوند.
سنگر فرماندهی لشکر در قرار گاه عملیاتی در پد 5 آخرین روزهای ساخت خود را می گذراند اما آقا مهدی احتیاجی به آن سنگر نداشت. احتیاجی به هیچ کس و هیچ چیزی نداشت آماده نبودن سنگر بهانه خوبی بود که او لحظات استراحتش را در سنگر فرماندهی اطلاعات بگذراند انس ما به او بیش از همیشه شده بود بچه ها خصوصی ترین حالاتشان را به او می گفتند و رابطه شان آن قدر نزدیک بود که حتی از آقا مهدی حالش را بعد از شهادت حمید پرسیده بودند همه می دانستند که او بعد از شهادت حمید فقط به فرستادن یک نامه به خانواده اش اکتفا کرده و این کاری بود که او بعد از شهادت هر سرداری انجام می داد.
یک روز در سنگر نشسته بودیم و جمعمان جمع بود؛ کریم حرمتی سید منصور فرقانی حمید اللهیاری خسروی حمید یوسفی "سهراب قربانی" و من از شناسایی شب قبل عملیات و راهکارها حرف می زدیم که صدای آقا مهدی را شنیدیم.
کریم، چی کار دارید می کنید؟
از پنجره کوچک سنگرمان چهره مصمم و باصفایش را دیدیم. کریم گفت:" آقا مهدی داریم مسایل عملیات و شناسایی دیشب رو بررسی می کنیم.
دیشب چطور رفتین چطور برگشتین؟
آقا مهدی، حالا بفرما تو.
نیازی به تعارف اضافی نبود. می دانست چقدر مشتاق همنشینی با اوییم. کنار هم نشستیم و بحث و بررسی از سر گرفته شد. لختی بعد آقا مهدی آماده رفتن شده بود.
کجا آقا مهدی؟ همین جا پیش ما بمون و کمی استراحت کن. با لبخندی دوباره کنارمان نشست.
نمازخانه، مأمن و مأوای اعضای پایگاه بود. هر که می خواست ازدست نماز شب خوانها در امان باشد به آنجا پناه می آورد امادست اهالی نمازخانه هم رو شده بود. اگر نیمه های شب بیدار می شدی در گوشه های تاریک نمازخانه، کسانی را می دیدی که سر در چیفه هاشان فرو برده و با خدایشان راز و نیاز می کنند. آن شب، من و حسین محمدیان مثل همیشه کنار هم دراز کشیده و حرف می زدیم. اتفاقاَ بیشتر بچه ها خوابیده بودند و نمازخانه تاریک تاریک بود. ناگهان متوجه دستی شدیم که گربه ای را به نمازخانه هدایت می کرد!
ناگهان متوجه دستی شدیم که گربه ای را به نمازخانه هدایت می کرد! می دانستیم محمد پورنجف نگهبان است و این قبیل شلوغی ها به او می آمد!
مهدی ، بیا جیغ این گربه رو دربیاریم، بعدشم خودمون سرو صدا راه بیندازیم که....
گربه میومیو کنان داشت در نمازخانه قدم می زد. کنار ما که رسید حسین بغلش کرد و چنان سیخونکی به شکم گربه بینوا زد که جیغ وحشتناک گربه در فضای نمازخانه پیچید. صدای غیر منتظره ای بود. به دنبالش سرو صدای من هم بلند شد.
بی انصافا! چرا نمی ذارین بخوابیم؟.....
یک ریز می گفتم و کسانی که با صدای گربه بلند نشده بودند با صدای من بلند می شدند.
مومن! چه خبره؟ چرا سرو صدا راه انداختین؟
آب شدم! صدای آقا مهدی از گوشه نمازخانه می آمد. هیچ کس ندیده بود که او از مدتی پیش به نمازخانه آمده و در گوشه ای به نماز شب ایستاده است!
طولانی فرج قلیزاده با مهدی قلی رضایی است که بخشی از گفتوگو به قلم
معصومه سپهری بازنویسی، تدوین و در قالب کتاب منتشر شده است.
قسمتی از کتاب لشکر خوبان را باهم می خوانیم:
برای اولین بار بود که لباس غواصی را می دیدم تصوری از کیفیت آن لباس نداشتم به هر زحمتی بود آن را پوشیدم و وارد آب شدم بالای آب معلق شده بودم . سعی کردم بروم زیر آب اما نمی شد مثل یک بادکنک متحرک روی آب شناور شده بودم.
-این لباس چرا این طوری میکنه؟!
-چاره ش اینه که به خودتون وزنه ببندید.
با راهنمایی مربی ها وزنه بستیم. سنگینی وزنه مشکل را تا حدودی حل کرد و تعادلی را که روی آب داشتیم زیر آب هم به دست آوردیم. اولین روز کارمان افتضاح بود و برادرانی که مسئول آموزش ما بودند دادشان در آمده بود "ای بابا شما که هیچی بلد نیستید"! مربیان ما برادران توحید فام غلام علی کلانتری علیرضا سهراب درخشی محسن کیانی و یک نفر دیگر بودند که همه جزو نیروهای اطلاعاتی بوند که به بندر انزلی رفته و حدود دو ماه در نیروی دریایی ارتش آموزش غواصی دیده بودند. آنها وقتی می دیدند ما هیچ اطلاعی از غواصی وحتی وسایل غواصی نداریم تعجب می کردند که ما روی چه حسابی برای این ماموریت مهم انتخاب شده ایم آنها اگر چه خیلی خوب به فوت و فن غواصی آشنا بودند برای این ماموریت نمی شد روی آنها حساب کرد چون در شناسایی ها حضور نداشتند و اینجا برگ برنده دست ما بود. در آموزش سماجت به خرج می دادیم اما انگار آب با ما قهر بود . زیرا آب دست و پا می زدیم و هر چه می کردیم نمی توانستیم جلوتر برویم. مایوس کننده وبود اما نه برای ما زیرا ما در مدتی که در واحد اطلاعات بودیم یا گرفته بودیم که برای"یاد گرفتن" آماده باشیم. حتی بدنمان به قدری آماده بود که خیلی سریع قالب می پذیرفت و هر آموزش جدیدی را سریع تر و بهتر از نیروهای ساده یاد می گرفتیم.
در همان لحظاتی که ما روی آب غوطه ور بودیم برادران مربی کفش های خاصی پوشیدند وارد آب شدند وبه سرعت حرکت کردند.
-که این طور این کفشهاس که کاروپیش می بره
-به این کفشا میگن"فین"
فین ها هم کارمان را راحت کردند و هم مشکل دیگری به مجموعه مشکلاتمان اضافه کردند چون پوشش های گیاهی زیر آب به آنها گیر می کردند و حرکت را کند می کرد. روی این مشکل هم زیاد فکر کردیم اما چاره ای نیافتیم . نه می توانستیم گیاهان زیر آب در منطقه مقابل را از بین ببریم و نه می توانستیم بدون فی جلو برویم این اولین مشکلی نبود که ما تمهیدی برایش نیافته بودیم مثل همیشه می بایست به خدات توکل می کردیم و مطئمن می شدیم که خودش ما را در انجام تکلیفمان کمک خواهد کرد. تکلیف ما جنگیدن با دمشن بود و با همه عوامل طبیعی و مصنوعی که مانع حرکت ما به سوی دشمن متجاوز میشد.
در سومین روز آن قدبر مهارت یافته بودیم که خود را داخل آب می انداختیم و مثل ماهی در دل آب حرکت می کردیم. راه و چاه کار را یاد گرفته بودیم ودیگر می توانستیم سر بلند کنیم و بگوییم آماده هدایت تیم های غواصی هستیم.
اول نیروی اطلاعات پشت سرش تخریبچی و بعد پنج یا شش غواص برگزیده و ماهر از نیروهای گردان و پشت سر این ها باز هم یکی دیگر از نیروهای اطلاعات برای تامین ترکیب سه تیم غواص خط شکن را تشکیل می داد.سه نفر از برادرانی که به ما آموزش غواصی داده بودند برای تامین انتخاب شدند فرماندهی این تیم های غواص به عهده نیروی اطلاعاتی بود که جلو حرکت می کرد هر تیم با یک بلم حرکت می کرد و سه بلم می بایست راه را برای یک گردان باز می کردند. طرح و تصویر کلی کار این گونه بود که بلم ها با فاصله هفتصد تا هشصد متری از هم به محل های از قبل تعیین شده می رسیدند که در واقع ناح چپ راست و وسط محور گردان سید الشهدا بود آنجا بلم ها غرق می شدند تا غواص ها روی آب رها شوند وبه طرف سی بند دشمن حرکت کنند. غواص ها به محض رسیدن به خط و گرفتن جا پا به نیروهای خط شکن و پشتیبان که در بلم ها و جینکوها بوند علامت می دادند پشت سر جینکوها قایق هایی که هر کدام حامل پانزده نفر یا حتی یک دسته نیرو بوند منتظر علامت غواص ها از روی سده بوند همه این نیروهای پشتیبان در دویست متری سیل بند دشمن منتظر علامت غواص ها می ماندند تا وارد کار زار شوند.
سنگر فرماندهی لشکر در قرار گاه عملیاتی در پد 5 آخرین روزهای ساخت خود را می گذراند اما آقا مهدی احتیاجی به آن سنگر نداشت. احتیاجی به هیچ کس و هیچ چیزی نداشت آماده نبودن سنگر بهانه خوبی بود که او لحظات استراحتش را در سنگر فرماندهی اطلاعات بگذراند انس ما به او بیش از همیشه شده بود بچه ها خصوصی ترین حالاتشان را به او می گفتند و رابطه شان آن قدر نزدیک بود که حتی از آقا مهدی حالش را بعد از شهادت حمید پرسیده بودند همه می دانستند که او بعد از شهادت حمید فقط به فرستادن یک نامه به خانواده اش اکتفا کرده و این کاری بود که او بعد از شهادت هر سرداری انجام می داد.
یک روز در سنگر نشسته بودیم و جمعمان جمع بود؛ کریم حرمتی سید منصور فرقانی حمید اللهیاری خسروی حمید یوسفی "سهراب قربانی" و من از شناسایی شب قبل عملیات و راهکارها حرف می زدیم که صدای آقا مهدی را شنیدیم.
کریم، چی کار دارید می کنید؟
از پنجره کوچک سنگرمان چهره مصمم و باصفایش را دیدیم. کریم گفت:" آقا مهدی داریم مسایل عملیات و شناسایی دیشب رو بررسی می کنیم.
دیشب چطور رفتین چطور برگشتین؟
آقا مهدی، حالا بفرما تو.
نیازی به تعارف اضافی نبود. می دانست چقدر مشتاق همنشینی با اوییم. کنار هم نشستیم و بحث و بررسی از سر گرفته شد. لختی بعد آقا مهدی آماده رفتن شده بود.
کجا آقا مهدی؟ همین جا پیش ما بمون و کمی استراحت کن. با لبخندی دوباره کنارمان نشست.
نمازخانه، مأمن و مأوای اعضای پایگاه بود. هر که می خواست ازدست نماز شب خوانها در امان باشد به آنجا پناه می آورد امادست اهالی نمازخانه هم رو شده بود. اگر نیمه های شب بیدار می شدی در گوشه های تاریک نمازخانه، کسانی را می دیدی که سر در چیفه هاشان فرو برده و با خدایشان راز و نیاز می کنند. آن شب، من و حسین محمدیان مثل همیشه کنار هم دراز کشیده و حرف می زدیم. اتفاقاَ بیشتر بچه ها خوابیده بودند و نمازخانه تاریک تاریک بود. ناگهان متوجه دستی شدیم که گربه ای را به نمازخانه هدایت می کرد!
ناگهان متوجه دستی شدیم که گربه ای را به نمازخانه هدایت می کرد! می دانستیم محمد پورنجف نگهبان است و این قبیل شلوغی ها به او می آمد!
مهدی ، بیا جیغ این گربه رو دربیاریم، بعدشم خودمون سرو صدا راه بیندازیم که....
گربه میومیو کنان داشت در نمازخانه قدم می زد. کنار ما که رسید حسین بغلش کرد و چنان سیخونکی به شکم گربه بینوا زد که جیغ وحشتناک گربه در فضای نمازخانه پیچید. صدای غیر منتظره ای بود. به دنبالش سرو صدای من هم بلند شد.
بی انصافا! چرا نمی ذارین بخوابیم؟.....
یک ریز می گفتم و کسانی که با صدای گربه بلند نشده بودند با صدای من بلند می شدند.
مومن! چه خبره؟ چرا سرو صدا راه انداختین؟
آب شدم! صدای آقا مهدی از گوشه نمازخانه می آمد. هیچ کس ندیده بود که او از مدتی پیش به نمازخانه آمده و در گوشه ای به نماز شب ایستاده است!
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *