مهدی فردای همان روزی که خواب دیدم پرنده شده به شهادت رسید!
- «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.
در این خبر قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور میکنیم:
انگار توی دلم قند آب کرده باشند، قبراق از پلههای زیرزمین رفتم پایین. به خودم میگفتم فوق فوقش چند روزی بستری است و بعد مرخص میشود! با خوابی که دیده بودم به کمتر از شهادت فکر نمیکردم. هنوز مزه توت زیر زبانم بود. کلید لامپ را زدم. پق. شیشههای لامپ آفتابی جلوی پایم خرد و خاکشیر شد. توی مغزم چراغی روشن شد. به یاد چشمهای فریده افتادم. چرا چشمانش این قدر قرمز بود؟ چادرم را برنداشتم. برگشتم بالا. پلهها را دو تا یکی کردم. به فریده گفتم: ببینمت! رویش را از من برگرداند.
-راستشو بگو!
نگاهم نکرد.
-مهدی شهید شده؟
نگاهم نکرد.
-به من بگو چرا گریه کردی؟!
نگاهم نکرد. فقط گفت: دارم میگم مجروح شده؛ بپوش بریم. سرم را تکان دادم که یعنی باور کردم. ولی باورم نشد. برگشتم توی زیر زمین. کورمال کورمال دنبال چادرم گشتم. پاهایم یاریام نمیکرد از پلهها بالا بروم.
نشستم روی صندلی عقب ماشین. دست راستم توی دست فریده خشک شده بود. میدیدم فشار میدهد، ولی حسی نداشتم. مدام تکرار میکردم: شما دارید به من دروغ میگید! فریده فقط خیابانها را تماشا میکرد. صورتش را بهم نشان نمیداد. مدام میگفت: داریم میریم بیمارستان نجمیه. هر چه به بیمارستان نزدیکتر میشدیم قلبم تندتر میزد. عرق سرد نشست روی پیشانیام. دستم توان نداشت دستگیره شیشه ماشین را بچرخاند.
از جلوی بیمارستان رد شدیم. انگار تمام غمهای عالم را یکجا ریختند توی دلم.
-چرا رد شدیم؟
فریده باز بیرون را نگاه میکرد. شانهاش را تکان دادم: دارم میگم چرا رد شدیم؟! پیشانیاش را چسباند به شیشه. بغضش ترکید: آره شهید شده!
از شدت بی تابی بیهوش شدم. وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی خانه دایی مهدی هستم. پشت دستم میسوخت. دیدم بهم سرم وصل کردهاند. قرار گذاشته بودند مراسم را بگذارند خانه دایی مهدی. خانه حیاط دار و بزرگی بود.
تازه بیست و یک سالم شده بود. اسمش بود با مهدی چهار سال زیر یک سقف زندگی کردیم. اگر جمع میزدی خانه پرش چهار ماه کنار هم بودیم.
تا شب دوست و فامیل آمدند برای تبریک و تسلیت. گوشم به حرف دیگران بود. میخواستم بفهمم مهدی چه شکلی شهید شده و الان کجاست؟ به جای اینکه جوابم را بدهند مدام آب و غذا میآوردند. فکر میکردند این طوری میتوانند آرامم کنند. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت. هنوز ته مزه شیرین توت توی دهانم بود.
از داخل اتاق جسته و گریخته متوجه حرفها میشدم. وقتی کسی وارد میشد و پرس و جو میکرد برادر شوهرم جواب میداد. شقیقههایم زق زق میکرد. سعی میکردم خودم را کنترل کنم تا حرفها به گوشم برسد. کم کم دستگیرم شد مهدی فردای همان روزی که خواب دیدم پرنده شد به شهادت رسیده. دقیقا روز عید فطر سال ۶۶. منتها، چون از طرف بسیج رفته بود کسی خبر نداشته که کارمند رسمی سپاه است. از طرفی فامیلش را به جای طریقی به اشتباهی نوشته بودند ظریفی. اینها باعث شده بود پانزده روز در سردخانه ناشناس بماند.
یکی از دوستانش که لحظه شهادت کنارش بوده وقتی بر میگردد تهران میآید دم خانه ما برای تسلیت. میبیند در خانه بسته است و کسی نیست. پرس و جو میکند، میگویند که خودش جبهه است و خانمش رفته خانه مادرش. ایشان پیگیری میکند. آدرس پدرشوهرش را گیر میآورد. میبیند ایشان هم روحش از این ماجرا خبر ندارد. از آنجا حدس میزند که شاید شهید شناسایی نشده است.
هنوز پیکر شهید نرسیده بود تهران. برادرم رفت ورامین پدرم را بیاورد برای مراسم تشییع. هیچ خبری هم از خانوادهام نشد. از بس بی تابی میکردم اصلا حواسم بهشان نبود.
صبح ۲۳ خرداد اتوبوسی آمد جلوی خانه پدر شوهرم. همه سوار شدیم که بروم سمت بهشت زهرا. متوجه شدیم پدرم و برادرم دیشب تصادف کردهاند. همه خانوادهام درگیر آنها بودند. دیگر برایم مهم نبود چه کسی زنده است چه کسی مرده. فقط در فکر مهدی بودم که الان میخواهد تشییع شود.
از خانوادهام کسی در مراسم تشییع مهدی نبود. در بهشت زهرا اصرار داشتم شهید را ببینم. قبول نکردند. گفتند: اول باید غسل بدیم بعد.
تا آن زمان جنازه ندیده بودم. وقتی صورت مهدی را دیدم فکر کردم خوابیده است. سالم سالم بود؛ سر و صورت و بدن. دست کشیدم روی صورتش. نوازشش کردم. بدنش سرد بود؛ خیلی سرد. فقط یک کم بالای صورتش آثار خراشیدگی دیده میشد. کفن را کنار زدم. گفتم: این که چیزیش نیست! سالمه! گفتند: از پشت ترکش خورده. میگفتند که اگر زنده میماند قطع نخاع میشد. ازگردن به پایین. ترکش بدنش را سوراخ سوراخ کرد. از مسئول معراج پرسیدم: پس چرا صورتش خراشیده؟ اشک از گوشه چشمش جاری شد: با صورت به زمین خورده! گریهام بیشتر شد میخواستم ترکشهای پشت کمرش را ببینم تا شهادتش را باور کنم. نگذاشتند.
بهش گفتم: تو گفتی میرم یک ماهه میام، به قولت وفا کردی، سر موعد اومدی من الان جواب مجتبی رو چی بدم منو به کی سپردی، مجتبی رو به کی سپردی مهدی برام دعا کن!.