سید محمد موسوی ناجی؛ روحانی مدافع حرمی که با سپاه بدر همکاری میکرد
شهید سید محمد موسوی ناجی از مبلغان جامعه المصطفی بود که برای نبرد با تکفیری های داعش به عراق اعزام شد و در ماموریت تبلیغی با سپاه بدر همکاری کرد.
این شهید روحانی مدافع حرم، از کودکی و نوجوانی علاقهمند به روحانیت و حوزه بود و برای همین به محض اینکه دیپلمش را گرفت برای حوزه ثبت نام کرد. چهار سال درس خواند و طلبه شد.
«سید حسین» نام فرزند شهید سید محمد موسوی ناجی است.
شهید ناجی در سه مرتبه اعزام به عراق به ترتیب در سامرا، العلم و بیجی مشغول کار تبلیغی شد. وی در آخرین اعزام به قریه المزرعه منطقه ای حد فاصل بیجی و تکریت توسط نیروهای تروریستی تکفیری محاصره شده و تیراندازها خودروی حامل وی را به رگبار بسته و او را به شهادت رساندند.
مراسم های وداع و تشییع این روحانی شهید در سال ۹۴ به شکلی باشکوه و با حضور گسترده مردم ایران و عراق برگزار شد.
بعد از شهادت این روحانی مجاهد، تروریستهای داعشی در اینترنت با منتشر کردن تصاویر شهدای روحانی با افتخار از اینکه چهار روحانی ایرانی را طی یک سال گذشته در عراق به شهادت رساندند ابراز خوشحالی کردند. علاوه بر شهید موسوی ناجی، شهیدان علی تمام زاده، صالح حسن زاده، محمد مهدی مالامیری و علی اصغر فاطمی تبار، از دیگر شهدای روحانی مدافع حرم آل الله محسوب می شوند.
مادر شهید موسوی ناجی می گوید: آخرین بار با همسرش به خانه ما آمد و با هم روی مبل نشستند. ابتدا یک نامهای در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما. وصیتنامهاش بود. بعد هم گفت: من میخواهم راهی شوم. جبهه است و هزار و یک اتفاق. شاید این سفر آخرم باشد. بروم و برنگردم. اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند. رهایش کنید تا برود دنبال زندگیاش. اما نگهداری از سید حسین فرزندم بر شما واجب است. تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید. من گفتم مادر جان خودت میایی و از بچهات نگهداری میکنی. گفت دنیا حیات و ممات است باید وصیت کنم. بعد گفت مادر جان فرزندم را همان طور که من را تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده که هم خودت هم مردم و هم ان شاء الله خدا از او راضی باشد. در اولین فرصت قرآن به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود. میخواهم پسرم جانشین من باشد. من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید. همانجا با پدرش که برای تبلیغ به اهواز رفته بود تماس گرفت و خداحافظی کرد و گفت: من دارم میروم تا شما از تبلیغ برگردید من هم از جبهه بر میگردم.