«خیابان ۲۰۴» منتشر شد/روایتی از شاهدان فاجعه منا
- زهرا کاردانی که پیش از این با کتاب پرفروش «زن آقا» به جامعه معرفی شده بود در دومین تجربه خود با عنوان «خیابان ۲۰۴» به سراغ فاجعه منا در مهر ۹۴ رفته و تلاش کرده تا همانند یک گزارشگر، وجوه مختلف این ماجرا را از زاویه دید افراد مختلف روایت کند.
زهرا کاردانی تلاش کرده تا در گفتگو با افراد مختلف که به نوعی در این ماجرا حضور داشتهاند، نمایی کلی از این ماجرا ارائه دهد.
نویسنده در کتاب «خیابان ۲۰۴» تلاش کرده تا به تمام جزئیات این موضوع بپردازد و برای پرسشهای بسیاری که هنوز در اذهان عمومی باقی است، پاسخی ارائه دهد.
کتاب در چهار بخش به شرح این حادثه میپردازد. بخشی از روایتها مربوط به شاهدان عینی است که فاجعه منا را از نزدیک دیده و لمس کردهاند، بخش دیگر کتاب از زبان گروه تفحص شهدا است که از همان اولین لحظات مشغول امدادرسانی شده و تا آخرین فرصت به دنبال شهدا بودهاند. بخشهای دیگر کتاب نیز به شرح ماوقع از زبان خانوادههای شهدا و همراهان آنها روایت میشود.
کاردانی در مقدمه این کتاب درباره چرایی پرداختن به این موضوع مینویسد: دوم مهر ۱۳۹۴ وقتی شنیدم در منا هزاران نفر شهید شدهاند؛ بهت زده شدم. پدرم در بستری بیماری بود و داشتم با چشمهای خودم ذرهذره از بین رفتنش را میدیدم، از دست رفتنش را. تجسم اینکه در چند دقیقه اینهمه آدم، اینهمه پسر و پدر و همسر و مادر از دست رفتهاند؛ یک تکه سنگ بود که سد راه گلویم شده بود. مگر جنگ بود که بشود تلفات چند هزار نفری آن را قبول کرد؟ کدام جنگ در یک روز و در یک جغرافیای دویست متری اینهمه تلفات داده؟
کدامیک از ما روزهای بعد از عید قربان ۱۳۹۴ را فراموش میکنیم؟ نه آن قربان برای ما عید شد؛ نه غدیرِ بعد از آن. ۴۶۵ نفر از پارههای وجودمان را از دست داده بودیم و هر گوشه ایران سیاهپوش شده بود. چه کسی دلش میآمد تبریک بگوید؟ ولیمه حج بدهد؟ سؤالها، اما همچنان باقی بود. حتی خانواده شهدا هم نمیدانستند چه اتفاقی افتاده.
سال ۱۳۹۷ وقتی آقای مهدی قزلی، مدیر عامل بنیاد شعر و ادبیات داستانی خواست یک موضوع تازه و خوب برای مستندنگاری انتخاب کنم، سؤالهایم را از گوشه ذهن بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم؛ چه شد که نزدیک به هفت هزار نفر در منا کشته شدند؟ به دنبال نوشتن تاریخ نبودم و تاریخ شفاهی یک ماجرا را میخواستم. آنچه در تجربه و دیده مردم نشسته بود را.
در بخشی از این کتاب آمده: «آخرش هم نفهمیدم که چرا پلیس راه را به طرف جمرات بسته بود و اجازه نمیداد برویم. از همانجا سربازهای کم سن و سالشان را میدیدم که وسط خیابان ایستاده بودند. شاید برای این بود که میخواستند از ازدحام به وجود آمده در جمرات کم کنند. جلوتر، سر یک چهارراه یک ماشین پلیس خیابان را بسته بود و کمی آنطرفتر یک ماشین آتش نشانی بزرگ. ازدحام که بیشتر شد، ماشین آتشنشانی را روشن کردند که روی جمعیت آب بپاشند. نمیدانم چرا راننده آژیر ماشین را به صدا درآورد. مردم از ترسشان میخواستند از ماشین دور شوند و این یک موج دیگری ساخت. بعداً گفتند آن سال نیروهای خبره عربستان دستشان به جنگ بند بوده و مجبور شدهاند بچههای دبیرستانیشان را برای انتظامات حج به کار بگیرند. مثل سپاه دانشیهای ما. پلیس جا افتاده و درست و حسابی نمیدیدی. رفتارهایشان هم همانقدر خام بود. مثلاً همانطورکه ایستاده بودند و راه جمیعت را بسته بودند، یکیشان با موبایلش بازی میکرد. برایش مهم نبود که جمیعت دارد جلوی چشمش از تشنگی تلف میشود. یک نفرشان هم مدام توی بلندگو میگفت: «ارجاع» یعنی برگردید. از کجا باید برمیگشتیم؟ راهی برای برگشتن نبود. از انتهای خیابان هم مدام جمعیت به داخل تزریق میشد.
اوضاع داشت بغرنجتر میشد. صدای نالهها و استغاثهها بلندتر شده بود. خیلیها از کشورهای دیگر این سفر را خانوادگی میآیند. با بچههای کوچکشان حتی. بعضیها التماس میکردند به بچهشان کمک کنیم، پسری نشسته بود بالای سر پدرش و بادش میزد. به زبان عربی التماس میکرد به او کمک کنند.
اقبال جمعیت برای بالا رفتن از چادرها بیشتر شده بود. خیلیها با هزار بدبختی تا نیمه خودشان را میکشیدند و همان دم که باید میرفتند روی سقف چادرهای سفید؛ کم میآوردند. خم میماندند روی نردههای فلزی داغ و گاهی تیز. تعادلشان را از دست میدادند. میافتادند پایین روی جسد زواری که کمی قبل از آنها برای این کار تلاش کرده بودند و ناکام مانده بودند. کافی بود یکی از آنها که داشت از چادرهای پشت سرم بالا میرفت بیافتد روی من...»