صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

خاطرات رزمنده همیشه زخمی در «آتیش پاره»

۰۷ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۹:۲۶:۴۸
کد خبر: ۶۲۴۰۵۵
دسته بندی‌: فرهنگی ، عمومی
کتاب «آتیش پاره» به قلم فاطمه بختیاری توسط انتشارات جمکران به چاپ رسیده و در ۱۹۰ صفحه به قیمت ۲۴ هزار تومان در دسترس مخاطبان قرار گرفته است.

- کتاب «آتیش پاره» به قلم فاطمه بختیاری توسط انتشارات جمکران به چاپ رسیده و در ۱۹۰ صفحه به قیمت ۲۴ هزار تومان در دسترس مخاطبان قرار گرفته است.

زهرا نوجوانی پر جنب و جوش است که در ایام جنگ تحمیلی در روستایی زندگی می‌کند. همسایه شان پیرزنی به نام مش طلعت است که پسرش، جعفر به جبهه رفته است. زهرا نامه‌های جعفر را برای مش طلعت می‌خواند و در عوض عسل می‌گیرد. جعفر دائم به جبهه می‌رود و زخمی بر می‌گردد. مردم روستا اسمش را، رزمنده همیشه زخمی می‌گذارند.

سال‌ها از جنگ تحمیلی ایران و عراق گذشته، اما همچنان یاد آن سال‌ها و خاطرات و آسیب‌هایش با ماست. شهدایی که هنوز پیکرشان مفقود است، جانبازانی که طی این سال‌ها زندگی سختی داشته‌اند و روزبه‌روز بر سختی‌های‌شان افزوده می‌شود، رنج حاصل از جنگ و عوامل دیگری از این دست، باعث می‌شود آن هشت سال از یاد‌ها نرود و بخش مهمی از ادبیات را به خودش اختصاص دهد. نویسندگانی که علاقمند به نوشتن رمان و داستان کوتاه در این حوزه هستند پرتوان ظاهر شده‌اند و آثار ادبی قابل اعتنایی نیز تولید می‌کنند.

فاطمه بختیاری نیز در اثر جدیدش که داستان بلندی است با عنوان «آتیش‌پاره» پا به این حوزه گذاشته است. آتیش‌پاره که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده داستان دختری باهوش و جسور به نام زهراست که کارش نامه نوشتن است و دغدغۀ فکری پیرزنی به نام مش‌طلعت را وسیله‌ای قرار داده تا به هدفش برسد. جعفر از کسانی‌ست که سال‌ها در جبهه بوده‌اند و اسباب سربلندی روستا. او چند باری مجروح می‌شود و مش‌طلعت را دغدغه‌مندتر از پیش می‌کند. در این میان زهرا نیز با دقت و هوشمندی به خواسته‌اش می‌رسد…

قسمت‌هایی از کتاب به انتخاب نویسنده: صفحه ۸: شروع کردم به خواندن دوباره نامه. مش طلعت مثل اینکه اولین بار است آن را می‌شنود. گریه کرد. روز‌های بعد برای مش طلعت همان یک نامه را صد بار خواندم و صد بار عسل خوردم. اگر ننه بفهمد دعوایم می‌کند. چند روز است که کمتر غذا می‌خورم. ننه فکر می‌کند مریض شده ام؛ اما من فکر می‌کنم عسل‌های مش طلعت از غذا‌های ننه خوشمزه‌تر است.

صفحه ۱۳: عکس را از دستش قاپیدم. عکس پسربچه‌ای بود که در بغل جعفر جا خوش کرده بود. توی نامه نوشته بود که این همان پسربچه‌ای است که توی کوهستان پیدایش کرده اند و کلاه را به او داده است. کلاه به سر بچه بزرگ بود و سرش توی کلاه گم شده بود. مش طلعت پرسید: «بچه جعفر است؟»

- نه، نوشته او را در کوهستان پیدا کرده اند.

مش طلعت توی فکر رفت. اما فکرش را بلندبلند گفت: -جعفر زن گرفته؟ به من گفت میرود جبهه. توی جبهه میشود زن گرفت؟ بچه توی عکس دوساله هست! جعفر دو سال و چهار ماه و هشت روز است که رفته.

صفحه ۱۷: رفتم سر دیوار و سرک کشیدم. شاخه و برگ درخت انار آن قدر بلند بود که کسی مرا نمی‌دید. عموی جعفر داد زد: «خدا نگذرد از کسی که این نان را توی دامن من گذاشت.»

نفهمیدم چرا سر یک تکه نان دعوا می‌کنند. رقیه خانم، زن عموی جعفر، با گریه گفت: «فهیمه شده یک تکه پوست و استخوان. از وقتی خبر زن گرفتن و بچه داشتن جفعر را شنیده.

شب و روزش گریه شده است.»

مش طلعت گفت: «شرمنده رویتان هستم... اما...»

بقیه حرف مش طلعت را نشنیدم، چون از پشت سر کشیده شدم.

صفحه ۸۷: برعکسِ همیشه که در مسجد عزاداری بود و همه لباس سیاه می‌پوشیدند، الآن همه لباس نو و رنگارنگ پوشیده بودند. یک لحظه مش طلعت را دیدم که از جلویم رد شد. چه خنده‌ای می‌کرد. دهان بی دندانش باز بود و مو‌های حنازده اش پررنگ‌تر شده بود. پیدا بود تازه حنا زده است. پشت سر هم می‌گفت: «خوش آمدید! قدمتان روی چشم... عروس خوشگلم را دیدید؟» از ترس اینکه ننه ببیندم توی مسجد نرفتم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *