دو روایت از زندگی کریم اهلبیت امام حسن مجتبی (ع)
بردهای بود انگار، اما رنگ پوستش خبر از بردگی نمیداد، لباسهایش، گرسنگی توی چشمهایش، ولع دستهایش چرا. تکه نانی در دست داشت و چنان با اشتیاق به دهانش میگذاشت که انگار لذیذترین غذای دنیاست. نگاه امام به سگی افتاد که کنار مرد نشسته بود. در چشمهای روشن سگ هم گرسنگی دودو میزد. امام چند لحظه همانجا ماند. مرد، لقمهای نان خودش میخورد و لقمهای برای سگ میانداخت. همین نوبت را رعایت کرد تا نان تمام شد.
امام نزدیک مرد رفت. تبسمی کرد و پرسید: «چرا نان را به سگ دادی؟ چرا برای خودت کنار نگذاشتی؟» مرد آرام گفت: «از چشمهای ملتمسانه این سگ خجالت کشیدم. حیا کردم که من نان بخورم و او گرسنه بماند».
-اربابت کیست؟
-ابان ابن عثمان.
-این باغ مال کیست؟
-باغ هم برای اوست.
امام به چشمهای مرد نگاه کرد: «تو را به خدا از اینجا تکان نخور تا برگردم!» بعد، پا تند کرد. خودش را به ابان ابنعثمان ارباب آن مرد رساند. هم باغ را از او خرید، هم بردهاش را. بهسرعت برگشت پیش مرد که همانطور حیران و منتظر آنجا نشسته بود. گفت: «من تو را از آقایت خریدم!» برده که گمانش برده بود حالا مقابل ارباب جدیدش نشسته، جَلد از جا پرید و محترمانه مقابل امام ایستاد. امام تبسم کرد و آرام گفت: «این باغ را هم از او خریدم. حالا، تو را در راه خدا آزاد میکنم. این باغ را هم میبخشم به تو».
چشمهای مرد در آن صورت تیره خسته، درخشید؛ مثل دو ستاره روشن. نفس عمیقی کشید. چه عطر خوشی میآمد از مسیر قدمهای کریم اهلبیت!
ستیغ آفتاب داغ بیابان میخورد پشت گردنشان. نفسها، بخار داغ بود که از سینه بیرون میزد و خستگی را میافزود. گرسنگی دلهایشان را چنگ میزد. سرور جوانان بهشت بودند در بیابان تفتیده میان مدینه و مکه. دامادشان هم همراهشان بود، عبدالله بن جعفر، همسر زینب سلامالله علیها. هر سهراهی شده بودند به نیت حج. هنوز در میانه راه بودند و هم آبشان تمام شده بود، هم آذوقهشان. تشنگی و گرسنگی را کشاندند تا سیاهچادری تک، میان گزنهها و خارها. پیرزنی نشسته بود جلوی سیاهچادر و از دور چشم به آنها داشت تا نزدیک شوند.
-سلام! ما تشنهایم! چیزی برای نوشیدن دارید؟
-و علیکمالسلام! بله! این بز من است. خودتان شیرش را بدوشید و بنوشید.
امید. نفس عمیقی که خستگی را تاراند. از مرکب پایین آمدند. دستبهکار شدند. شیر تازه بز، خوشطعم و گوارا، گلویشان را تازه کرد. حالا نوبت گرسنگی بود که ضعف شده بود در دستوپایشان.
-غذایی دارید که ما را از این گرسنگی نجات دهید؟
پیرزن نگاهش را برد سمت همان بز: «من فقط همین حیوان را دارم. یکیتان زحمت بکشد ذبحش کند تا خودم برایتان بپزمش».
ساعتی بعد، عطر خوراک گوشت تازه، سیاهچادر را برداشته بود.
نفسشان تازه شده بود و جان برگشته بود به تنشان. وقت رفتن بود.
-ما از خاندان قریشیم و میرویم سمت مکه. اگر از همین راه برگشتیم، حتماً لطف شما را جبران خواهیم کرد. شما هم اگر به مدینه آمدید، مهمان ما شوید.
خداحافظی کردند و به شوق حج خانه خدا راهی شدند. پیرزن ماند و عطر خوشی که در چادرش مانده بود.
روزگار است دیگر! بالا و پایین دارد. ایام گذشته بود تا گرسنگی و تشنگی، این بار برود سراغ پیرزن و همسرش که سخت تنگدست شده بودند. خودشان را رسانده بودند به مدینه. داشتند در محله بنیهاشم راه میرفتند. امام، بر سکویی مقابل خانهاش نشسته بود. پیرزن که رد میشد، امام او را دید و میزبان گشادهدستش را شناخت. فوری غلامش را فرستاد پی پیرزن و همسرش تا آنها را به خانهاش بیاورد.
از درگاهی خانه که پایین آمدند، امام را دیدند.
-سلام بر شما! من را میشناسید؟
پیرزن هرچه چشم تنگ کرد، این روی خوش متبسم به چشمش آشنا نیامد. پیری بود و فراموشی. امام کمکش کرد: «من حسن بن علی هستم! همان مهمان ناخوانده تو در بیابان که با برادرم حسین و دامادمان جعفر به چادر تو آمدیم و ما را از گرسنگی و تشنگی نجات دادی». چروکهای چهره پیرزن به لبخندی عمیق بیشتر شدند: «پدر و مادرم فدای شما! من هرچه کردم برای رضای خدا کردم انتظاری که نداشتم».
امام، غلامش را فراخواند. از او خواست تعداد زیادی گوسفند و هزار دینار طلا به جبران لطف پیرزن، تقدیمش کنند و بعد، او را ببرند دم خانه برادرش حسین و خواهرش، زینب. حسین علیهالسلام و عبدالله هم درست همان مقداری که امام حسن علیهالسلام، به پیرزن و همسرش کمک کردند، هزار برابر بیش از لطفی که او به آنها کرده بود.
پیرزن به همسرش نگاه کرد و خندید. پس میزبان کریم اهلبیت بوده و خودش خبر نداشته!