صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

«عهد کمیل» به چاپ دوم رسید/عاشقانه‌های داماد آسمانی «کمیل صفری تبار»

۰۲ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۴:۲۰:۴۳
کد خبر: ۶۰۶۲۰۵
دسته بندی‌: فرهنگی ، عمومی
چاپ دوم کتاب عهد کمیل؛ خاطرات مریم یوسفی همسر شهید مصطفی کمیل صفری تبار در قطع رقعی و ۱۸۴ صفحه به کوشش مصیب معصومیان به رشته تحریر در آمده و همزمان ایام راهیان نور توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شده است.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ؛ اواخر خردادماه سال ۹۰ بود که نیروی زمینی سپاه دست به یک سلسله عملیات برای برقراری امنیت در منطقه شمالغرب زد. اگرچه سابقه جهاد برای برقراری امنیت در مناطق کردنشین در انقلاب اسلامی به ماه‌های اول پیروزی انقلاب بر می‌گردد، اما این بار با وجود گذشت بیش از سه دهه از آن سالها، یک بار دیگر پاسداران انقلاب باید خون خود را برای امنیت هموطنان کُرد می‌دادند. فتح قله‌های امنیت در شمال غرب البته به راحتی نبود چراکه گروهک‌های ضدانقلاب با حمایت‌های همه جانبه اطلاعاتی و حتی لجستیکی غرب به سردمداری آمریکا این بار با تمام توان آمده بودند تا خاک بخشی از ایران را به توبره بکشند. این عملیات‌ها که در نیمه اول سال ۹۰ انجام شد، تا اواخر شهریور به طول انجامید تا نهایتا با تقدیم ده‌ها شهید و جانباز در این عملیاتها، بار دیگر امنیت به منطقه بازگشت و گروهک‌های ضدانقلاب مجبور به ترک خاک ایران شدند.


شهید مصطفی کمیل صفری تبار نهمین روز خرداد سال ۶۷ در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. پدر کمیل به یادِ روز‌های دفاعِ مقدّس و علاقه مندی به گروه‌های چریکی و جنگ‌های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران، و به یاد دعای کمیل، فرزندش را در شناسنامه به مصطفی و در صدا زدن کمیل گذاشت. کمیل تابستان سال ۸۴ در رشته علوم تجربی فارغ التحصیل و به مرحله پیش دانشگاهی امام حسین (ع) رسید. همچنین دیپلم رشتة کامپیوتر ICDL را هم گرفت.

کمیل دوره نوجوانی به سفر راهیان نور میرود و بعد از آن سفر معنوی هدفش از زندگی تغییر می‌کند که به عنایت شهدا بوده هر کاری را برای رضای خدا انجام می‌داد. خیلی تلاش کرد تا وارد سپاه شود. اما موفق نشد و برای خدمت سربازی به لشکر ۳۰ پیاده گرگان اعزام شد، و همزمان برای جذب رسمی در سپاه نام نویسی کرد، هنوز ۲ ماهی از آموزش نظامی او نگذشته بود که نامه جذب او در سپاه به دستش رسید، به سختی از لشکر ۳۰ گرگان تسویه حساب گرفت و به علت قبولی در سپاه، از سربازی مرخص و برای ادامه آموزش به عنوان سرباز گمنام امام زمان (عج) دراسفند سال ۸۶ وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و در بهمن سال ۸۸ از دانشگاه امام حسین (ع) با معدل ۱۷.۳۰ فارغ التحصیل شد.

کمیل داوطلبانه تعطیلات عید سال های۸۷ و۸۸ دوره دانشجویی را در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهار و محال و بختیاری رفت. مادرش می‌گوید: به محض اینکه اوّلین حقوقش را از سپاه گرفت دو دفترچه پس انداز برای خودش باز کرد، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا؛ چرا که می‌گفت: «طبق فتوای مقام معظّم رهبری، هدیه خمس ندارد» برای خودش، سال خمسی تعیین کرد تا اگر مازاد بر هزینه سالیانه، چیزی در حسابش مانده باشد، خُمس آن را بدهد و یک سال مقداری پول به مستمندان داده بود و با خوشحالی می‌گفت: امسال خمس داده ام.

همسر شهید صفری تبار از دوران کوتاه عاشقی با مصطفی روایت می‌کند: مریم یوسفی همسر پاسدار شهید مصطفی (کمیل) صفری‌تبار؛ متولد اول شهریور ماه سال ۱۳۷۲ در استان مازندران، شهرستان فریدونکنار هستم. زمانی که من مجرد بودم حجاب و ظاهرم کامل نبود! دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که کمکم کند بتوانم حجابم را کامل‌تر کنم. دوست داشتم بعد از ازدواج در روش زندگی‌ام را تغییر بدهم. همسرم هم دوست داشت با کسی ازدواج کند که خودش روی حجاب و اعتقادات او کار کند. از طریق یکی از دوستان خانوادگی‌ام که با خانواده کمیل هم آشنایی داشت به هم معرفی شدیم. کمیل با خانواده‌اش در مورد من صحبت کرده بود. آن‌ها اول مخالفت کرده و می‌ترسیدند که شاید من دوباره به وضعیت سابقم برگردم، ولی کمیل به خانواده‌اش گفته بود در مرحله اول که نمی‌خواهیم عقد کنیم! برویم دختر خانم و خانواده‌اش را ببینیم که چطور هستند. این خانم شرایطی را که من می‌خواهم دارد.

بعد از تحقیقات به خواستگاری آمدند و ماجرای خواستگاری چهار بار اتفاق افتاد. دو دل بودم که می‌توانم تا آخرش بروم؟ می‌توانم سختی کارش را بپذیرم؟ آیا حجابم تا آخر پابرجا است؟ وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، کمیل گفت: در خواستگاری اول دختر تمام شرط و شروطش را می‌گوید، اما ابتدا بگذارید من شرط‌هایم را بگویم! کمیل از دوری خانواده و زندگی در تهران گفت. مأموریت‌های گاه و بیگاهش و اینکه ممکن است از مأموریت‌هایی که می‌رود سالم برنگردد. گفتم: یعنی چی؟! گفت: ببینید من آرزو‌های خیلی زیادی در زندگی دارم که بزرگ‌ترین و بهترین آن شهادت است، شما مشکلی ندارید؟! در دلم گفتم چه می‌گوید! شهید و شهادت برای حدوداً ۳۰ سال پیش بود. الان دیگر شهید و شهادت چیست؟ دوباره پرسید مشکلی ندارید؟! گفتم: نه! گفت: واقعاً؟! گفتم: بله، من مشکلی ندارم.

سر سفره عقد وقتی خطبه عقد خوانده می‌شد، کمیل دست به دعا داشت و زیر لب زمزمه می‌کرد. بعد از عقد که مهمان‌ها برای تبریک گفتن آمدند، کمیل به یکی از فامیل‌هایمان گفت: دعا می‌کردم که شهید بشوم ان شاءالله. من و کمیل بهمن ماه سال ۱۳۸۹ با هم ازدواج کردیم. من آن زمان ۱۷ سال داشتم. ما هفت ماه با هم زندگی کردیم. کمیل به من می‌گفت: دلم خیلی برایت می‌سوزد من باید چه کار کنم که از شرمندگی‌ات دربیایم. دوران عقد باید پیش هم باشیم، ولی من همه‌اش ازت دورم. مدام به من می‌گفت: عزیزم روزی من شهید می‌شوم و تو مشکلات زیادی در پیش داری، ولی توکلت به خدا باشد و من هم همیشه پشتت هستم. کمیل بسیار مهربان و دلسوز بود. همیشه وقتی می‌خواست فیلم یا عکس شهدا را ببیند، من را می‌نشاند کنارش و با هم نگاه می‌کردیم. به قول خودش می‌خواست من را آماده کند. همیشه از شهادت حرف می‌زد. وقتی گریه می‌کردم بغض می‌کرد و اشک در چشم‌هایش جمع می‌شد.

حدود هفت ماه قبل شهادتش باهم ازدواج کردیم،۲۷ بهمن سال ۸۹، اولین روز عید بود که با کمیل به گلزار شهدای " سیدمیرزا " در نزدیکی مزار پدربزرگ مادری کمیل رفتیم. محوطه شیشه‌ای و جذابی در آن حوالی بود، که توجه من را به سمت خود جلب کرد، وقتی کمیل مشغول فاتحه خوانی برای مادربزرگش بود دستم را روی شیشه‌ها گذاشتم تا داخل آنجا را نگاه کنم، درهمین حین کمیل قدم زنان به کنار من رسید، گفتم: کمیل! اینجا چقدر قشنگه، اینجا کجاست؟! به آرامی گفت: اینجا مزار شهداست... و وارد آنجا شد در میان آن همه مزارشهید یک قبر خالی نظرم را به خود جلب کرد. از خودم پرسیدم: چرا این مزار خالی ست؟! قرار بود آن قبر خالی، مزار مادر"شهید ناصر باباجانیان" باشد.

چندماه بعد، حکمت وجود آن مزار خالی را دریافتم، همان جای خالی، مزار ابدی کمیل من شد و کمیل در همان جا آرام گرفت.

یک شب قبل از اینکه آقا کمیل شهید شود به من زنگ زده بود و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم. به آقا کمیل گفتم یکشنبه میشود دو هفته، هر دو هفته یک بار مرخصی می‌آمدی، فردا میایی؟ کمیل بغض کرد، چون می‌دانست من از هیچ چیزی خبر نداشتم. نمی‌دانستم به عملیات شمالغرب رفته، حین صحبت هایش صدای تیر می‌آمد، گفتم: کمیل چه خبره؟ گفت: بچه‌ها آمدند رزمایش...! کمیل گفت: قطع می‌کنم دوباره زنگ می‌زنم؛ بدجوری گریه شون گرفته بود. باز زنگ زد و گفت: معلوم نیست کی بیام. گفتم: سه شنبه چطور؟ گفتن: معلوم نیست. گفتم: پنجشنبه چطور؟ گفتن: پنجشنبه به احتمال خیلی زیاد میام!

کمیل راست گفت!
یکشنبه شهید شد
سه شنبه خبر شهادت ایشون رو آوردن
و پنجشنبه به بابل برگشت و پیکرشان را تشییع کردیم ...!



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *