صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

اقدام شجاعانه همسر رهبر انقلاب در پیش چشم ساواک

۲۰ بهمن ۱۳۹۸ - ۲۲:۲۴:۰۱
کد خبر: ۵۹۵۰۹۱
صفحه ریحانه منتسب به پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی)، بخشی از روایت رهبر انقلاب از همراهی همسر مکرمه‌‌شان در طول سالیان مبارزه با رژیم ستمشاهی منتشر کرد.

به گزارش خبرنگار گروه فضای مجازی ، صفحه ریحانه منتسب به پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی)، رهبر معظم انقلاب پستی از روایت‌هایی تاریخی از همراهی همسر مکرمه‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در طول سالیان مبارزه با رژیم ستمشاهی منتشر کرد:


آنچه در ادامه می‌خوانید، یکی از خاطرات کتاب "خون دلی که لعل شد" است.

در یکی از شب‌های زمستان ۵۶ خواب بودم که در زدند. در را که باز کردم، دیدم افرادی با مسلسل و هفت‌تیر ایستاده‌اند! به ذهنم گذشت که آن‌ها عده‌ای چپی هستند و قصد تصفیه‌ی مرا دارند.

به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوری به بستن در اقدام کردم. آن‌ها کوشیدند مانع بسته شدن در شوند، اما ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آن‌ها چربید و در را بستم. آن‌ها با اسلحه خود شروع به کوبیدن به شیشه ضخیمی که روی در منزل بود، کردند و آن را شکستند. در همان حال یکی از آن‌ها فریاد زد: «به نام قانون، در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند.

خدا را شکر کردم که بر‌خلاف تصور من، آن‌ها از چپی‌ها نیستند. در را باز کردم. شش نفری حمله کردند و با خشونت و بیرحمی مرا به باد کتک گرفتند. در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت، با حیرت به صحنه‌ی کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد. ساواکی‌ها بیرحمانه به کتک زدن من ادامه دادند و با نوک کفش خود به ساق پای من ضربه میزدند. سپس به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم. به آن‌ها گفتم:این جوانمردی نیست که خانواده‌ام مرا دست‌بسته ببینند. دستبند را باز کردند.

دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و ۴ فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچکترینشان «میثم» بود که ۲ ماه داشت. به آن‌ها گفتم:نترسید، این‌ها مهمانند! مأموران ساواک به بازرسی خانه پرداختند و تا آشپزخانه و توالت را هم گشتند!

همسرم اقدام جالبی کرد: وارد اتاقی شد که من مردم را در آن ملاقات میکردم. این اتاق ۲ در داشت؛ همسرم اعلامیه‌های محرمانه‌ای را که در اتاق بود، جمع کرد؛ و من نمیدانم چگونه متوجه وجود این اعلامیه‌ها در اتاق ملاقات شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیتی متوجه شوند، وارد آن اتاق شود. حتی من هم متوجه این اقدامش نشدم، تا این که بعد‌ها خودش به من گفت. او این اعلامیه‌ها را جمع کرده بود و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکی‌ها آن‌ها را پیدا نکنند.

تا اینکه وقت نماز صبح فرا رسید. گفتم: میخواهم نماز بخوانم. یکی از آن‌ها هم نماز خواند. ولی بقیه به بازرسی خانه ادامه دادند.

از مادرمصطفی خواستم مجتبی و مسعود را بیدار کند تا با آن‌ها خداحافظی کنم. هنگام خدا‌حافظی ساواکی‌ها به فرزندان گفتند:پدرتان عازم سفر است. من گفتم لازم نیست دروغ گفته شود؛ و واقع امر را به بچه‌ها گفتم.

 

 

 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *