صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

«یک محسن عزیز» روایتی مستند از شهیدی که لانه جاسوسی آمریکا را تسخیر کرد

۱۳ آبان ۱۳۹۸ - ۱۰:۳۰:۰۱
کد خبر: ۵۶۴۶۳۰
دسته بندی‌: فرهنگی ، عمومی
کتاب «یک محسن عزیز»؛ روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی از دانشجویان پیرو خط امام است که به عنوان اولین نفرات وارد سفارت آمریکا می‌شوند و آن را به تسخیر خود در‌می‌آورند.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، فائضه غفارحدادی در این کتاب روایتی متفاوت از زندگی قهرمان نبرد‌های بازی‌دراز ارائه کرده است. او در این کتاب برای نخستین‌بار از نامه‌هایی استفاده کرده که شهید وزوایی، قهرمان داستانش سال‌ها برای خواهری که در آمریکا داشته، ارسال می‌کرده است؛ نامه‌هایی که بُعد دیگری از شخصیت شهید وزوایی را به نمایش می‌گذارد.

غفار حدادی تلاش کرده تا با جست‌وجو و یافتن راویان متعدد، روایتی نو از زندگی یکی از دانشجویان پیرو خط امام (ره) ارائه دهد که نقشی تأثیرگذار در برهه‌های مختلف تاریخ انقلاب و جنگ تحمیلی داشت.

بیشتر بخوانید:

برای مطالعه معرفی جدیدترین اثر انتشارات سوره مهر اینجا کلیک کنید.


او در اثر جدید ضمن مطالعه کار‌های گذشته، با پیدا کردن اسناد جدید و هم‌صحبتی با راویان متعدد که گاه برای اولین‌بار صورت گرفته، اثری خوش‌خوان ارائه کرده که برای همه به ویژه نسل جوان خواندنی است و لحظات شیرینی را رقم خواهد زد.

غفارحدادی در مقدمه این اثر درباره روش کار و شخصیت شهید وزوایی می‌نویسد: «روزی در میانه هجده‌سالگی شبیه ما بود. شبیه ما آدم‌های معمولیِ این روز‌ها و نه حتی آدم‌های نسلِ خودش. می‌توانست خوش باشد و بی‌خیالِ همه‌چیز رشد کند و به پول و شهرت و هر چیزی که می‌خواست برسد. می‌توانست به تاریخ گره نخورد؛ در روزگاری که تاریخ، زیادی گره خورده بود. ولی افتاد به باز کردن یک به یک گره‌هایی که سر راه رشد کشورش افتاده بود و یا در لحظه می‌افتاد. استبداد، فقر، استعمار، جنگ. با دست، با دندان، با جان. یکی را که باز می‌کرد، گره کورتری جلوی راهش سبز می‌شد. عادت به کار‌های سخت نداشت. اما آدمِ کار‌های سخت شد.

بس که امید داشت به حل مشکل‌ها و نمی‌ترسید از خطر کردن و ناامید نمی‌شد از شکست‌ها. گره‌ها جلویش غول می‌شدند و او از هفت خان می‌گذشت تا آن‌ها را باز کند و گاهی هفت وادی سخت را باید می‌گذراند که قسمتی از جغرافیای مردم را از دست بدقلقیِ تاریخ نجات بدهد. روزی که در میانه بیست و دوسالگی، از جانش برای باز کردن گرهی مایه گذاشت، اصلاً شبیه آدم‌های معمولی نبود. نه آدم‌های معمولیِ نسل خودش و نه آدم‌های نسل ما و نه حتی نسل گذشته‌اش.

این کتاب شرح یک سفر چهار ساله است. چهارسالی که در آن کسی از یک آدم معمولی به یک قهرمانِ فراموش نشدنی تبدیل شده است. شرح یک سفر چهارساله جذاب و رو به رشد. یک سفرِ عمودی.

آنچه مرا به نوشتن این سفرنامه تشویق کرد، «نشناختن» بود. نشناختنِ کسی که رزومه‌اش می‌گفت یکی از بزرگ‌ترین و موفق‌ترین فرماندهان دوران جنگ بوده. اما چرا «شناخته شده» نبود؟ با این سؤال وارد زندگی محسن شدم و هرچه پیش‌تر رفتم، بیشتر دانستم که تاریخِ بی‌وفا به جبران دخالت‌های محسن، او را به دیار غفلت تبعید کرده...»

در بخشی از این کتاب آمده است: «کمی جلوتر موحد از داخل یکی از سنگر‌ها درآمد و با دیدن محسن دلش گرم شد. انگار که مادرش را بعد از کلی اتفاقات خطرناک دیده باشد. با حرارت بغلش کرد و از اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد

- تو با این وضعت چرا اومدی تا اینجااااا؟ بیا برو پایین ببینم بچه پررو!

- محسن لبخند زد. نمی‌توانست حرف بزند. اما احساس کرد اگر لب‌هایش را کمی باز کند و دهانش را زیاد تکان ندهد، می‌تواند چیز‌هایی بگوید.

- بچه پررو خودتی!



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *