حرفهای عجیب اوباش و خفتگیران تهران!
به گزارش گروه فضای مجازی،قرارمان ساعت ۱۰:۳۰ در حیاط پلیس امنیت بود که بعد از حضور، تازه متوجه شدیم که اراذل و اوباش را به محدوده H مقر پلیس پایتخت منتقل کردهاند. از دور ازدحام ماشینها و ماموران پلیس به چشم میخورد؛ نزدیکتر که میشویم در یک طرف تعداد زیادی از اراذل و اوباش با بلوز و شلوارهای رنگی و گاها طوسی و ممهور به پلیس امنیت، دستبند بر دست روی زمین نشستهاند؛ در ۸ ردیف و پشت به دوربین خبرنگاران.
اکثریت قریب به اتفاقشان جواناند، با سر و وضعی عجیب و اندامهایی عضلانی؛ شاید که نه حتما برای خودشان یلی هستند و قلدرانی که هیچکس حق ندارد روی حرفشان حرف بزند.
اما اینجا همه از گنده لاتها گرفته تا سطحدار و مبتدی، همه کنار هم روی زمین بر روی آسفالت داغ نشستهاند و سر و صورتشان را از نگاه دوربینها مخفی میکنند؛ حتما برایشان افت دارد که پلیس آنها را اینگونه به زانو درآورده است.
حرفهای جالب اوباش و خفتگیران تهران
قیافهاش خوفانگیز و ترسناک است؛ از آن مدلهاست که حتی وقتی به عکاس میگویم جلو برود و از او عکس بگیرد من و من میکند.
جلو میروم و میپرسم برای چه تو را دستگیر کردهاند؟ سرش را برمیگرداند و بیمحلی میکند.
افسر پرونده میآید و میگوید بگو برای چه اینجایی؟ بگو که مزاحم نوامیس هستی؟ که با بدخلقی میگوید: چه بگویم و چه نگویم شما مرا به زندان میبرید.
تاتوهایش جالب است؛ توی یکی از گوشهایش تار عنکبوت تاتو کرده؛ پایین آن یکی گوشش عکس یک دختر است؛ روی گلویش رز قرمز و دستها و بدنش پر از تاتوهایی بود که من به خودم اجازه ندادم که به آنها نگاه کنم.
تیشرت و شلوار جین مشکی پوشیده، البته رویش لباس استتار پلیس امنیت است؛ دستهایش را به هم میفشارد. آرام و قرار ندارد؛ وقتی پاپیچش میشوم و میپرسم چرا تمام بدنت را تاتو کردی سربالا جواب میدهد و میگوید، چون دوست داشتم.
گستاخیاش حد و حصری ندارد؛ ۳۰ سال سن دارد و سابقه چندین فقره درگیری و چند سال زندان.
شرارت، درگیری، قمهکشی، ایجاد مزاحمت و گروگانگیری موارد برجسته پرونده اوست؛ همانطور که سرهنگ سعید راستی میگوید و اضافه میکند هم اکنون به دلیل مزاحمت نوامیس او را گرفتهاند.
وسط حرف ما میپرد و میگوید: مزاحمت چیست؟ داشتم با یک خانم حرف میزدم تا شمارهاش را گرفتم ماموران پلیس ریختند و مرا دستگیر کردند؛ بعد به آن خانم گفتند که به عنوان شاکی بیاید که او هم ترسید و به دروغ گفت که شوهردارم و فرار کرد و رفت؛ من اصلا شاکی ندارم.
دوباره میپرسم یعنی هیچ وقت سابقهای نداشتی؟ میگوید: قدیمها چاقوکشی و درگیری داشتم، اما الان چند سالی است که سرم به کار خودم است.
میپرسم: بعد از این همه گندهلاتی کارت به اینجا کشید؟ این همه خالکوبی و رد چاقو روی بدنت همه آن چیزهایی بود که میخواستی! به ناگاه فرو میریزد مانند کوهی از یخ که به آب تبدیل میشود.
هقهق گریه؛ فضای مصاحبه را تغییرداد؛ با گریه میگوید از این زندگی خسته شدم؛ اشتباه کردم.
میپرسم اگر بیرون بیایی باز هم این کارها را میکنی؟ میگوید: نه باور کنید اشتباه کردم.
آرامتر که شد باز به بحث همان خانمی که پلیس میگفت شاکی خصوصیاش است بر میگردد و باز هم ماجرا را انکار میکند و حرفهای خودش را میزند.
گرمای هوا طاقتم را سر کرده، در بطری آب را باز میکنم، اما در همین لحظه با همان صدای قبل از گریه اش و با همان تناژ قلدرمابانه میگوید: آب را به من بده. منتظر نمیماند و دستش را جلو آورده و من هم مانند آدم مسح شدهای که هیولا دیده است بدون هیچ تاملی بطری را به وی میدهم.