روایت درگذشت پدر شهید بروجردی
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت اول؛ عبدالمحمد بروجردی
وقتی پدر مریض شد، حالش به قدری خراب بود که نفسش بالا نمیآمد. کدخدا که با خبر شد، آمد و به جای اینکه کمک کند تا ببریمش بروجرد یا حکیمی پیدا کند و بیاورد، فقط گفت که باید ببریدش بروجرد و من را تک و تنها با پدرم جا گذاشت. او را روی چند تکه چوب و نمد با طناب دنبال خودم میکشیدم، راهی کرد. من یک بچه دهاتی بی تجربه بودم و تا آن موقع پایم به شهر نرسیده بود. پدر هم هر لحظه حالش بدتر میشد و از شدت بیماری سیاه شده بود. ماشاالله هیکل درشت و سنگینی هم داشت و من زورم نمیرسید که دنبال خودم بکشمش. با بدبختی رسیدیم کنار جاده، اما هیچ ماشینی ما را سوار نمیکرد. با دیدن رنگ و روی پدرم، همه از بردن و سوار کردن ما میترسیدند. من هم که دیگر طاقتم طاق شده بود، زدم زیر گریه و شروع کردم به سر و صورت خود کوبیدن. بالاخره یک کامیون نگه داشت و راننده با دیدن حال زار من و اوضاع پدرم، سوارمان کرد و برد بروجرد. اما آنجا هم وارد نبودم و نمیدانستم که حاجی را کجا ببرم. بعد از کلی گشتن، نتیجهای عایدم نشد و او را دوباره روی دوشم گذاشتم و برگرداندم به دره گرگ.
دست آخر حاجی توی ده جان داد و از دنیا رفت. اصلا هم نفهمیدیدم که مریضیاش چه بود؛ سیاه سرفه، سرطان یا. با مرگ پدر، مادر ماند و شش بچهی یتیم. آن موقع محمد پنج سالش بود. ما مدتی توی ده ماندیم، اما یک زن بیوه، با این همه یتیم و بدون پشتوانه، نمیتوانست کاری انجام بدهد. ناچار به تهران مهاجرت کردیم و بعد از کلی مصیبت، یک خانه در خیابون مولوی پیدا کردیم و همان جا ساکن شدیم.