دخترم آمد جلوی چشمَم وقتی که در تیررس تکفیریها میدویدم
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «تو شهید نمیشوی» توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت سی و هشتم
درون خودش، با خودش کلنجار میرفت. برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی خصوصی که حرف میزدیم. حرفهای دلش به زبانش میآمد. هر بار که از سوریه برمیگشت و مینشستیم و به حرف زدن،حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد. اگر توی حرفهایش دقیق میشدی، میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند.
آن اوایل یک بار که برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا آسان نیست.» بعد توضیح داد که در نقطهای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدویده و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش. بعد گفت: «این طوریها که ماها آسان درباره شهدا حرف میزنیم و میگوییم مثلا فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جانفشانی کرد؛ این قدرها هم آسان نیست. تعلقات مانع است».
من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته تعلقاتش تمرین میکرد. واقعا روی خودش کار کرده بود. اگر کسی حواسش نبود نمیتوانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی میبخشید، داشت رشته تعلقاتش را میبرید؛ ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بیتعلق شده بود.