یک گردان بیشتر نبودیم
ما به منطقهی عملیاتی رفتیم، ما را توجیه کردند که مرحله اول، گردان حمزه سیدالشهدا (ع) عملیات میکند، از اینجا تا محوطه میآید، شما باید از این محوطه عمل کنید و جلو بروید، شب اول مهیا شدیم، کلیه وسایل را گرفتیم، مارش عملیات هم زده شد، شب دوم ما باید عمل میکردیم، شب دوم شد؛ ما را نبردند، گفتیم: «چرا ما را نبردند؟» گفتند: «گردان حمزه که عمل کرد تا ۳ مرحله جلوتر جلوی عملیات ما را گرفت، جلو رفت، دو شهید هم بیشتر نداد».
۴، ۵ ساعت قبل از این عملیات، گردان حمزه پشت کار نشسته بود، حاج مرتضی قربانی فرمانده لشکر بود، ۴، ۵ ساعت قبل از عملیات کربلای ۱، عملیات لو رفته بود، عراق بهشدت منطقه را زیر آتش گرفته بود، کسی نمیتوانست تکان بخورد.
این قدر آتش شدید بود که نیروها توی کانال شهید میشدند، همه نشسته بودند پیش حاج مرتضی، میآمدند که چه کنیم، همه مانده بودند، حاج آقا با هیچ کس حرف نمیزد، گفت: «هیچ کس حق ندارد این طرفتر بیاید، همه آنجا باشند، تا ساعت عملیات میگویم چه کنید».
هدف عملیات، بازپسگیری مهران بود که آن طرف لشکر حضرت رسول (ص) بود، این طرف لشکرهای زیادی بودند.
معمولاً عملیاتهای وسیع را کلیه لشکرها شرکت داشتند، گویا بغل دست ما لشکر نجف بود، بعد از ما لشکر ۵ نصر آمد، ما روی ارتفاعات قلاویزان رفته بودیم، این طرفتر لشکر حضرت رسول (ص) بود، هر لشکری برای خودش منطقهای را خط شکن بود که یک خطی جلو داشت، خط شکنی میکرد و به جلو میرفت، ما طرف ارتفاعات قلاویزان بودیم که لشکر ما خط شکن بود.
حاج مرتضی توی کانال نشسته بود، لحظاتی به عملیات نمانده بود، ۱۰، ۱۲ شب بود، حاج مرتضی نشسته بود، سرش را توی دستانش گرفته بود و کسی را نگاه نمیکرد، فکر میکرد.
مثل باران، آتش میآمد، بچهها مانده بودند که چهکار کنند، یک هو لبخندی زد، بلند شد و بسمالله گفت و سجده شکری کرد و گفت: «گردان حمزه از این محور و از این محور عملیات را شروع کند». گردان حمزه هم شروع به عملیات کرد، یک مسئله الهی بود، امدادی بود که کسی فکر نمیکرد چنین جریانی پیش بیاید.
گردان حمزه بعد که عملیات را شروع کرد دو شهید (بیشتر) نداد، ۳ محور عملیاتی را قرار بود ۳ شب عمل شود تا به آنجا برسیم، گردان حمزه طی یک شب کار سه شب را کرد و جلو رفت، فردا دنبال ما آمدند (و گفتند) جایی که قرار بود شما عمل کنید گردان حمزه گرفت، بروید منطقه جدید را جهت عملیات شناسایی کنید، باز شب بعد شناسایی رفتیم، نشستیم، قرار بود جلوتر از ما گردان یارسول (ص) برود و پشت سرش ما حرکت کنیم، برویم، رمز عملیات یا ابوالفضل العباس (ع) بود، ما شب سوم وارد عمل شدیم، گردان یارسول (ص) شروع کرد که باز اینها ۲، ۳ محور جلوتر رفتند.
تا ارتفاع قلاویزان رفتند که تا آنجا ۵۰ کیلومتری راه بود، اینها دو، سه شبه رفتند، روز هم راه میرفتند، کسی نبود جلویشان را بگیرد، عراقیها از آن طرف میرفتند، بچهها هم میرفتند اسیر میگرفتند، میآوردند و عقبنشینی میکردند، مجروحین میماندند، بچهها پشت سرشان میرفتند، تا شب سوم، باز شناسایی رفتیم و صبحش وارد عمل شدیم.
شب رفتیم پشت خط خوابیدیم، نصف شب جلوتر رفتیم، تا پیش بچههای گردان امام حسین (ع) که داشتند عملیات میکردند، پشت سرشان حرکت کردیم، ما که میرفتیم، میدیدیم اینها دارند این طرفی میروند، اصلاً کسی نبود جلوی ما بایستد، با سر و صدای تیری همه رفتند، بچهها اسیر گرفتند، آوردند، با یک اسیر که صحبت میکردند، دبیر عربی گویا بود، من این مسئله را ندیدم، شنیدم به این اسیر گفته بود: «چرا همه عقب میرفتید و نمیایستادید؟» گفت: «ما میدیدیم بچهها پشت سر هم میآیند، فکر میکردیم ریگهای بیابان بلند شدند و دارند ما را دنبال میکنند».
ما یک گردان بیشتر نبودیم، بچهها شور عجیبی داشتند، سر و صدا میکردند، یک اصطلاحی بود که بچهها به شوخی میگفتند: «اگر چیزی نیستی، سر و صدا زیاد کن». بچهها داد و بیداد میکردند، تکبیر میگفتند، هر کس برای خودش داد میزد، اینها فکر میکردند جمعیت خیلی زیاد است، همه بسیجی ساده بودیم، اسلحهای نداشتیم، بچههای کوچکی بودند که اسلحه از خودشان بزرگتر بود، (وقتی) میدویدند، تجهیزاتشان خود به خود میافتاد، تجهیزات بستن را بلد نبودند، قمقمه و خشابها میافتاد، اسلحه را گاهی بچهها میانداختند و فقط میدویدند، یک وضعی بود، روی ارتفاعات قلاویزان، وقتی ما رسیدیم یک تیپ کماندوییاش جلو آمده بود که به آن گارد بعثی تکریتی اصل میگفتند.
تکتیراندازان بودند که از آن به بعد کار را مشکل کردند، تا آنجا قشنگ تا روی ارتفاعات قلاویزان اینها را دنبال کردیم و به آن ارتفاعات رسیدیم، تکتیراندازشان آمده بود و کمی کار ما را مشکل کرده بود، تمام تکریتی اصل، کلاه سبز و لباس پلنگی، حال عجیبی داشتیم.
اینها که جلو میرفتند سنگر عقبشان میرفتیم، سنگرهای بتنی (را میدیدیم) که رویش شن ریخته بودند، مثل خانهای در کوه بود، امکانات سنگر به سنگر ریخته بود، پر از گلولههای ۶۰ اسراییلی بود، نو بود، یک امکانات عجیبی داشتند، کیسههای انفرادیشان را (که) باز میکردیم، همه چیز توی کیسه بود، از وسایل آرایش، رادیو، ضبط، لباسهای نو بستهبندیشده و لباس شخصی، نمیشود گفت چه داشتند؟ خیلی وسیله داشتند، راه (که) میرفتیم یک رادیو لگد میزدیم و کنار جاده میانداختیم.
اینقدر (که) وسیله داشتند، وسایل تجهیزاتی پی. جی. جی نو داشتند، اینقدر وسیله بود که (وقتی) آرپیجیزن میرسید، آرپیجی تحویل میگرفت، ظاهرش خیلی قشنگ بود، کاربرد خوبی داشت، چند تا من استفاده کردم، خیلی برد داشت، من آن موقع دسته داشتم، روی ارتفاعات قلاویزان که رسیدیم، مشغول کار شدیم که دیدم شهید محتاج بغل دستم آمد.
ما آن موقع گروهان سلمان از گردان مسلم بودیم، شهید محتاج نمیدانم میخواست به من چه بگوید که یکهو افتاد، صدا کرد سید! برگشتم نگاه کردم، دیدم افتاد، سرش صدا کرد و پایین افتاد، تیر خورده بود، دیدم کلاهش افتاد، یکهو بلند شد و کلاهش را برداشت، گفتم: «حسین چه شد؟» گفت: «سرم هیچی نشد». تکتیراندازان روی ارتفاعات مستقر شده بودند، باور کنید شهید (علیرضا) رمضانپور، خدا رحمتش کند، دقیقاً تیر سیمینوف خورده بود.