فراق ۳۷ ساله/ فرماندهای که میدانست رفتنش به لبنان، برگشتی ندارد
حاج احمد متوسلیان در ۱۴ تیرماه سال ۶۱ در حالیکه در لبنان مشغول رایزنی و انجام امور باقیمانده بود در مسیر سفارت ایران در بیروت در یک پست بازرسی توسط شبه نظامیان فالانژ ربوده شد؛ در جریان این ربایش، احمد متوسلیان تنها نبود، بلکه سه فرد دیگر به نامهای «سید محسن موسوی» کاردار سفارت ایران در لبنان، تقی رستگار مقدم از کارمندان سفارت ایران در لبنان و کاظم اخوان عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی نیز همراه او بودند.
«عباس برقی» یکی از همرزمان حاج احمد متوسلیان در کتاب «میخواهم با تو باشم» خاطرهای شنیدنی را از روزهای قبل از سفر حاج احمد به لبنان بیان میکند. وی میگوید: آن طور که از قرائن و شواهد بر میآمد، سوریها خیال حملهی نظامی نداشتند و صرفا میخواستند از نیروهای ایرانی به عنوان اهرم فشار استفاده کنند. از طرفی کاسه صبر نیروها لبریز شده بود، آنها مدام به حاج احمد اعتراض میکردند که چرا ما در سوریه زمین گیر شدهایم؟
حاج احمد پس از اعتراض شدید به رفعت اسد، برادر رئیس جمهور، که برای بازدید از نیروهای ایرانی به پادگان زبدانی، محل استقرار قوای ایرانی آمده بود، ظهر روز پنجشنبه سوم تیرماه ۱۳۶۱ راهی تهران شد تا کسب تکلیف کند.
پس از روشن شدن اینکه حمله اسرایل به سوریه و لبنان، صرفاً دسیسهای بوده تا تمرکز ایران از جنگ با عراق منحرف شده و صدام نیز به تجدید قوای خود پس از فتح خرمشهر بپردازد، امام خمینی (ره) سریعاً دستور بازگشت نیروها را از سوریه صادر کردند.
آن شب ما در خانه حاج احمد بودیم تا صبح به همراه ایشان برای اعزام به سوریه به فرودگاه برویم. حوالی نیمه شب درب خانه حاجی به صدا درآمد. حاج احمد رفت دم در و پس از مدتی با حالتی آشفته برگشت.
وقتی از او علت این آشفتگی را پرسیدم، جواب داد «از قرار معلوم سه نفر از نیروها، توسط شبه نظامیان مسیحی متحد با اسرائیل، موسوم به نیروهای لبنانی دستگیر شدن».
حاج احمد خیلی بی قرار و بی تاب بود. او از اوضاع موجود ناراحت بود و میگفت: «چرا تیپ به این حالت دراومده؟ نصف اون توی سوریه و لبنانه و نصف دیگهاش تو جنوب و تعدادی هم توی تهران. تیپ قدرتمندی که ما داشتیم، حالا از هم پاشیده. جمع کردن این وضع خیلی مشکله». او وقتی این صحبت را میکرد، اشک از چشمانش سرازیر شده بود و گریه میکرد.
در نهایت هم حرفی زد که چُرت همه ما را پاره کرد. حاجی گفت: «من که برم لبنان، دیگه برنمیگردم. اینها باید به فکر خودشون باشن. من میدونم که برم لبنان، دیگه بر نمیگردم».
با شنیدن این حرف، ما به او گفتیم: این حرفها دیگه چیه که میزنی؟ انشاءالله میری و سالم بر میگردی. اما او باز هم با چشمانی اشک بار میگفت: «نه، من دیگه بر نمیگردم».
حسابی تعجب کرده بودیم. اینکه حاج احمد این قدر قاطعانه حرف از برنگشتن میزد، برای ما عجیب بود. با اصرار از او خواستیم که علت یقینش را به ما بگوید. ابتدا سر باز میزد، اما سرانجام تسلیم شد و گفت: «عملیات فتحالمبین رو یادتونه؟ یادتون هست که پیش از عملیات قرار بود ۹۰ دستگاه نفربر آیفا، ۱۰۰ دستگاه تویوتا و بقیه امکانات رو به ما بدن؟ اما در عمل امکانات جزئی در اختیار ما قرار گرفت. من اون زمان خیلی ناراحت بودم و پیش خودم میگفتم که خدایا، چطور ممکنه با این امکانات کم عملیات کنیم. با این وضع من میترسم عملیات موفق نباشه و مایه آبروریزی بشه. خلاصه تو همین حالی که با خودم کلنجار میرفتم، از ساختمون ستاد بیرون اومدم تا وضو بگیرم. توی اون تاریکی شب، یه برادر سپاهی از پشت دست روی شونهام گذاشت و اونو فشار داد. با تعجب سرمو چرخوندم. دیدم میگه: برادر احمد، شما خدا و ائمه رو فراموش کردین، به فکر آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستین؟ توکل کن به خدا و این امکانات رو نادیده بگیر. به حق قسم شما پیروز میشین. انشاءالله بعد از این عملیات بیتالمقدس برای جنگ با اسرائیل عازم لبنان میشین و پایان کار شما اونجاست و از اون سفر برنمیگردین».
با شنیدن این صحبتها، ما به شدت منقلب شده بودیم. به هر ترتیب، صبح فردا به همراه او و تعدادی دیگر از نیروها عازم لبنان شدیم.