صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

خوزستان، یک تکه قلبم برای تو

۳۱ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۴:۵۹
کد خبر: ۵۱۰۹۴۶
خوزستان با گردو غبار، خوزستان با گرمای طاقت فرسا، خوزستان با سیل، باز هم زیباست. مردمی صمیمی و خون گرم حتی اگر آب تمام زندگی‌شان را بارکرده باشد و با خود برده باشد. حتی زمانی که سیل آن‌ها را تهدید کرده و همه دست به دست هم داده اند تا سیل بند ایجاد کنند و خانه هایشان را با تمام اسباب و اثاثیه‌ای که در آن است حفظ کنند. این روز‌ها خوزستان پرآب وسیل زده با تمام مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم می‌کند هنوز نماد استقامت و پایمردی است.

به گزارش خبرنگار گروه جامعه ، چند روزی مهمانشان بودیم، مهمانی که سیل برای آن‌ها آورده بود و شاید اگر این سیل و سیلاب به راه نمی‌افتد کم‌تر از قبل قلم خبرنگار‌ها و دوربین عکاس‌ها به آن‌ها می‌پرداخت. مردمی که در هر زمان و مکان ایرانی بودنشان را ثابت کرده اند. از رشادت هایشان در هشت سال جنگ تحمیلی و دفاع مقدس که دیگر حرفی برای گفتن نمانده. ایستادند، شهید دادند، خون دادند، اما خاکشان را ندادند. حالا این رزو‌ها خاکشان را آب گرفته. آبی که ده سالی از آنها روی برگردانده بود و این روز‌ها گویا آشتی کرده و قصد دارد جبران سال‌هایی که نبوده است را با پرآب شدن کارون، کرخه و دز و گتوند و هامون و هورالعظیم دربیارود.

فکرمردم خوزستان حتی زمانی که پس از چند روز به تهران بازگشتم و پایم را روی زمین خشک این شهر افسارگسیخته گذاشتم از ذهنم خارج نشد، چهره‌های آفتاب سوخته، لهجه شیرین عربی آنها، لباس‌های گل آلود، سیل بند، گندم زار‌های غرق در آب تصاویری بود که در ذهنم حک شده و خیال پاک شدن را ندارد. چند مقصد در سفری به خوزستان پرآب.

مقصد اول

ده روزپس از ماجرای سیل در خوزستان و زیر آب رفتن بیش از صد روستا در مناطق مختلف استان می‌گذشت که قدم به خاک نم آلودش گذاشتم. خبر‌هایی که تا آن روز از حال و احوال اهواز، اندیمشک، سوسنگرد وبقیه نقاط دیده بودم، خوانده بودم و یا شنیده بودم نگران کننده بود. اهواز را آب برد و یا خوزستان، خوزستان و خوزستان محسن چاووشی مدام در ذهنم می‌آمد و می‌رفت. اهواز اولین نقطه از سفرم بود، شهری که کارون را در دل خود جای داده است. خبر‌ها حاکی از بسته بودن مسیر اندیشمک به اهواز است. ورودی شهر را بسته اند آن هم با سیل بند. اجازه نداده اند آب وارد شهر و محله‌های زردشت و کیانپارس و کیان آباد شود. قدم به داخل هرکدام از این محله‌ها گذاشتم دیدم زندگی درجریان است، مغازه‌ها باز هستند، نونوایی‌ها تنورشان داغ است، فوتبال بازی کردن کودکان ادامه دارد و این یعنی زندگی در جریان است.

کارون پرآب شده، مردم شهر خوشحال هستند، هرچند در عمق ذهنشان ترسی از سیل وجود دارد. یک سوال، کارون پرآب چه حال وهوایی دارد؟ پاسخ هایشان شنیدنی است، کارون زندگی ما اهوازی هاست و یا کارون که جان گرفت ما هم جان گرفتیم و یا کارون تازه به روز‌های اولش بازگشته.

خیالم از بابت اهواز راحت شد هرچند شایعاتی که گهگهایی پخش می‌شد و خبر از به راه افتادن سیل بزرگی می‌داد اجازه نمی‌داد مردم این شهر از پرآب شدن کارون لذت ببرند.

مقصد دوم

برای یک روز آن هم یک صبح تا بعدازظهر از اهواز وکارونش خداحافظی کردم تا به مناطق دیگر خوزستان برویم، مناطقی که درگیر سیل و سیلاب هستند. مقصد دشت آزادگان است. نام قبلی اش دشت میشان بوده وجزو اولین نقاطی به شمار می‌آید که در اولین روز‌های جنگ به دست عراقی افتاد.

نیم ساعت رانندگی از اهواز تا دشت آزادگان و سپس سیدعباس یا به اسم این روزهایش شریعتی. روستایی که کرخه از روی آن می‌گذرد. رودخانه‌ای پر آب که در این روستا ۲۰۰ خانه و چندین هکتار زمین کشاورزی را با خود برده است. اما مردمانش همه با تمام توان ایستاده اند. ایستاده اند و امیدوار به آینده. مثل هشت سال دوران دفاع مقدس، دورانی از بار مسئولیتی که برای حفظ کشورشان داشتند شانه خالی نکردند.

در صحبت هایشان انرژی موج می‌زند، چه پیر و چه جوان، یک چیز می‌گویند، جانم فدای ایران. پیرمردی با لباس عربی، عصایی چوبی به دست، ریش بلند و سفید رنگ و شالی سیاه که روی سرش بسته. تصویر اولین فردی از هالی روستاست که به سراغش می‌رود. چهار کلمه فارسی صحبت می‌کند و وسط آن دو کلمه عربی می‌گوید. می‌گوید:آب که بالا آمد همین جوان‌های روستا بودند که دست به دست هم دادند تا سیل بند ایجاد کنند. اما قبل از ایجاد سیل بند به سراغ افرادی رفتند که خانه هایشان به محاصره سیل درآمده بود. همه را خودمان اسکان دادیم، این کاری بود که از دستمان برمی آمد.

پیرمرد ادامه می‌دهد:خسته نشدیم، خسته هم نمی‌شویم. باورکنید تا قبل از اینکه نیرو‌های جهادی بیایند و کمک کنند همین جوان‌های روستا سیل بند زدند. حالا هم در کنار جهادگران هستند و کار را ادامه می‌دهند. اگر نبودند که الان از سیدعباس خبری نبود.

بچه‌های جهادی، همان جوان‌هایی که از نقاط مختلف کشور، از مشهد و کرمان و شیراز و تهران و قم .. بودن در کنار خانواده را فراموش کردند و یک راست به اینجا آمده بودند تا کمک حال هم وطنانشان باشند. مگر می‌شود عاشق این جوان‌ها نبود. یکی از آن‌ها بیلی روی دوشش گذاشت، به قول خودشان اسلحه‌ای ایست که از دست گرفتن آن برای حفاظت از ایران افتخار می‌کنند، از تلفن همراهی که در دست دارد صدای قاری قرآن به گوش می‌رسد، آیت الکرسی می‌خواند، الله لا اله الا هو الحی و القیوم ...
صدایش می‌کنم، برمی گردد، بیست یا نهایتا بیست ودو ساله است. لبخند می‌زند و هنوز سوال از او نپرسیده ام می‌گوید:برادر من اهل مصاحبه نیستم، اصلا من کاره‌ای نیستم. از تهران آمده، طلبه است و مشغول خواندن درس در حوزه. وقتی رهبرفرمودند: به کمک سیل زدگان بیایید با یک دست لباس عازم شده و حالا در سیدعباس مشغول ایجاد سیل بند است.

هوفل شرقی مسیر بعدی است، روستایی در همان دشت آزادگان. وقتی به روستا می‌رسیم، مردم روی سیل بند جمع شده اند. آنقدر پرشور و نشاط هستند که توجه هربیننده‌ای را به خود جلب می‌کنند. همه این سروصدا‌ها برای انتقال مواد غذایی و پتو به ۵ روستایی است که به محاصره سیل درآمده اند. اهالی همه کشاورز هستند، گندم می‌کارند و روزی اشان را از این راه به دست می‌آورند. این روز‌ها آبی که زمین‌های زارعی اشان را پر کرده برایشان تبدیل به آینه دق شده است. جوانی که صورتش را با شال پوشانده شاید این کار کمی از گرمای هوا برایش کم کند می‌گوید:۵ روستا به محاصره آب درآمده اند. هنوز مردم روی پشت بام خانه‌ها هستند، دلشان نمی‌آیند خانه هایشان را رها کنند. سال‌ها در آنجا زندگی کرده اند. هنوز امیدوارند آب فروکش کند تا زندگی اشان را دوباره از نو بسازند. وظیفه ما این است که به فریادشان برسیم. عده‌ای از جوان‌ها وظیفه کمک رسانی به این افراد را دارند، عده‌ای دیگر وظیفه دارند درکنار تیم‌های جهادی که چند روز پس از سیل به ما ملحق شدند سیل بند‌ها را بسازند و عده‌ای دیگر وظیفه نگهبانی شبانه از سیل بند‌ها را دارند.

خستگی در وجود آن‌ها راهی پیدا نمی‌کند، هر روز که می‌گذرد توانشان بیشتر از روز قبل می‌شود، این مردم، مردم جنگ هستند. وقتی به سراغ یکی از بزرگتر‌های روستا می‌روم برایم از رشادت جوان‌های این روستا در زمان جنگ می‌گوید و درحالی که برای سلامتی جوان‌های امروزی روستا دعا می‌کند می‌گوید:ضرر به مالمان خورد، چند سال خشکسالی اجازه نداد کشاورزی کنیم، تازه دوسال بود که آب داشتیم و گندم زارهایمان قوت گرفته بود، اما سیل آمد و حتی اجازه نداد یک کیلو فقط یک کیلو گندم برداشت کنیم. اما تازمانی ما مردم همدیگر را داریم جای هیچ غصه‌ای نیست.

بزرگ روستا می‌گوید:ما ایرانی هستیم و عرب زبان، عاشق خاکمان، عاشق وطنمان. سیل که آمد مطئن بودم از همه ایران به کمکمان می‌آیند، اما جوان‌تر‌ها کمی به این ماجرا شک داشتند. خدا لعنت کند دشمنان را. آنقدر فضا را مسموم کرده بودند که بعضی‌ها فکر می‌کردند، چون عرب زبان هستیم مردم ایران ما را از خودشان نمی‌دانند. اما مطئن بودم، همه می‌آیند. با دست آنطرف سیل بند را نشان می‌دهد می‌گوید از صبح تا شب همین بچه‌های جهادی که می‌بینید اینجا زحمت می‌کشد، حالا با هم هم سفره شده ایم. یک روز می‌روند و آن روز بدون شک از دوری آن‌ها بغض می‌کنیم و اشک می‌ریزیم.

مقصد سوم

مقصدسوم بستان است، اینجا نیز اگر در میان خاطرات محلی سرک بکشی ردپای بعثی‌ها را می‌بینی، بستان دوبار به اشغال عراقی‌ها درآمد و هردوبار با جان فشانی مردم و نیرو‌های نظامی آزاد شد. حالا بستان و مسیر چزابه به محاصره سیل در آمده است. ظهر بود که رسیدیم، به محلی که تا همین چند روز پیش گندم زار بود و حالا دریاچه، باورکردنی نبود، مگر می‌شود گندم زار دریاچه شده باشد، اما واقعا این اتفاق رخ داده بود.

مردم جنوب نان را از دهان شیربیرون می‌کشند، اولین جمله‌ای که حسن به من گفت. مرد قایقرانی که منتظر نمانده بود تا دولت خسارت ۲۵ هکتارگندم زارش را که زیر آب فرو رفته بود بگیرد. آستینش را بالا زده بود و قایقی را که به گفته خودش ۵ میلیون تومان خریده تا هرازگاهی برای صید ماهی به کرخه بیاندازد حالا اینجا درست روی گندم زارش به آب انداخته.

در اوج بی پولی و بی کاری هم که باشند باز هم هوای همدیگر را دارند، حسن می‌گوید:مسیر بسته است و قسمتی از آن را باید با قایق رفت. خیلی‌ها در همین مسیر تردد دارند، آن‌ها یا افراد محلی هستند و یا مثل شما گذری. هزار تومان ناقابل آن هم پول بنزین می‌گیرم. مردم اینجا فراموش شده اند و کم‌تر کسی به فکرشان هست، اما خب ما هوای همدیگر را داریم.

حرفم با حسن تمام می‌شود، از قایق پیاده می‌شوم، پیرمردی را که یک بغل گندم را در دست دارد می‌بینم، اشک در چشمانش حلقه زده و با بغضی که گلویش را می‌فشارد می‌گوید:خدایا راضیم به رضای تو، اگر این امتحان است مطئن باش سربلند بیرون می‌آییم، ما دوباره می‌سازیم تو فقط صبر بده.

سفر تمام شد و یک روز بعد وقتی به تهران رسیدم تازه متوجه شدم یک چیزی در خوزستان جا گذاشتم، یک تکه از قلبم را.

گزارش از جعفرپاکزاد



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *