شامِ عروسی سردار سپاه به اندازه ۱۰۰ نفر کم آمد
«دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بیادعا» صفتهایی بودند که حضرت آیتالله خامنهای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند. بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزوهای دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر میکند.
داستان سیزدهم
با اینکه همیشه از هر چیزی بهترینش را میپسندید ولی اهل تجملات و اسراف نبود. عروس خانوم حتی بیشتر از او به این چیزها فکر می کرد. برای همین خرید عقدشان مختصر و ساده بود. ولی برای عروسی تالار گرفتند. خانهشان زیاد وسیع نبود و دوست و آشنا زیاد داشتند. مخصوصا که توی یک اتاقش جهیزیه عروس را چیده بودند.
عروسی یکی از شب جمعههای بهمن 62 بود. ولی حواسشان نبود که هیئت محبان فاطمه(س) هم شبهای جمعه برگزار میشود. خبر عروسیاش بین بچههای هیئت پیچیده بود و بعد از دعای کمیل، همهشان با دعوت و بی دعوت، آمده بودند شام عروسی حسن مقدم را بخورند. آنقدر که غذا به اندازهی صد نفر کم آمده بود! خود حسن آقا تا آماده شدن غذاهای اضافی، همه مهمانها را سرگرم کرده بود. آدم خوش مَشربی بود آخر. وقتی میخواست شوخی کند و شور و حال مجلس را عوض کند، کسی جلودارش نبود! گاهی که شده بود با جماعتی از فامیل شبی را توی طبیعت باشند برایشان آتش روشن کرده بود و مجبورشان کرده بود مثل سرخپوستها دور آتش گومبا گومبا کنند! یا اگر فامیل را توی مهمانی خانه مادر دور هم میدید همه را جمع میکرد و مجلسگرمی میکرد. گاهی میگفت: «همه دستا بالا. دستا بالا. فلانی دستات خوب بالا باشه، تو فلانی یه دستت کم بالاست». بعد ازشان میخواست موج مکزیکی راه بیندازند و بلند بگویند: «زنده باد مادرجون! زنده باد مادرجون!». بس که مامانی بود حاج حسن. برای مادر همه کاری میکرد. زود به زود بهش سر میزد و وقتی که می رسید سرتا پایش را میبوسید. آنقدر احترامش میکرد که برای هر کسی که قبلا او را در مواجهه با مادر ندیده بود، عجیب میآمد. توی بیشتر مسافرتها و زیارتها مادر را همراهی میکرد و توی اکثر کارها و تستهای مهم ازش میخواست که دعایشان کند.
توی آن پنج سالی که خانهشان یک اتاق از خانهی مادر بود، تا به او سر نمیزد توی اتاق خودشان نمیرفت. خریدی چیزی اگر برایش کرده بود توی آشپزخانه میگذاشت و حال خودش و بنیاد مردمی کمک به جبههاش را میپرسید. مادرش در تمام سالهای جنگ خانهاش را وقف جبهه کرده بود. بیست سی نفر از خانومهای محل صبح به صبح در خانهشان را می زدند و شب در حالی که گاهی شام شوهرهایشان را هم دست گرفته بودند، بر میگشتند خانهشان.
توی حیاط خانه مادر همه کاری انجام می شد. از تبدیل چند تُن سیب و کلی پاتیل شکر به یک کامیون مربای سیب، تا درست کردن ترشی و بافتن لباس گرم برای رزمندهها و بسته بندی آجیل شب عید و آجیل مشکل گشا و غیره. هر چند آن یکی دو سال اول برای نوعروسی که سه ماه به سه ماه شوهرش را نمیدید و از یک خانه بزرگ و خلوت آمده بود توی یک اتاق خانهای که صبح به صبح بیست سی نفر زنگ درش را میزدند، این طور زندگی کمی عجیب بود ولی لحظه به لحظهاش تجربهای بود که میتوانست از یک دختر جوان بی تجربه یک مادر کامل و بی نقص بسازد.
زینب و حسین همان جا به دنیا آمدند. به فاصله یک سال از همدیگر و یکی از یک ماهتر. حاجی خودش کمی سبزهرو بود و از سالهای نوجوانی دلش برای بچههای کوچکی که سفید و بور بودند غَنج می رفت. شاید برای همین بود که زینب و حسین از سفیدی به برف میماندند و چشمهایشان آبی و سبز بود. از جبهه که می آمد، هنوز به اتاق مادر نرسیده بچهها خودشان را میرساندند زیر پایش و هر کدام میخواست که بابا زودتر بغلش کند. هر چند کوچکتر که بودند هر بار که بابایشان میآمد غریبی میکردند و تا میخواستند بهش عادت کنند، دوباره بابا رفته بود و معلوم نبود کی برگردد. البته شکلهایی که مادر توی دفتر نقاشیشان میکشید و هر شب باید یکی را رنگ میکردند تا یک روز به آمدن بابا نزدیک شوند، خیلی کمکشان میکرد. ولی هیچ وقت آمدن بابا قطعی نبود.