صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

ماجرای قاسمی که متحول شد

۰۴ دی ۱۳۹۷ - ۰۱:۳۰:۰۱
کد خبر: ۴۷۸۸۹۵
مرحوم قاضی (ره) که دید این شخص محبت دارد، حسن استفاده کرد و یک روز فرمود: قاسم! بیا اینجا ببینم، تو که ما را دوست داری، نماز بخوان! گفت: نمی‌توانم بخوانم.

به گزارش فرهنگی ،آیت الله فاطمی نیا نقل می‌کند: شخصی بود در نجف به نام قاسم. این قاسم به عنوان یک آدم پلید و گنهکار درتمام نجف مشهور بود، ولی با همه‌ی این اوصاف به مرحوم حضرت آیت الله آقای قاضی (ره) ارادت داشت. هروقت مرحوم قاضی (ره) می‌خواستند رد بشوند، این سر راه می‌ایستاد. وقتی آقا رد می‌شد می‌گفت: سیدی! سلام علیکم. آقا هم می‌فرمودند: علیکم السلام.

مرحوم قاضی (ره) که دید این شخص محبت دارد، حسن استفاده کرد و یک روز فرمود: قاسم! بیا اینجا ببینم، تو که ما را دوست داری، نماز بخوان! گفت: نمی‌توانم بخوانم.

روزه بگیر!
- نمی‌توانم
- نمی‌توانی که نمی‌توانی! التماس دعا.
باز فردا هم جوان آمد.
-سلام علیکم
- بابا توسلام می‌دهی به ما، بله، علیک السلام، خدا پدرت را بیامرزد! مگر نگفتیم دیروزنمازبخوان؟!

چند سال به این منوال می‌گذرد. یک روزآقای قاضی که گوهرشناس بوده و می‌دانسته که این را نباید رها کرد؛ می‌گوید: ببین بیا اینجا! الان چندسال است که توبه من سلام می‌دهی و ما هم جواب می‌دهیم؟ ما دو رکعت نماز نتوانستیم به گردن تو بیندازیم.

شما به من یک قولی بده! فقط این یک قول را مردانه عمل کن. بعد هم اصلا نه نماز بخوان ونه روزه بگیر. گفت: امشب نماز شب بخوان. گفت: من؟! گفت: بله تو! عجب! به من می‌گوید نمازشب بخوان! گفت: ما شب‌ها می‌رویم قصه می‌گوییم، می‌خندیم، بعد هم مثل سگ می‌افتیم ومی خوابیم. چه نماز شبی؟! به عمرمان نمازصحیح نخواندیم. حالا تو می‌گویی نمازشب بخوان؟ گفت: حالا این یک قول را بده. یک فکری کرد و گفت: چشم! به رگ مردانگی‌اش برخورد. گفت: بیدار نمی‌شوم. آقا فرمودند: تونیت کن چه ساعتی بیدار شوی، من بیدارت می‌کنم.

می‌گوید حالا به آقا قول دادیم، ببینیم چه می‌شود. شب می‌رود و می‌خوابد. سرساعت دو، می‌بیند یک حالی به او دست داد. یک دفعه بیدار می‌شود و می‌نشیند. سید بیدارش کرده بود. خب می‌گوید قول دادیم که نمازشب بخوانیم. بعد هم هر کاری دلمان خواست بکنیم. از اتاق بیرون رفت؛ آستینش را بالا زد که وضو بگیرد، یک مرتبه گفت: خدایا می‌دانم که دیر آمدم، یک عده هستند همیشه درخانه‌ی تو هستند، ولی من دیر آمدم. بیا و به صدقه‌ی سر آن‌ها من را ببخش، من غلط کردم. دیگر کار زشت نمی‌کنم. این آقا به همین ترتیب از اولیا شد.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *