جلسهای برای تبعید
خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستانهای قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان میکند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پروندههای قضایی با محوریت و نقشآفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستانهایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.
نگارنده کتاب سعید زارعبیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب میداند.
تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونههای متنوع پروندهها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگیهای این کتاب است.
وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایتکننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوههای هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.
در ادامه داستان «جلسهای برای تبعید» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.
جلسهای برای تبعید
بر اساس خاطرهای از محمود سلیمی منشادی
رئیس ساواک، رئیس ژاندارمری، رئیس شهربانی، فرماندار و من که دادستان بودم، همه از اعضای جلسه «کمیسیون امنیت اجتماعی» شهرستان جهرم بودیم. بهار سال 1357، یکی از این جلسهها برگزار شده بود برای تبعید یکی از روحانیون مبارز. میشناختمش، سیدی انقلابی و درستکار بود که مردم حسابی قبولش داشتند. اعضای جلسه همه آمده بودند، به جز رئیس شهربانی که در راه بود و تلفن زده بود که به سرعت خودش را میرساند.
رئیس ساواک برای این که جلسه را و البته بیشتر من را آماده صحبت و تصمیمگیری کند، گفت: «نظر شاهنشاه اینه که اگه وجوهات رو از روحانیت بگیریم، دیگه قدرت و نفوذی ندارن. همه نفوذشون از این پولاییه که مردم بهشون میدن، حالا یه وقت به اسم خمس، یه وقت زکات، یه وقت مصرف در امور خیریه و از این چیزا.»
از اول هم میدانستم که این جلسه و رأی دادستان، همه برای لاپوشانی تصمیم شاه بود. جلسه باید نقش پوشش و نقاب را بازی میکرد؛ پوششی قانونی برای خواستههای شاه. هدف، انجام شدن قانونی کارها بود تا مردم کمتر تحریک شوند و آبها ساکت و آرام، از آسیاب بیفتند. فرماندار دنباله صحبتها را گرفت: «اصلا حرفم اینه که روحانیون جلیلالقدر نباید خودشون رو انقدر سخیف کنن. اینو به نفع خودشون میگم. آخه حیف نیست که طلاب، کرسی تحصیل رو ول کنن و مثل خس و خاشاک، خودشونو بسپارن به باد سیاستای خمینی؟»
حرف فرماندار همان حرف رئیس ساواک بود، منتها با متانت و مثلا به طرفداری از روحانیت صحبت میکرد تا رای این جلسه، هرچه که شد، بعداً برایش مشکلی نتراشد. از آن آب زیرکاههای قهار بود. رئیس ساواک با جمله «نظر شما چیه؟»، سر چرخانده بود سمت رئیس ژاندارمری:
- آخه چهار تا عمامه به سر فکستنی میخوان جلو پهلوی بایستن! هه! همه این آخوندا رو باید فرستاد رد کارشون.
وانمود کردم حواسم نبوده و ندیدهام، اما زیرچشمی داشتم رئیس ساواک را میپاییدم که لبش را گاز گرفت و ابروهایش را برای رئیس شهربانی داد بالا، یعنی که حواست به تند حرف زدن و صراحتت باشد. یک مرتبه لحن و کلام رئیس ژاندارمری چرخید: «منظورم اینه که معممای گرانقدر شهرمون نباید دنبال کار حاشیهای برن. وظیفه ماست که اونا رو هدایت کنیم به سمت رسالت اصلیشون، یعنی اقامه نماز و خوندن دعا و گرفتن استخاره.»
من اعتقاد داشتم قدرت اصلی روحانیت به داشتن وجوهات و این چیزها نیست. مسئله این بود که مردم مسیرشان را با هدایتهای امام پیدا کرده بودند و روحانیت جلودار و نماینده مردم زخمخورده تاریخ بودند. آخوندها حرف مردم بودند، پرچمدار اراده عظیم ملت.
رئیس شهربانی تقهای به در زد و آمد داخل. تا موقع نشستن، شکم بادکردهاش با هر قدم زیر فرم شهربانی لیز میخورد. هنوهون کنان، از جمع عذرخواهی طلبید. برای شروع رسمی جلسه، خطاب به تکتک اعضا اجازه گرفتم. همه «بفرمایید»ی گفتند. رئیس شهربانی که از نفس افتاده بود، با لبخند، سری تکان داد. انگار میگفت «ناز شستت! ببینم با این آخوند یه لاقبا چه میکنی». شروع کردم به بیان علت صدور حکم تبعید. طبق متن قانون، برایشان تک تک مواردی را که میتوانستم بر اساس آنها حکم تبعید را صادر کنم توضیح داد: «خب، اینایی که گفتم موارد صدور حکم تبعید بود. در مورد روحانی مورد نظر، گزارشایی مربوط به تحریکات مردم علیه امنیت، اخلال در نظم، قاچاق یا سایر مواردی که توضیح دادم دارین؟ اگه سند یا گزارشی دارین، با ذکر منبع و منشأ، اعلام کنین.»
چهرههای درهم کشیده و نگاههای سنگین و پر از شماتت همه روی من متمرکز شده بودند. بو برده بودند که قصد دست به یکی کردن با آنها برای صدور رأی تبعید را ندارم. دقیقهای به سکوت گذشت. رئیس ساواک چنان برج زهرماری بود که وقتی آدم او را در حال عصبانیت میدید، نطقش کور میشد، اما با این حال از رو نرفتم و دوباره سوالم را تکرار کردم و دوباره مواجه شدم با چهرههای شاکی و نگاههای پر از مذمت.
سکوت جمع نشان از یک واقعیت میداد، این که این عالم دینی آداب مبارزه را به خوبی اجرا میکرد. بلد بود در آن شرایط خفقان حکومت، چطور از خودش ردی به جای نگذارد. حرکاتش طوری بود که اگر هرکدام را جدا جدا میدیدی، سندی علیه شاه دستگیرت نمیشد، اما همین که همه رفتارهایش را کنار هم میگذاشتی، از دلش قیام علیه پهلوی بیرون میآمد.
نوبت این بود که به واسطه نداشتن مدرک، این روحانی مخالفت خودم را اعلام کنم. میدانستم که اگر ذرهای کوتاه بیایم، این شیخ توی بد مخمصهای میافتد. آمدم رأیم را بگویم، اما در لحظهای، نم دهانم خشک شد. ترس برم داشته بود. یقین داشتم دادن این حکم برایم مشکلساز خواهد شد. عواقبی که ممکن بود برایم پیش بیایند، مثل سکانسهای فیلم، از جلوی چشمانم رد میشدند. حداقلش این بود که برایم پاپوشی درست کنند و از این مسئولیت عزلم کنند. شاید تهدیدم میکردند و برای خانوادهام دردسری میساختند. نمیتوانستم حدس بزنم چه عاقبتی انتظارم را میکشد. در یک سو، طرفداری از حق بود و در سویی دیگر، رضایت جمع حاضر. ناخودآگاه روضههای سیدالشهدا(ع) به یادم آمد. حس کردم انگار موقعیتی فراهم شده تا خودم را در عاشورا محک بزنم. درنگ نکردم، نمی به گلوی خشکم رساندیم:
- باتوجه به این که مدرکی علیه ایشون ناظر به موارد صدور حکم تبعید وجود نداره، بنده مخالفت خودم را بابت تبعید این روحانی اعلام میکنم.
دست پیش بردم و رأی خودم را پایین صورت جلسه نوشتم و امضا کردم.
وقتی ساواک فارس به دست انقلابیون افتاد، عنوان یکی از گزارشهایی که از اسناد ساواک پیدا شد این بود: «عدم همکاری آقای سلیمی؛ دادستان شهر.»
انتهای پیام/