چایی مُفتی که نمیشه خورد
چایی و برف!
برف روی پشت بامها خیمه میزد و براتعلی با ما بچهها، منزل سن بالاهای محله را در می زد. تا در باز میشد سلامی میکرد و میگفت: «پنج تا چایی برامون میذارید ؟!» با لبخند صاحبخانه راهی بام می شدیم. میگفتیم: تا چایی دم بکشه، کار ما تمومه؛ چایی مفتی که نمیشه خورد!
سماور قُل میخورد به سوی هوا و برفها قِل می خورد به سوی زمین. چای را میزدیم و خانه به خانه میرفتیم. خسته و کوفته که به دیوار کوچه تکیه میزدیم، تازه سر بازی و شوخی براتعلی باز میشد. با آن زور و قوه زیاد، گلوله برفی بود که به سمتمان شلیک میکرد ما هم کم نمیآوردیم. خیس برفبازی میشدیم. معلوم بود قصد آزار ندارد. میخواست تنمان بیخستگی شود با این بازی.
یک روز که نا برایم نمانده بود، بیرمق بهش گفتم: خیلی بی معرفتی! یه روز هم بچهها و رفقا رو جمع کن بیان خونه ما رو بروفن. خیلی خونسرد و قاطع جواب داد: بچههای خودمون جوونن، میتونن خودشون انجام بدن. ما باید به فکر بقیه افراد باشیم.
براتعلی و برادر شهیدش رمضانعلی، پشت بام منزل تمام خانوادههای بیسرپرست و مستضعف محله را اینگونه پارو میکرد.