صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

سارقی که بعد از اجرای حکم هم دست از سرقت برنداشت!

۰۲ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۷:۴۸
کد خبر: ۴۶۰۴۸۲۰
کتاب «جان به لب» مجموعه‌ای از ۳۵ داستان کوتاه واقعی است که تلاش دارد اندکی از پشت پرده‌ها و ماجراهای قضات و متهمان را با زبان شیرین داستان روایت کند.

خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستان‌های قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان می‌کند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پرونده‌های قضایی با محوریت و نقش‌آفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستان‌هایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.


نگارنده کتاب سعید زارع‌بیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب می‌داند.
تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونه‌های متنوع پرونده‌ها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگی‌های این کتاب است.


وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایت‌کننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوه‌های هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.


در ادامه داستان «گیوتین» را از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.

گیوتین
بر اساس خاطرات محمدحسین کریم‌زاده

به عنوان دادستان یکی از شهرهای استان یزد معرفی شده بودم. اولین روز کاری منصب جدیدم بود. مدیر دفتر را روی میز گذاشت:

  • آقای دادستان حکم این پرونده چند ماهیه که اجرا نشده. یعنی در همین روز اول، این پرونده دست شما رو می‌بوسد برای اجرا. چه استقبال گرمی!

  • عزمم را جذب کردم تا بعد از مطالعه دقیق پرونده حکم را هرچه بود قاطعانه اجرا کنم. اولین پرونده سِمت جدید بود و سرشار از انرژی مطالعه را شروع کردم؛ درست شبیه شروع قهرمانانه دو سرعت، اما همین که چشمم رسید به حکم پرونده، احساس کردم تمام بدنم یک مرتبه بی‌حس شده است. قهرمان در همان قدم‌های اول پایش پیچ خورده و پخش شده بود روی زمین. سرگیجه‌های خفیف به سرم هجوم آورده بود و خون به مغزم نمی‌رسید. من حتی اجرای حکم شلاق را ندیده بودم، ولی حالا در قامت دادستانی بودم که باید «قطع ید» را اجرا می‌کردم؛ بریدن چهار انگشت دست راست متهم.

  • متهم سرقت‌های مختلفی را مرتکب شده بود. درشت‌ترینش آخرین دفعه بود؛ دزدیدن گاوصندوق یک مغازه. مالباخته‌ها بعد از دستگیری سارق و بازگشت مالشان گذشت کرده بودند؛ همه به جز خود صاحب مغازه.
    به طور جدی، اولین بار بود که دوست داشتم یک جای کار بلنگد و حکم منتفی شود، حتی به قیمت اشتباه کردن قاضی پرونده در تطبیق شرایط ماده ۱۹۸. پرونده را مجددا بررسی کردم. دادن حکم «قطع ید» به همین سادگی نیست. طبق ماده ۱۹۸ قانون مجازات اسلامی، حکم «قطع ید» فقط برای سارقی است که همه ۱۶ شرط ماده را داشته باشد. پرونده را مو به مو خواندم. متهم بی‌انصاف همه این شروط را یک جا داشت؛ چه تبحری!
    نه می‌توانستم قید اجرای حکم را بزنم و نه دلم رضا می‌داد که همه توانم را پای کمک به متهم نگذارم، این شد که به عنوان آخرین و تنها راه به امید گرفتن رضایت، صاحب مغازه را دعوت کردم.

  • چاق بود، خیلی چاق. لپ‌هایش چنان پف‌دار بود که انگار توی دهانش دستمال چپانده بودند. با چنان سنگینی آمد و خودش را ول کرد روی صندلی مقابلم. دستم آمد از تصمیمم کاملاً مطلع است. شروع کردم از هر دری که وصل می‌شد به بخشش و گذشت حرفی به میان آوردم، از آیات و روایات و حکایات گرفته تا لذت آرامش و هنر جوانمردی. در آخر، نوبت تیر خلاص بود: «انگشتان دست راست متهم منتظر رضایت شماست.» تا این را گفتم همه هیکل سنگینش را یک باره بلند کرد و جلوم ایستاد. چنان ورم سرخی روی گونه‌هایش نشسته بود که ترسیدم با من دست به یقه شود.

  • ابروها را داد بالا، لب‌ها را جمع کرد و یک نوچ بلند از میانش داد بیرون. برای اجرای حکم، گیوتین از دادگستری تهران ارسال شد. متهم را قبل از اجرا آوردند پیش من. چنان زار می‌زد و اظهار ندامت می‌کرد که دل آدم کباب می‌شد. دیدم توانش را ندارم که ناظر اجرای حکم باشم. به جای خودم دادیار را فرستادم و سفارش کردم تا دست سارق حتماً بی‌حس شود. از لحظه فرستادن متهم برای مجازات، دل تو دلم نبود. درونم ولوله‌ای به پا شده بود تا اینکه یک هو تلفنم زنگ خورد. دادیار بود: «دستگاه درست کار نمی‌کنه و خراب شده. میگن درست کردنش قطعه می‌خواد و شاید یکی دو روز طول بکشه.»

  • پیش‌بینی ناپذیرترین اتفاق. حتی تصورش را هم نمی‌کردم. دستور دادم متهم را برگردانند به زندان. خرابی دستگاه را به فال نیک گرفتم و صاحب مغازه را دوباره دعوت کردم به دفتر. این دفعه انواع آمادگی برای دیدن هر نوع رفتار خشمگینانه و شنیدن هرگونه دری وری بیشتر بود.

  • جریان را برایش توضیح دادم و گفتم: «خود دستگاه هم راضی به این کار نیست. شاید این اتفاق برای نرم شدن دل شما باشه. بیا و بزرگی کن و بگذر.»

  • با چند دقیقه تفکر عمیق و هزار بار پیچ و خم دادن به ابرو نهایتا راضی شد.
    با کسب رضایت از صاحب مغازه، پرونده را برای کسب نظر رئیس کل دادگستری فرستادم. بی‌فایده بود. رئیس کل نوشت: «رضایت بعد از قطعی شدن حکم، مانع اجرای حکم نمی‌شود.» حکم باید اجرا می‌شد. راه فرار این نبود.
    چند ماه بعد، به عنوان دادستان به شهر دیگری رفتم. توی زندان آن شهر لحظه‌ای با همان سارق چشم در چشم شدم. متهم وانمود کرد مرا نشناخته. سرش را چرخاند و رفت قاطی جمعیت. سپردم بیاورندش پیش من. خودخودش بود.
  • تو مگه همون سارقی نیستی که چند دهه قبل انگشتاش رو بریدن؟ اینجا چه کار می‌کنی؟
    سرش را که پایین بود پایین‌تر کرد و گفت: «دوباره سرقت.»
    انتهای پیام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *