کتاب «دیدم که جانم می رود»؛ روایتی از زندگی شهید مصطفی کاظمزاده
خبرگزاری میزان – کتاب «دیدم که جانم می رود» خاطراتی از شهید مصطفی کاظم زاده، به روایت حمید داودآبادی( -۱۳۴۴) است. شهید مصطفی کاظم زاده، متولد ۱۳۴۴ است که در عملیات مسلم بن عقیل در ۲۲ مهر ماه ۱۳۶۱ به شهادت رسید.
حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظم زاده در سال ۵۸ با هم آشنا می شوند و این رفاقت تا ۲۲ مهر سال ۶۱ ادامه پیدا می کند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث می کنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانواده ها را برای رفتن به جبهه جلب می کنند، با هم در گیلان غرب همسنگر می شوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید می شود و حمید می ماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه ی روز ۲۲ مهرماه سال ۶۱ در سومار.
کتاب «دیدم که جانم می رود»
در این کتاب به دفاع مقدس از منظر رفاقت پاک، صادقانه و بی آلایش دو نوجوان رزمنده نگاه شده و همین هم کتاب را خواندنی کرده است. البته لابلای صفحات کتاب روایت هایی هم از دفاع مقدس ارائه می شود که گاها می تواند خواننده را میخکوب کند و احساسات او را به غلیان درآورد. مانند بخشی از کتاب که روایت حضور داوطلبانه بچه های پرورشگاهی در دفاع مقدس و شهادت آنها گفته می شود و دل را آتش می زند. بچه هایی که حتی پدر و مادری نداشتند تا بعد از شهادت.
کتاب «دیدم که جانم می رود»آدمهای اسطورهای را شرح میدهد که واقعا خدایی بودند و دوستیهایشان از جنس هدف و زندگی بوده اهدافی همچو نزدیکی بیشتر به خدا و در آخر شهادت برای نسل ما که از این اتفاقات و صحنهها هم خوشبختانه و هم متاسفانه بویی نبردهایم کمکی بود برای درک کردن و تصور کردن حال و هوای مردان بیادعای آن زمان فرجام کلام ارزش خواندن و کمی به فکر فرو رفتن را دارد.
بسمه یا انیس من لا انیس له “غارت عشق برده نقدم و جنس رشته عشوه بسته پودم و تار” و عشق، در رابطه با این کتاب به خودمان نقد دارم، به دلهایمان و اینکه چه اتفاقی افتاد که عشق، تحریف شد. وقتی باصفا شدی، وقتی نشستی زار زار گریه کردی و خالی شدی، وقتی توی اون حالت یه دوست عزیزی توی قلبته، اونوقت میفهمی عشق، ورای جنسیت و ورای تمام باورهای ماست. عشق، یعنی مخلص خالص بودن. یعنی رفیق. و ما از رفاقت چه میدانیم… کتاب حکایت عاشقی به سبک نور بود. کتاب حکایت رفاقت بود، از نوع جاویدالاثر..
گزیده ای از کتاب
شب، چادر سیاهش را بر سر اهواز کشیده بود که کامیون ها بیرون مدرسه صف کشیدند. چراغ خانه ها روشن بود و مردم که داشتند در خانه هاشان افطار می کردند، از پشت پنجره ما را نگاه می کردند. همه که سوار شدیم، ماشین ها حرکت کردند. پس از مسافتی ۱۰۰ کیلومتری در جاده خرمشهر، سمت راست وارد منطقه شلمچه شدیم. در کنار خاکریزی همه پیاده شدیم. سعی می کردیم سکوت را حفظ کنیم. به دستور برادر گل محمدی، چنددقیقه استراحت کردیم. قمقمه ام را از آب پر کردم و قمقمه دیگری را هم برای روز مبادا پر کردم و در کوله پشتی گذاشتم.
هنوز پشتمان به خاکریز نچسبیده بود که فرمان حرکت دادند. از بالای خاکریز گذشتیم و به دشت برهوتی وارد شدیم که سیاهی شب آن را بی انتها نشان می داد. در دوردست ها، منورهای رنگی روشن و خاموش می شدند که از دور حدود خط مقدم را نشان می دادند. دشت ساکت و آرام بود. فقط صدای تلق و تولوق کلاه های آهنی و تجهیزات ما بود که به گوش می رسید.
کمی که رفتیم، یواش یواش صدای کوبیده شدن پاها، به کشیده شدن میان علف ها و خاک مبدل شد. زمان پیاده روی بیش تر از آن چیزی شد که انتظارش می رفت. سعی کردم خودم را با خواندن سوره های کوچک قرآن مشغول کنم.
انتهای پیام/