قهرمانان کوچک کربلا روایتی از بزرگان تاریخ اسلام
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، مجموعه "قهرمانان کوچک کربلا" به زبان ساده و برای آشنایی مختصر با زندگی قاسم بن حسن (ع) و عبدالله بن حسن (ع) و نقش ایشان در حادثه کربلا در قالب داستان به طبع رسیده است.
در بخشی از کتاب دو چشم ناتمام آمده است:
عبدالله و قاسم فرزندان امام حسن (علیه السلام) هستند. عبدالله فرزند کوچک امام در پی یافتن پاسخی برای سوالات خود در مورد علت صلح پدر و عدم مبارزهاش با ظلم روانه کربلا شد. عبدالله که دلی پر سوال داشت ابتدا از مادر جویای علت صلح پدر میشود مادر توان سخن گفتن را در خود نمیبیند اشک بر چشمانش حلقه میزند که من به این کودک چه بگویم تا بفهمد که پدرش چقدر غریب بود.
عبدالله به خودش قول میدهد که حتما از عمویش پرس و جو کند. شبی عبدالله که دیگران توان صبر را نداشت دست ابا عبدالله (علیه السلام) را میگیرد و او را در پشت خیام میبرد تا دیگر کسی مزاحم پرسش او نباشد. عمو چرا بابا نجنگید و صلح کرد؟.
اصلا تا قبل از آن بابای من به میدان نبرد رفته است اباعبدالله (علیه السلام) پاسخ میدهد بله پدر شما در میدان جنگ مبارزه کرده است مثلا در جنگ صفین شجاعت بسیاری از خود نشان داد. اما در مورد علت صلح، پدرت غریب بود به طوری که خود با اشاره به گله گوسفندانی که از جایی کوچ داده میشدند فرمود: اگر تنها این مقدار یار داشتم جهاد میکردم. عبدالله گفت: چرا بابا غریب بود؟.
قصه غربت داستان بی انتهای علی و اولاد اوست و تنها محدود به جریان عاشورا نیست. نوجوان امام حسن (علیه السلام) از عمو اذن میدان میخواهد، امام حسین (علیه السلام) نمیپذیرد قاسم پس از اصرار فراوان عاقبت به یاد گفته پدر میافتد که اگر روزی دلت خیلی به درد آمد به سراغ این نامه برو. نامه را یافت به عمو نشان داد و اذن میدان را گرفت عاشقانه به میدان رفت و رجز خوانی کرد و در هنگام شهادت عمو را صدا کرد عمو کمکم کن. حسین (علیه السلام)، چون باز شکاری به سوی او رفت و نعش بی جان پسر برادر را بر دوش گرفت.
ابا عبدالله (علیه السلام) در روز عاشورا با عزیزانش وداع کرد و آماده نبرد شد عبدالله که چندین بار همچون برادرش قاسم درخواست مبارزه خواست اکنون بی صبرانه منتظر شهادت بود، اما عمو اذنش نداد. وقتی حسین خونین مورد هجوم دشمن قرار گرفت عبدالله دیگر توان نداشت بنشیند و نظاره گر باشد با پای پیاده به سمت عمو رفت زینب (سلام الله علیها) فریاد کرد عبدالله جان نرو. عبدالله گفت:: عموی را میکشند؟!
عبدالله زخمی بر زمین افتاد و در آغوش عمو در لحظه شهادت گفت: عمو فهمیدم چرا پدرم غریب بود، اما عمو تو از او هم غریبتری.