کومله با گروگانگیری بچهها، خانوادهها را مجبور به حمایت میکرد
نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیهطلب و ضدایرانی که اعضایش در آدمکشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشیها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانهترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب میشدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.
بیشتر بخوانید:
تصاویر اقدامات همکاران تروریست رامین حسینپناهی/ کومله یعنی با موزائیک سر بریدن!
کومله با بیرحمی قلب و کلیه جوان ۱۸ ساله را شکافت
شهادت ۲ کودک خردسال در سنندج بر اثر اصابت ترکش خمپاره اعضای کومله
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
کومله با گروگانگیری بچهها، خانوادهها را مجبور به حمایت میکرد
شهید جانقلی فرهادی ۶ مرداد ۱۳۴۹ در روستای بیدمحمدی شهرستان سپیدان به دنیا آمد. پدرش کشاورز و دامدار و مادرش در کنار تربیت فرزندان به قالیبافی مشغول بود. پس از گذراندن مقطع سیکل، برای ادامه تحصیل راهی هنرستان شبانهروزی نورآباد شد. سال ۱۳۶۶ پس از آنکه کلاس دوم را به اتمام رساند، داوطلبانه برای مبارزه با کوملههای ضدانقلاب به کردستان اعزام شد. هنوز دو ماه از حضورش در کردستان نگذشته بود که ۱۲ مرداد ۱۳۶۶ در کمینگاه محور خلیفان-مهاباد توسط عناصر گروهک تروریستی کومله با هفت تن از همرزمانش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با دوست شهید جانقلی فرهادی (امیرعباس فرهادی):
«جانقلی فرزند چهارم خانواده ۱۰ نفره فرهادی بود. به واسطه شغل پدر که کشاورز و دامدار بود، خانواده برای ییلاق و قشلاق در شهرستانهای سپیدان و نورآباد در رفتوآمد بودند. جانقلی از بچگی شخصیتی آرام داشت و همین متانت او باعث محبوبیتش نزد پدر و مادرش بود.
در روستا امکانات خاصی برای بازی بچهها نبود. جانقلی با دوستانش با گِل، تفنگ میساختند و بازی میکردند.
مقطع ابتدایی را در زادگاهش، روستای بیدمحمدی گذراند و برای ادامه تحصیل به منزل خواهرش در سپیدان رفت. پس از آن نیز برای اخذ دیپلم راهی هنرستان شبانهروزی کشاورزی نورآباد شد.
اوقات فراغتش را در کنار پدر به کشاورزی و دامپروری میپرداخت. اهل مطالعه و بهشدت مسئولیتپذیر بود، هر مسئولیتی به او محول میشد، با جدیت انجام میداد.
در هنرستان با هم بودیم. با یکدیگر بچههای خوابگاه را برای نماز صبح بیدار میکردیم. خیلی منضبط بود. گاهی از آینده صحبت میکردیم، اینکه چه کاره شویم. جانقلی مهندسی کشاورزی را برای تغییر و تحول در کشاورزی انتخاب کرده بود. در مسائل بهداشتی و نظافت خیلی حساس بود و نمیگذاشت گوشهای از خوابگاه هم کثیف بماند. از جمله کسانی بود که سعی میکرد همیشه خوشتیپ باشد. آنقدر مسئولیتپذیر بود که سرپرست خوابگاه شد. همه کارها را به او واگذار کرده بودند. معمولا سرپرستها برای حضور و غیاب یا نظارت برای ساعات مطالعه اجباری به خوابگاههای دیگر میرفتند؛ ولی با بودن جانقلی، خیالشان بابت خوابگاه ما راحت بود. با محبوبیتی هم که او داشت، بچهها احترامش را حفظ میکردند و با او همکاری داشتند.
ارادت ویژهای به امامخمینی (ره) داشت و میگفت: «بهترین نوع حکومتی که وجود دارد، همین حکومت جمهوری اسلامی ماست و باید سعی کنیم آن را تثبیت کنیم.»
به مسائل دینی پایبند بود و سعی میکرد مو به مو آنها را اجرا کند. از اینکه کسی در بحثها و دعواهایی که بین بچهها پیش میآید، فحاشی بکند، بهشدت عصبانی میشد و تذکر میداد. به گناههای زبان حساس بود. وقتی دور هم مینشستیم تاکید داشت که بحث، روی محور علمی و درسی و شعر و فضای دوستانه بچرخد و در مورد کسی غیبت یا مسخره نکنیم.
سال ۱۳۶۶ بود که معاون هنرستان ما در جبهه شهید شد. با شهادت شهید حسینی انگیزه جانقلی برای رفتن به جبهه شدت گرفت. همان زمان شور و شوقی در هنرستان شکل گرفت و تعدادی هم برای اعزام نیرو به جبههها تبلیغ میکردند.
برای رفتن به منزل در سپیدان، مسیری طولانی را با جانقلی و پسرعمویم طی کردیم. قرار گذاشتیم به خانواده سری بزنیم و بعد از برگشتن به نورآباد به جبهه برویم. جانقلی در طول مسیر برایمان داستان عاشورا را تعریف میکرد و اینکه برای اعزام به جبهه چه کار کنیم.
یک هفته کنار خانواده بودیم، سپس به نورآباد برگشتیم. جانقلی به سختی توانسته بود پدرش را با این تصمیم همراه کند. به خاطر جثه نحیفم، من را ثبت نام نمیکردند و جانقلی به من گفت: «تو بمان تا ما برویم و برگردیم. در اعزام بعدی با ما بیا.»
قبل از اعزامش تحولی در او بوجود آمده بود؛ حتی چهرهاش تغییر کرده بود. به او گفتم تو به جبهه بروی شهید میشوی. در جوابم گفت: «چه اشکالی دارد، من عاشق شهادتم.»
سال ۱۳۶۶ از نورآباد به مهاباد اعزام شد. جانقلی ۱۷ سال داشت و هنوز دو ماه از اعزامش نگذشته بود که خبر شهادتش را به فامیلهای او در نورآباد دادند. آنها هم به سپیدان رفته و خبر را به خانوادهاش منتقل کردند.
دوازدهم مردادماه ۱۳۶۶ جانقلی به اتفاق هفت نفر از همرزمانش برای تامین جاده با خودرو تویوتای لندکروز راهی شدند که کوملهها در محور خلیفان-مهاباد خودروی آنها را هدف قرار دادند و به آتش کشیدند. آنها سعی داشتند که فرار کنند؛ به محض اینکه از خودرو پیاده شدند، مورد اصابت گلولههای عناصر گروهک تروریستی کومله قرار گرفتند. در این درگیری جانقلی تیری به گلویش اصابت کرد و به همراه هفت تن از همرزمان خود به شهادت رسید.
من یک سال بعد از شهادت جانقلی به کردستان رفتم. اوضاع کردستان آرامتر شده بود؛ ولی همچنان در آنجا حوادث تروریستی رخ میداد. عناصر کومله و دمکرات و منافقین روستاها را غارت میکردند. بچهها را گروگان میگرفتند تا خانوادهها را مجبور به حمایت از خود کنند و بتوانند از آنها اخاذی کنند. پدری میآمد و با استیصال به فرمانده ما میگفت: «کوملهها دخترم را با خود بردهاند.» تقاضای کمک داشت. کومله دست به هر جنایتی میزد تا به هدف خود نزدیک شود.»