ستاره شمالی خاطرات معاون لشکر 25 کربلای مازندران از دوران دفاع مقدس
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، کتاب "ستاره شمالی" مجموعه خاطرات سیدحبیبالله حسینی، معاون لشکر 25 کربلای مازندران در دوران دفاع مقدس است که در طول ۸ سال دفاع مقدس همواره در جبههها حضور داشته است.
این کتاب حاوی ناگفتههایی از شهید محمد حسن قاسمی طوسی، معاون لشکر 25 کربلای مازندران در دوران دفاع مقدس از زبان راوی سید حبیبالله حسینی است که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
سید ولی هاشمی این اثر را در 10 فصل تدوین کرده و در آنها زندگی و خاطرات این رزمنده را از زمان تولد تا 80 ماه حضور در جنگ روایت کرده است.
راوی همچنین در خاطراتش از مناطق مختلف عملیاتی که لشکر 25 کربلا در جنوب و غرب کشور انجام داده است مانند شلمچه،کارخانه نمک، سوسنگرد، هورالهویزه، موسیان، دهلران، مریوان و ... و از عملیاتهای متعددی چون فتحالمبین، طریق القدس، رمضان، محرم و والفجر خاطراتی را بیان کرده است. بمباران شیمیایی حلبچه، نقل و انتقال لشکر از مناطق جنوب غرب و بالعکس، زیارت خانه خدا، مجروحیتها و دیدار فرماندهان از خانواده شهدا مطالب دیگر این کتاب است.
در پایان مجموعهای از تصاویر راوی و حضور فعال او در جبهههای نبرد گنجانده شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم: حاج عبدالله با مرتضی قربانی تماس گرفت تا از او کسب تکلیف کند. مرتضی گفت: من نزدیکیهای شما هستم. گردان صاحبالزمان منتظر است تا با حاج حسین الحاق کند.
حاج عبدالله گفت: آقا مرتضی، خودت میدانی که سر پل بدجوری زنبوری است.
هنوز صحبتهای این دو فرمانده تمام نشده بود که پاتک وحشتناکی از ناحیه عراقیها شروع شد. عراقیها ده برابر نیروهای پیاده ما با خود تانک آورده بودند.
مدتی از مقاومت و پایمردی مردان باقیمانده از گردان مالک و یا رسولالله صلیاللهعلیهوآله میگذشت که از دور دیدم مرتضی قربانی، حاج قاسم سلیمانی و حاج محمد کوثری و هر کدام با بیسیمچیهایشان به صورت زیگزاگ دارند میروند جلو. تا خواستم داد بزنم آقا مرتضی کجا، با انفجار خمپارهای افتادم توی کانال. حاج عبدالله گفت: سید، مگر آتش را نمیبینی؟.
فرماندهان طی چند دقیقه از دیدگان ما محو شدند. رفتم سراغ بیسیم تا شنود کنم چه خبر شده. آقا مرتضی در حال گفتوگو با فرمانده توپخانه لشکر بود. و دستورهایی به آنها میداد؛ اما ناگهان ارتباط قطع شد و دیگر صدای قربانی به گوش نرسید. بچههای توپخانه چند بار ایشان را صدا زدند؛ ولی جوابی نشنیدند. ترسیدم. گفتم: نکند برای او اتفاقی افتاده باشد!» حرکت تانکهای عراقی به طرف ما شروع شد. وضع عجیبی بود. واقعا نمیدانستم آن جلو چه خبر است؛ اما هر چه بود، دود بود و آتش. تانکها تا فاصله 100 متری ما پیش آمدند. تقریبا یک ساعت از جنون آتش عراقیها میگذشت که با صدای انفجار مهیبی، حرکت تانکها کُند و سپس عقبنشینی آنها شروع شد. نمیدانستیم از آن جمع چند نفرشان شهید شده و چند نفرشان زنده هستند. بعد از 2 ساعت که حجم آتش کمتر شد، به اتفاق حاج عبدالله به طرف جلو رفتم. حجتالاسلام سیدجواد شفیعی دارابی و دو نفر دیگر شهید شده و حاج حسین بصیر و شیخ عبدالصمد زارعتی مجروح شده بودند. خوشبختانه فرماندهان همه سالم بودند. حاج عبدالله گفت: «آقا مرتضی، چرا ارتباط شما یکدفعه قطع شد؟.
مرتضی قربانی گفت: ببین چه بلایی به سر بیسیم من آمده ... داشتم صحبت میکردم که یک ترکش آمد و دهنی بیسیم مرا از وسط نصف کرد.
گفتم: چطوری عقبنشینی کردند؟
مرتضی گفت: دست آقای زراعتی را باید بوسید.
گفتم: چطور؟
گفت: یک نگاهی به طرف عراقیها بینداز.
برجک یک دستگاه تانک نو عراقی از جایش درآمده بود. شیخ عبدالصمد این تانک را زده بود. با از کار افتادن این تانک، عراقیها عقب نشسته بودند.