همین ماشین مدل بالا میتونه ما رو از خدا و مردم دور کنه
تویوتا
اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ آغاز نشده بود. ابراهیم در یکی از ادارات دولتی کار میکرد. من هم مدتی بود که در حراست صدا و سیما فعالیت داشتم. آن ایام در حوالی مسجد محمدی و خیابان زیبا سکونت داشتیم. یک روز عصر، توی کوچه ایستاده بودم که ابراهیم از سرکار برگشت.
این بار با دفعات دیگر فرق داشت! او سوار بر یک ماشین مدل بالا بود! یک خودروی سواری تویوتای سفید صفر کیلومتر را جلوی منزل پارک کرد و پیاده شد. چشمانم از تعجب گرد شده بود. جلو رفتم و گفتم: عجب ماشینیه؟ کجا بوده؟ چند خریدی؟
ابراهیم درب ماشین را قفل کرد و رفت به سمت خانه. دنبال ابراهیم وارد خانه شدم و در حضور خانواده شروع کردم از ماشین ابراهیم تعریف کردن... بعد گفتم: سوئیچ ماشین رو بده یه دور بزنیم.
ابراهیم ساکت بود و حرفی نمیزد. کمی که گذشت گفت: «نه، این ماشین به در ما نمیخوره. میترسم ما رو زمین بزنه.»
گفتم: مگه موتوره که بخوری زمین؟ ابراهیم دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: «همین ماشین میتونه مارو بزنه زمین. میتونه ما رو از همه چیز دور کنه. از خدا، از مردم و ... همین فردا ماشین رو میدم به یکی دیگه.»
گفتم: به کی؟ اصلاً از کجا آوردی؟
گفت: «این ماشین رو یکی از آقایون علما توی اداره به من هدیه8 کرد. اما به درد من نمیخوره.» گفتم: عیب نداره بزار باشه من ازش استفاده میکنم.
لااقل مامان و بچهها جایی خواسند برن... گفت: «نه، به درد ما نمیخوره.»
فردا بدون ماشین به محل کار رفت. عصر بود که صدای زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم دم در.
یک آقایی پشت در ایستاده بود. سلام و علیک کردیم.
ایشان در حالی که به ماشین نگاه میکرد گفت: اومدم سوییچ ماشین رو بگیرم. منزل آقای های، درست اومدم؟
با تعجب گفتم: بله، شما؟
گفت: من رو آقا ابراهیم فرستاده. شما باید عباس آقا باشید.
با نشانیهایی که داد مطمئن شدم. سوییچ را دادم و ایشان هم با ماشین رفت. آن شب خیلی با ابراهیم حرف زدم. آخه این چه وضعه. یه ماشین هم برا خودت نگه نمیداری، چرا هرچی دستت میرسه میّبخشی؟ بابا خودت هم آینده داری، خونواده داری و ...
ابراهیم طبق معمول لبخند میزد. بعد فقط یک جمله گفت: «خیلی بهتر شد که این ماشین رفت» او به کارهایی که میکرد ایمان داشت. میدانست آنها که از متن جامعه و از حضور در کنار مردم جدا شدند و به افراد مرفه تبدیل شدند، از همین موارد آغاز کردند. ابتدا ماشین مدل بالا،خانه شیک و ...
فردای آن روز فولکس آقای حسین جهانبخش که از دوستانش بود را گرفت و گذاشت پشت درب خانه!
گفت: «این هم ماشین. اگه جایی خواستی بری ماشین هست». من هم با بیاعتنایی از کنار فولکس درب و داغون رد شدم و رفتم توی خانه.