مواجهه ابراهیم با فردی که نجاست خورده بود و تِلو تِلو میخورد
آبرو
از مدرسه برگشتم، دیدم رفقای همسن من، مثل سید کمال و شهید ناصر کرمانی و ... سر کوچه نشستهاند. من هم سراغ آنها رفتم. بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی و خنده و دست انداختن دیگران بود. همین که دور هم نشستیم، یکی از اهالی محل از دور آمد، کت و شلوار شیک و سفید و ... تیپ خیلی زیبایی داشت، اما شرایطش عادی نبود! او آقا کاظم راننده کامیون و همسایه ما بود.
تلو تلو میخورد و به سمت خانه میرفت. کاملاً مشخص بود که حسابی نجاست خورده و حالش بد است. به نزدیک ما که رسید، یکدفعه افتاد توی جوب! ما نگاهش میکردیم و میخندیدیم، توی دلم میگفتم: حقشه! هیچکس جلو نیامد، تو همین حالت، اون شخص بالا آورد و لباسهایش کثیفتر شد!! همینطور که نگاهش میکردیم یکباره ابراهیم از راه رسید. به محض اینکه ماجرا را فهمید، وارد جوب شد و آقا کاظم را بیرون آورد.
ابراهیم آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد. حسابی که تمیز شد، او را کول کرد و به سمت منزلش برد. دنبال ابراهیم رفتم. اول کوچه حکیمزاده، نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا کاظم بود. ابراهیم در زد و او را به داخل خانه برد.
زن و بچههای آقا کاظم بسیار مؤمن و با حجاب بودند. ابراهیم آقا کاظم را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیج حرفی هم در مورد کارهای او نزد. بعد هم خداحافظی کرد. به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید. او آبروی یک خانواده را خرید.