صبح تا غروب، لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر کسی احتیاجی دارد یا چیزی میخواهد راحت باشد
بنده خدا
خیابان شهید عجبگل، بنبست تجلی، منزل کوچک ما آنجا بود. بعد از سالها مستأجری، این خانه را پدر ما خرید و ما از مستأجری نجات یافتیم. در همان منزل بود که ابراهیم همراه پدر و برادرم تمرین ورزش باستانی را شروع کرد. ابراهیم در همان خانه هیئت برگزار میکرد و بسیاری از جوانان محل را جذب اینگونه محافل نمود. منزل ما از دو اتاق کوچک تو در تو تشکیل شده و فضای زیادی نداشت. اما با این حال، بیشتر اوقات مجلس روضه امام حسین (ع) در این خانه برقرار بود.
یکی از روحیات پدرم این بود که جلوی درب خانه را معمولاً یک لامپ نصب میکرد تا این کوچه ی باریک و تاریک، روشن شود. هرچند که هفته ای یکبار حداقل، این لامپ را سرقت می کردند! از دیگر ویژگیهای پدر این بود که میگفت: صبح تا غروب، لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر کسی، همسایهای، احتیاجی دارد یا چیزی میخواهد راحت باشد.
یک شب درب منزل ما هنوز بازمانده بود. ما دور سفره مشغول شام بودیم. شام که تمام شد سفره را جمع کردیم که یکباره یک نفر از در وارد شد و گفت: یا الله... مادرم سریع چادرش را روی سرش کشید. پدرم که در گوشهی اتاق، کنار سماور نشسته بود گفت: بفرمایید. گفتم: بابا کیه؟ گفت: یه بنده خدا، نمیدونم کیه. این آقا وارد حیاط شد و سلام کرد. مقابل اتاق که قرار گرفت گفت: هیئت تموم شده؟ پدر ما هم گفت: بفرمایید، بنشینید به چایی براتون بریزم.