صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

تلاش یک نوجوان برای نجات پدرش از بیماری/روایتی عجیب از زندگی در روستا

۱۰ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۰:۴۱
کد خبر: ۴۲۲۹۷۹
دسته بندی‌: فرهنگی ، عمومی
کتاب "اگر بابا بمیرد" نوشته "محمدرضا سرشار" داستان پسری به نام اسماعیل را روایت می‌کند که در روستایی با نام "شکور کندی" زندگی می‌کند.
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، کتاب "اگر بابا بمیرد" نوشته "محمدرضا سرشار" داستان پسری به نام اسماعیل را روایت می‌کند که در روستایی با نام "شکور کندی" زندگی می‌کند.
 
کتاب "اگر بابا بمیرد" نخستین‌بار در سال 1357 با تایید و تصویب شهید باهنر در دفتر نشر فرهنگ اسلامی چاپ شد و در سال 1387 انتشارات سوره مهر در طرح تجمیع نویسندگان صاحب‌نام این کتاب را برای کودکان و نوجوانان سال‌های آخر دبستان و دوره راهنمایی منتشر کرد.

این کتاب داستان روزهای سرد زمستان را به تصویر می‌کشد که یکریز برف می‌بارد و روستا تا کمرکش دیوارها در برف فرو رفته است؛ به شکلی که نه کسی می‌تواند به ده وارد شود و نه کسی خارج از ده شود. همه اهالی در خانه‌ها زیر کرسی مانده‌اند.

در این روزهای سخت و طاقت‌فرسا پدر اسماعیل سینه پهلو می‌کند و در بستر بیماری می‌ا‌فتد. پزشک نسخه‌ای برایش می‌نویسد و چون بیماریش کهنه شده می‌گوید که به این زودی‌ها خوب نمی‌شود. پدر روز به روز حالش بدتر می‌شود، تب می‌کند و هذیان می‌گوید.

مادر و خواهرهای اسماعیل نیز کارشان روز و شب گریه می‌شود و برادر پنج ساله‌اش گریه‌کنان می‌گوید: داداش! اگر بابا بمیرد ما چه کار کنیم؟ اسماعیل که بزرگترین بچه خانواده است، مجبور می‌شود برای خرید دارو و درمان پدرش به شهر برود، اما هوا به شدت سرد و طوفانی است و برف شدیدی می‌بارد، راه‌ها بسته شده و صدای زوزه گرگ‌ها شنیده می‌شود. هیچ وسیله‌ای برای رفتن به شهر نیست.

اسماعیل با همراهی دوستش برجعلی با گاری به سلامت به شهر می‌روند، اما هنگام بازگشت حوادث هولناکی برایشان اتفاق می‌افتد.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: ناگهان صدای پارس تعداد زیادی سگ، در دل دشت تاریک پیچید. چهار گرگ، درست روبه‌روی ما، در یک صف ایستادند. انگار پارس سگ‌ها، سر جا میخکوبشان کرد. مشهدی قاسم فریاد زد: بچه‌ها! جمع شوید پشت آتش! من و برجعلی، به طرف آتش، خیز برداشتیم و کنار مشهدی قاسم، ایستادیم. مشهدی قاسم، از ترس عرق کرده بود. زانوهای هر سه‌مان آشکارا می‌لرزید. دیگر همه چیز را تمام شده حساب می‌کردیم. در آخرین لحظه‌ها، فکرهای مختلفی به مغزم هجوم آورد.

گفتنی است ترجمه انگلیسی و هندی این اثر به کوشش عزیز مهدی و با حمایت مرکز ترجمه حوزه هنری انجام و در قالب جدید منتشر شده است.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *