ای تنها مرد دنیا
یابن الحسن! سالار عشق، در سراپرده روزها و شبهای این دنیا، تغافل، ما را دور کرده است از تو، گناه پردهای ضخیم و زمخت میان ما و تو کشیده است.
، مرد مشرقی، از دیار خورشید، تنها مرد دنیا است اکنون. ابر مرد مشرقی تنهاترین مرد دنیا است اکنون.
قرنها از زاد روزش میگذرد، و در انتظار طلوع است. در انتظار طلوع دلهای سیاه مردمان دنیا.
یابن الحسن! سالار عشق، در سراپرده روزها و شبهای این دنیا، تغافل، ما را دور کرده است از تو، گناه پردهای ضخیم و زمخت میان ما و تو کشیده است.
ما از خود رفته ایم، بیرون از خودیم و از حال خود بی خبر، ما نیستیم، تو هستی، همیشه بودی، گنگی ما است که حایلی میان است.
قرنها از زاد روزش میگذرد، و در انتظار طلوع است. در انتظار طلوع دلهای سیاه مردمان دنیا.
یابن الحسن! سالار عشق، در سراپرده روزها و شبهای این دنیا، تغافل، ما را دور کرده است از تو، گناه پردهای ضخیم و زمخت میان ما و تو کشیده است.
ما از خود رفته ایم، بیرون از خودیم و از حال خود بی خبر، ما نیستیم، تو هستی، همیشه بودی، گنگی ما است که حایلی میان است.
بودنت را باید همچون دشتی پر گل که در میان آن خرامان میروی و چشمت در پی یاران فدایی است، حس کنیم. اما دوریم، ما دوریم، حلقه وصل را پاره کرده ایم. تو همین حوالی هستی. همین نزدیکی ها.
پریشانی! میدانم. پریشان حالی ات، زخمهای است بر دل زار ما که غافل از تو گشته ایم.
آمدنت ساده است، آنقدر ساده که ذرهای توجه، آن را به کام تلخ مردمان زمین شیرین میکند. حلاوتی میدهد، ما دشوارش کرده ایم، انتظارت آسان است، اما ما انتظار را بیراهه رفته ایم.
پریشانی! میدانم. پریشان حالی ات، زخمهای است بر دل زار ما که غافل از تو گشته ایم.
آمدنت ساده است، آنقدر ساده که ذرهای توجه، آن را به کام تلخ مردمان زمین شیرین میکند. حلاوتی میدهد، ما دشوارش کرده ایم، انتظارت آسان است، اما ما انتظار را بیراهه رفته ایم.
انتظار، صفای دل میخواهد، جلای روح میطلبد، زبان شیرین میجوید، تا دل و روح و زبان یک چیز بخواهند؛ و آن جز تو نیست.
بازگشت میخواهد دل این مردم، زبان قاصر است، نه! قاصر نیست، نادان است، گمراه است، هر چه به زبان میآورد، جز آنچه باید.
گوشهایمان نمیشنود آن صدای ملکوتی را، چشمانمان نمیبیند آن جمال زیبا و قد رعنا را و زبان نمیچرخد به لبیک گفتن ات را.
غرق در تغافل دنیایی خویش گشته ایم، غریق جان بخش! بیا و نجاتمان ده، نجاتمان ده از هر چه نامردی و نامرادی است.
دستمان را بگیر که دنیا دیگر تاب ندارد این همه جور و ستم را.
بازگشت میخواهد دل این مردم، زبان قاصر است، نه! قاصر نیست، نادان است، گمراه است، هر چه به زبان میآورد، جز آنچه باید.
گوشهایمان نمیشنود آن صدای ملکوتی را، چشمانمان نمیبیند آن جمال زیبا و قد رعنا را و زبان نمیچرخد به لبیک گفتن ات را.
غرق در تغافل دنیایی خویش گشته ایم، غریق جان بخش! بیا و نجاتمان ده، نجاتمان ده از هر چه نامردی و نامرادی است.
دستمان را بگیر که دنیا دیگر تاب ندارد این همه جور و ستم را.
انتظار میکشیم تا راه بیفتیم به سوی تو، راه گم کرده ایم، بیراهه را از راه نشانمان ده یا بن الحسن!
غریبی را از ما بگیر و قریبی را به ما ده، دوریم از تو. راه و رسم غریبی را هم نیاموختیم که غریب در پی دوست میرود. یار و دلدار را میجوید؛ و سالها است که ما فریادهای عشق به تو را در گلو فرو برده ایم.
خدایا، به دیدگانمان دو چشم بینا ده تا لیاقت دیدن «بقیة الله خیر لکم ان کنتم مؤ منین» را داشته باشد، دلی فراخ و صاف عطا کن تا پذیرای وجود نازنین آن ابر مرد باشد و سری عاشق و شیدا تا از دنیا دل بردارد.
یابن الحسن! قاصریم و گناه کار، ظاهری منتظر داریم، اما باطن را با دروغ انباشته ایم!
باید مدتی رفت از خود بیرون، باید اندکی خود را در فکر تو رها کرد، یقین میخواهد عشق به تو.
باید زمانی را به بیابان و کوه زد تا در خلوت خود، به تو رسید.
در حسرت تابش طلوع تنها مرد دنیا، سر میکنیم، یابن الحسن مولا جان! ببخش ما را.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *