شکنجه کودک ۵ ماهه توسط والدین/ بعد از طلاق مادرم، فهمیدم پدرم درباره خیانت او درست میگفت/ قاتل: کشتن برادرم از اهداف زندگیام بود
بعد از طلاق مادرم، فهمیدم پدرم درباره خیانت او درست میگفت
رکنا نوشت: پانزده سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم برای همیشه از هم جدا شدند. زندگی مان در ابتدا چندان بد هم نبود. پدرم کارگر شرکت نفت بود و از نظر مالی تاحدودی دست مان به دهانمان می رسید. نمی دانم چه شد که اخلاق و رفتار پدرم به یک باره به تمامی عوض شد.
پدرم پیوسته به مادر گیر می داد و گاهی او را کتک نیز می زد. پدر می گفت: "فکر می کنی که الاغم و متوجّه نمی شم که با مرد همسایه طبقه بالایی که زن و بچّه نداره و تنها زندگی می کنه، ارتباط داری؟! فکر می کنی، نمی فهمم که داری به من خیانت می کنی؟!"
دلم برای مادرهمیشه مظلومم می سوخت. بنده خدا در حال کتک خوردن و گریه کنان می گفت:"اشتباه می کنی مرد! خیانت کدومه؟ تو خیالاتی شده ای. من همواره عاشق تو و دخترمون بوده و بسیار زندگی مشترک مون رو دوست دارم!" پدرم با شنیدن این سخن مادرم کمی آرامتر شده و چند روزی زندگی مان رنگ مهر و محبّت به خود می گرفت تا این که بار دیگرهمه چیز از نو آغاز می شد.
چون پدرم چند باری مادرم را هنگام صحبت کردن با مرد همسایه دیده بود، به همین دلیل به او مشکوک شده و به مادرم می گفت: "تو باهاش سرو سری داری! اون جوونه، خوشگله! من که دیگه قیافه ای ندارم. حتما به همین دلیل اونو به من ترجیح دادی!"
مادر در جواب پدر می گفت: "باباجان، آخه کی گفته سلام و احوالپرسی یعنی گرم گرفتن؟! ما در داخل یه مجتمع مسکونی زندگی می کنیم، خب، طبیعیه که گاهی همدیگه رو ببینیم. به نظرت وقتی بهم سلام می کنه، نباید جوابش رو بدم؟ بعدش هم مگه روزی که اومده بودی خواستگاری، من کور بوده و ندیده بودمت؟ من تو رو با همین چهره پسندیدم. تو رو خدا به من تهمت نزن مرد! من هوسباز نیستم که به شوهرم خیانت کنم. من حتّی یه تار موی سر تو رو با صد تا دنیا عوض نمی کنم!"
مادر وقتی این حرفها را می زد، چشمان پدر پر از اشک می شد و حتّی گاهی اوقات نیز از او به دلیل تهمت و کتک های بیشمارعذر خواهی می کرد، امّا به کلّی پیدا بود که فکر خیانت همیشه ایّام، بسان خوره ای درحال خوردن مغز اواست.
دیگر همه همسایه نیزبه اختلاف پدر و مادرم پی برده بودند، زیرا در مدّتی که پدرم برای مأموریت کاری به استانهای جنوبی می رفت، خانه ساکت و آرام می شد و هنگامی که دوباره باز می گشت، صدای جیغ و ناله های مادربیچاره ام، بار دیگر تا هفت خانه آن طرف ترهم می رفت!
یادم می آید که یک بار، دعوا و زد و خورد شدیدی بین پدر و مرد همسایه در گرفت و مرد همسایه پدرم را تهدید کرد که اگر یک بار دیگر دست روی مادرم بلند کند، استشهادی علیه او از همسایه ها خواهد گرفت و او را به دادگاه خواهد کشاند.
پدر پس از دعوا با مرد همسایه، به خانه آمد و در حالی که با کمربند به جان مادر افتاده بود، می گفت: "حالا دیگه چی می گی؟! مردک بی همه چیز خیلی راحت پیش من از تو طرفداری می کنه. خب حق هم داره. حتما تو بهش در باغ سبز نشون دادی و اونم حسابی چشمش تو رو گرفته!"
زندگی مان بعد از دعوای پدرم با آن مرد، به راستی که به یک جهنّم واقعی تبدیل شده و هرروز در آن جنگ و ستیز در جریان بو د تا این که سرانجام پدرم، خیلی سریع، خانه ای دیگری اجاره و ما به آنجا نقل مکان کردیم.
پدرم تنها به نقل مکان خانه بسنده نکرد و پس از آن از مادرش-مادربزرگم- که تنها زندگی می کرد نیز خواست که به خانه ما بیاید تا در نبودش، خیالش راحت بوده و بسیار دقیق، مواظب اعمال و رفتار مادرم بوده وکوچکترین حرکت وخطایی را به او گزارش دهد.
مادرم که این کنترل و مراقبت را توهینی به خود می دانست، به عمد، در نبود پدر بی اعتنا به مادربزرگ، هر روز چند ساعتی از خانه بیرون می رفت و به محض این که پدر از سفر بازمی گشت، مادربزرگ نیز گزارش کارهای مادر را به او می داد و در این گونه مواقع بود که پدرباردیگر همچون یک پلنگ زخمی، به جان مادر بیچاره افتاده وبه تمامی سیاه و کبودش می کرد!
زندگی ما دیگرهیچگاه روی آسایش به خود ندید و مادرم به ناچار درخواست طلاق داد و به خانه برادرش رفت.
با شایعه ایی که پدردرباره مادرم به راه انداخت، همه فامیل و بستگان وحتی اعضای خانواده مادرم نیز که همیشه ایّام پدر را مردی تمام و کمال می دانستند و حرفش را قبول داشتند، مادرم را به تمامی طرد کردند و او مجبور شد که برای یافتن سر پناهی به عموی بزرگش پناه ببرد.
هفته ایی یک بار، علی رغم مخالفت های پدر به دیدن مادر می رفتم و درآغوشش اشک حسرت می ریختم. چند ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادرم برای بار دیگر قصد ازدواج دارد.
هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه حتّی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش! ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود. مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده، امّا او گفته که به هیچ عنوان دوست ندارد که من به خانه شان رفت و آمد کنم.
پدر یک روز به خانه آمد و گفت: "زود باش آماده شو. می خوام ببرمت جایی تا از نزدیک و با چشمای خودت واقعیت رو ببینی!" نمی دانستم پدر چه در سر دارد. "سمانه"، دوست صمیمی مادرم که هنوز با هم رابطه داشتند نیز همراهمان رهسپار شد.
پدرما را به شمال شهر برده و در مقابل یک خانه شیک و مجلّل پیاده شدیم. سمانه زنگ در را به صدا درآورد. دقایقی بعد مادرم در آستانه در ظاهر شد. او از دیدن من و پدر از تعجّب خشکش زد. حسابی گیج شده بودم و نمی دانستم که چه خبر است. پدر بی آنکه منتظر تعارف مادرم باشد، داخل خانه شده و خطاب به من گفت:"بیا داخل تا خودت همسر مادرت رو ببینی!"
آنجا بود که همسر مادرم را دیدم؛ همان مرد همسایه! پدر با پوزخندی بر لب گفت: "حالا باورت شد که من حرف مفت نمی زدم؟! این دو تا از همون موقع با هم در ارتباط بودند. از همون زمانی که مادرت قسم می خورد که عاشق من و تو زندگی مونه! می دونستم هر چی بهت بگم باور نمی کنی.
در آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدمن تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم که حسابی همه چیز را در زندگی باخته ام! مادرم دیگربه تمامی از چشمم افتاده بود، به گونه ای که دیگر نه می خواستم که او را ببینم و نه صدایش را بشنوم.
آنقدر آشفته و بهم ریخته بودم که یک شب به قصد خودکشی قرص های آرام بخش مادربزرگ را در یک لیوان آب حل کرده و سرکشیدم. دلم می خواست بمیرم و از آن همه افکار مشوّش رهایی یابم، امّا از بدشانسی ام، پدرم که آن روزها تلاش می کرد خودش را بیشتر به من نزدیک کند، متوجّه شد و فوری مرا به بیمارستان رساند.
بعد از آن اتفاق، رابطه ام با پدر بهتر شد. پیدا بود که او بیشتر از مادر مرا دوست دارد. یک شب به او گفتم: "مادرم هرچقدرازتو کتک خورد نوش جونش، مادر به خاطر اون مردک زندگی مون رو بهم زد و من رو به این حال و روز انداخت. تو جوونی بابا، دلم نمی خواد تنها باشی. دلم می خواد ازدواج کنی. اصلا خودم برات یه مورد خوب درنظر گرفتم!"
پدر آن شب هر چند با ازدواج مجدّد، مخالفت کرد، امّا از حرف هایش فهمیدم که آنچنان هم بی میل به ازدواج نیست. من سمانه را که زنی مطلقه بود، برای پدر انتخاب کرده بودم و ظاهرا پدرهم او را پسندیده بود و سرانجام پدر و سمانه خیلی زود با هم ازدواج کردند.
سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد که رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند، امّا نمی خواست من با آنها زندگی کنم و پیوسته به پدرم می گفت: "چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟ من یه زنم، می خوام بچّه داربشم، امّا تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچّه من چندان محبّت نخواهی کرد!"
پدرم که دیگر نمی توانست یا آن وضعیت اسفبار را تحمّل کرده و یا این که از سمانه و فرزندش بگذرد، به همین دلیل مرا نزد مادربزرگم فرستاد! روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغاز شد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی دیگر نیز تحمّل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم.
برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم و درهمان روزها بود که با "فرزین" آشنا شده و به پیشنهاد او از خانه گریختم.
فرزین دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود.با او به خانه مجردّی اش رفته و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند، آغاز کردم. در ابتدا همه چیز خوب بود. فرزان از هیچگونه مهر و محبّتی به من دریغ نکرده و همیشه خودش را عاشق دلخسته من نشان داده و می گفت که منتظر است تا خانواده اش از سفر خارج بازگشته تا آنگاه با هم ازدواج کنیم.
آن روزها به راستی از خوشحالی سر به آسمان می ساییدم، امّا هنگامی که پس از پنج ماه زندگی در خانه فرزان و برباد دادن عفّت و پاکدامنیم و گرفتار شدن در دام اعتیاد، دریافتم که تمامی وعدهایش دروغین و تنها برای فریب افرادی به سان من بوده و خانه او به راستی یک لانه فساد است، دل به دریا زده و تصمیم گرفتم تا به هر شکلی که شده از دام فرزین رها شده واقدام به فرار از خانه او کنم.
به همین دلیل در شب هنگام که فرزین پس از مصرف بیش از حد شیشه در خواب بود، درحال گریختن از خانه بودم که ناباورانه دیدم که فرزین از خواب بیدار شده و در حالی که چندان تعادلی ندارد، چونان دیوانگان با چاقویی در دست در حال حمله ور شدن به سوی من است، که ناگهان چاقویش از دستش افتاد و من که بسیارترسیده بودم از فرصت نهایت استفاده را کرده و با دستانی لرزان،چاقو را برداشته و ناخودآگاه از پشت، چندین ضربه را بر پیکربی وجود فرزین وارد کردم و او به ناگاه نقش بر زمین شد و سپس شتابان از خانه خارج شدم و پس از مدّتی پرسه زدن در خیابان های شهر، خود را به پلیس معرفی و به جرم خود اعتراف کردم.
قاتل: کشتن برادرم از اهداف زندگیام بود
روزنامه شرق نوشت: مردی که برادر خود را بهدلیل اختلاف مالی و انتقامگیری هدف دو گلوله قرار داد و به قتل رساند، همچنان در بازداشت است و تحقیقات از او ادامه دارد.
این متهم در گفتوگویی انگیزههای خود را از این جنایت شرح داد:
چند سال داری، چرا بازداشت شدهای؟
39ساله هستم، برادر کوچکم را به قتل رساندهام چون بیادب بود و من از او کینه به دل گرفته بودم.
درباره زندگی خودت توضیح بده.
من مغازه لوازم خانگی داشتم و متأهل هستم. ماجرا از زمانی شروع شد که من به دلیل تصادف دیگر نتوانستم به مغازه بروم و مجبور شدم آنجا را تعطیل کنم. بعد پدرم که صاحب مغازه بود، گفت مغازه را با مبلغ بیشتری اجاره میدهد و نصف پولی را که میگیرد به من میدهد. من مغازه را با پول پیش 13میلیون و ماهانه 500 هزار تومان اجاره کرده بودم و بعد که مغازه را تحویل دادم پدرم آن را با 35 میلیون تومان ودیعه و کرایه ماهانه چهار میلیون و 700 هزار تومان اجاره داد اما پول پیش من را پس ندادند. بعد که سراغ پدرم رفتم فهمیدم چک تخلیه و پول پیش را برادرم که چهار سال از من کوچکتر است گرفته. وقتی با او حرف زدم با من بد صحبت کرد و درباره همسرم هم بد گفت. برادرم خیلی بیادب بود و پررویی میکرد، باید میکشتمش.
آیا برای این کار نقشه قبلی داشتی؟
بله حدود یک ماه و نیم قبل از عید بود که اسلحه را خریدم و میخواستم این کار را بکنم. میخواستم او را تهدید کنم تا پولم را بگیرم. گفته بودم یا پولم را بده یا خون به پا میشود.
آیا این تصمیم تو ریشه در اتفاقات و رفتارهای قدیمی پدر و برادرت هم داشت؟
بله. پدرم همیشه بین ما فرق میگذاشت. من این کار را کردم تا بفهمد نتیجه فرقگذاشتن چه میشود. مثلا همینتازگیها یک خانه یکونیممیلیاردی را با 200 میلیون تومان به برادرم فروخت.
چه چیز باعث میشد پدرت بین شما فرق بگذارد؟
بابا پیش او کم میآورد. من و خواهر و برادرانم آدمهای باحیایی بودیم اما او پررو بود و حیا و احترام سرش نمیشد. برادرم هم همهچیز را برای خودش میخواست و میخواست همه زیردستش باشند.
اینطور که گفتی از دو، سه ماه قبل نقشه قتل برادرت را کشیده بودی. آیا وقتی به این موضوع فکر میکردی ناراحت نمیشدی؟
نه. حقش بود. من در زندگیام اهدافی داشتم این هم یکی از اهداف من بود.
از شب قتل بگو.
او را در خیابان دیدم. از او خواستم برویم با هم صحبت کنیم. بعد من رفتم از خانه اسلحه را برداشتم. یادم هست آن شب بارانی بود و او پشت فرمان بود و پشت فرمان هم با من صحبت میکرد. از او پرسیدم چرا آنقدر بیادبی؟ گفت دلم میخواهد. بعد هم درباره همسرم بد صحبت کرد که من را عصبانی کرد. به او گفتم ماشین را نگه دار در موبایل چیزی نشانت بدهم. کنار که زد موبایل را دستش دادم و اسلحه را درآوردم، مسلح کردم و یک گلوله به شکمش شلیک کردم. بعد او شروع به فحاشی کرد و میخواست به سمت من حمله کند که چون کمربند بسته بود نتوانست و من گلوله دوم را به سینهاش شلیک کردم. بعد از چند دقیقه سرش روی سینهاش افتاد و دیگر تکان نخورد.
آنموقع که این کار را کردی ترس و استرس نداشتی؟ الان عذاب وجدان نداری؟
نه، ترسی نداشتم. الان هم عذابوجدان ندارم فقط میگویم کاش کمی بیشتر فکر کرده بودم.
بههرحال او برادرت بود.
من برادر بزرگتر او بودم و به من بیاحترامی میکرد. ناموس من باید برای او هم مهم باشد نه که او بیاحترامی کند.
بعد از قتل چه کردی؟
رفتم آن طرف خیابان و سوار ماشین شدم و رفتم خانه. به هم ریخته بودم. همسرم گفت چرا اینجوری هستی؟ گفتم حالم خوب نیست سرم درد میکند. میروم توی ماشین چند آهنگ گوش میدهم و میآیم. به این بهانه با ماشین تا دم محل قتل رفتم.
فکر میکردی دستگیر شوی؟
نه فکر نمیکردم. خودم به برادرم گفتم آنجا نگه دارد. نمیدانستم آن منطقه دوربین دارد.
در کودکی رابطهات با برادرت چطور بود؟
خیلی با هم خوب بودیم. خیلی خاطراتی خوبی داشتیم. با هم میرفتیم سر زمین فوتبال و نوشابه میفروختیم. تا چند سال پیش هم خوب بودیم اما از وقتی چند زمین و ویلا خرید و وضعش خوب شد فکر کرد آدم مهمی شده است. امسال عید اصلا به خانه من نیامد. بههرحال بزرگتری گفتهاند، کوچکتری گفتهاند.
وقتی دستگیر شدی چه اتفاقی افتاد؟
همسرم گفت یعنی من با یک قاتل زندگی میکنم؟ گفتم باید او را میکشتم. اینجوری روزگار بهتر میشود.
الان چه سرنوشتی در انتظارت است؟
از اعدام ترسی ندارم و نگران زن و بچههایم هم نیستم. به اندازه کافی برایشان گذاشتهام.
نگرانی دیگری نداری؟
چرا نگران پسرم هستم که در جامعه چه میکند چند شب تا صبح به این فکر کردم و نتوانستم بخوابم. در قتل عجله کردم و کارم منطقی نبود.
ظاهرا شما بیماری خاصی داری.
بله من اچآیوی مثبت هستم. سال 78 که برای پایم رفتم بیمارستان جراحی کردم انگار خون خراب به من تزریق کردند و بعد بیمار شدم. از این بیماری و مرگ هم هراس ندارم. البته این را بگویم من الان از شما سالمتر هستم، هر ماه تست و آزمایش میدهم و میدانم ایمنی بدنم در چه سطحی است چون چکاپ میشوم و دولت هم داروهایم را رایگان میدهد.
کی متوجه شدی بیمار هستی؟
سال 87 میخواستم اعتیادم را ترک کنم، رفتم بیمارستان که خونم را عوض کنم که آنجا گفتند بیمارم.
چه موادی مصرف میکردی؟
تریاک و هروئین.
آیا از سرنگ آلوده و مشترک استفاده کردهای؟ ممکن است در زمان مصرف هروئین این اتفاق افتاده باشد؟
بله ممکن است. هر چیزی ممکن است. من در زندگی هدفگذاری میکنم و هر چند وقت یکبار اهدافم را نو میکنم. کشتن برادرم هم یکی از اهداف من بود.
بهغیر از کشتن برادرت چه اهدافی در زندگیات داشتی؟
قبل از آن میخواستم برای خودم مغازه بخرم و کارم را گسترش دهم اما تصادف کردم.
مصرف مواد را از کی شروع کردی؟ چه مدت هروئین مصرف کردی؟
از 15سالگی. از سال 78 مصرف مداوم داشتم، چهار، پنج سال هروئین مصرف کردم بقیه را تریاک و چندسالی هم است شربت میخورم.
آیا برادرت از اعتیاد و زمان شروع مصرفت خبر داشت؟
او هم با من برای مصرف آمد اما او خوشش نیامد و ادامه نداد.
چه کسانی از بیماریات خبر داشتند؟
پدرم، همسرم و همین برادرم.
اگر از زندان بیرون بیایی چه خواهی کرد؟
زندگی میکنم، اما خب شرایط خوبی نخواهد بود. خواهر و برادرهایم از من گله میکنند که چرا این کار را کردی، البته تقصیر پدرم بود.
آدمربایی توسط پسر جوان/ او خواهر دختری را که با او دوست بود به خانهاش کشاند
روزنامه ایران نوشت: چندی پیش دختر جوانی با پلیس تماس گرفت و از ربوده شدنش به دست یک پسر خبر داد.
وی گفت: پسری به نام «بهمن» مرا ربود اما موفق شدم از دستش فرار کنم و از پلیس میخواهم کمکم کند. این دختر جوان در ادامه گفت: مدتی قبل خواهرم با پسر جوانی به نام بهمن در اینستاگرام آشنا شد، اما این پسر چندی بعد به من هم پیشنهاد دوستی داد. خیلی ناراحت شدم تا اینکه متوجه شدم ارتباط دوستیاش را با خواهرم تمام کرده است.
شیوا ادامه داد: بعد از مدتی پیامهای بهمن در اینستاگرام و تلگرام به من شروع شد. هر بار به بهانهای با من ارتباط برقرار میکرد و من تمام تلاشم را میکردم که به این پیامها خاتمه دهم اما او دستبردار نبود.شماره او را بلاک میکردم و بهمن با شماره دیگری به من پیام میداد. از دست مزاحمتهایش خسته شده بودم، وقتی پیشنهاد داد یک بار او را ملاقات کنم و بعد همه ماجرا تمام شود قبول کردم. او گفته بود که یکسری عکس و فیلم از خواهرم دارد که میخواهد آنها را به من بدهد. در پارکی نزدیکی خانهمان با او قرار گذاشتم.
زمانی که بهمن به محل قرار آمد به دروغ به من گفت فیلمها در خانهاش است و از من خواست همراه او به خانهاش بروم تا مدارکی را که از خواهرم در دست داشت بدهد. به ناچار قبول کردم و با او راهی خانهاش شدم، به محض ورود به خانه او مرا داخل اتاق انداخت و در را قفل کرد. من که تازه آن زمان از نیت شوم پسر جوان با خبر شده بودم شروع به سر و صدا کردم، ولی کسی صدایم را نشنید به همین دلیل تصمیم گرفتم از پنجره فرار کنم. خوشبختانه خانه طبقه اول بود و توانستم از پنجره فرار کنم و با پلیس تماس بگیرم.
با شکایت دختر جوان تحقیقات از سوی کارآگاهان پلیس آغاز و پسر جوان دستگیر شد. بهمن زمانی که در مقابل تیم تحقیق قرار گرفت به آدمربایی اعتراف کرد و گفت: قصدم ربودن شیوا نبود، می خواستم با او ازدواج کنم اما وقتی دیدم راضی نمیشود او را ربودم که کار به اینجا رسید.
بدین ترتیب پسر جوان بازداشت شد و تحقیقات در این رابطه ادامه دارد.
شکنجه کودک ۵ ماهه/ پدر و مادر معتاد فرزندشان را گاز گرفتهاند
روزنامه ایران نوشت: بهدنبال اعلام یک کودک آزاری به بهزیستی، مددکاران یک مؤسسه خیریه به خانهای در جنوب تهران رفتند و کودک 5 ماههای را که آثار زخم و عفونت روی دستان و بدنش دیده میشد به بیمارستان انتقال دادند.
الناز زارعی مددکار این مؤسسه گفت: زخمها بر اثر گازگرفتگی با دندان ایجاد شده بود. این کودک دچار بیماری مادرزادی نیز هست و با توجه به عدم مراقبت صحیح دچار عفونت ریه شده و به سختی نفس میکشد.
طی هفته اخیر «هدی» چندین بار دچار تشنج شده و با توجه به این شرایط تصمیم گرفتیم نوزاد را به بیمارستان منتقل کنیم و تحت درمان قرار دهیم و در ادامه این کودک آزاری از سوی پزشک تأیید شد.
با توجه به اینکه پدر و مادر نوزاد هردو اعتیاد دارند و از نظر روحی و روانی در وضعیت مساعدی قرار ندارند و نیز فاقد اوراق هویت هستند، در تلاش هستیم تا دختر کوچولو پس از ترخیص با حکم قضایی به بهزیستی سپرده شود.