گیر کردن ۵ ساعته دست یک زن در توالت فرنگی
پیرزن نمیدانست باید با مجا تماس گرفت. ازاینکه دستش داخل سیفون گیر کرده بود، خسته و کلافه بود.
آخرین بار ساعت ۱۱:۰۰ از محل کار به او تلفن زده و از آن پس همه زنگ هایش بی پاسخ مانده است.
وارد کوچه میشود و از دور به ساختمان نگاه میکند. یکی از همسایهها درحال گشودن در اصلی ساختمان او را میبیند و منتظر میماند.
- خسته نباشی، امروز زودتر رسیدی خونه. -یه ساعت زودتر اومدم. مامانم با شما نبود؟ - ساعت ۱۱ من رفتم بیرون که «مهناز» و از مدرسه ببرم خونه مادرم. قرار بود مادرت ساعت یک بیاد جلوی «سونا». هرچی منتظر شدم نیومد. زنگ زدم گوشی رو جواب نداد. -من هم ساعت ۱۱ باهاش صحبت کردم. گفت که میخواد بره «سونا»
در حال صحبت وارد ساختمان میشوند. زن همسایه در طبقه همکف به طرف آپارتمان میرود و دختر که حالا نگرانی بیشتری در چهره اش دیده میشود، نگاهی به آسانسور میاندازد که در طبقه چهارم گیر کرده است.
آنگاه با شتاب از پلهها بالا میرود. نفس زنان به طبقه سوم میرسد. پیش از آنکه کلید را بیابد، زنگ میزند و همزمان داخل کیفش به دنبال کلید میگردد. صدایی میشنود، ابرو در هم میکشد و گوش تیز میکند. صدای مادرش قابل تشخیص است، اما به درستی که کلمات را درنمی یابد.
لحن کلامش به گونهای است که انگار تقاضای کمک میکند. به سرعت در را میگشاید و به درون میرود. درداخل آپارتمان، کیفش را پرتاب میکند و به جستجو بر میآید. - مامان! کجایی؟
لحن کلامش به گونهای است که انگار تقاضای کمک میکند. به سرعت در را میگشاید و به درون میرود. درداخل آپارتمان، کیفش را پرتاب میکند و به جستجو بر میآید. - مامان! کجایی؟
- بیا اینجا، توی توالت.
صدای مادرش را به وضوح میشنود، کمی خسته و بیمار به نظر میرسد. شتابان به سوی توالت میدود و سعی میکند در را بگشاید، اما از داخل قفل است.
-در قفله که مامان! وازش کنم ببینم. -نمیتونم. اینجا گیر افتادم. -چه جوری گیرافتادی، چی شد؟ - دستم گیر کرده. از یکی کمک بگیر. - بذار یه چیزی بیارم اول درو واکنم. به سرعت به طرف آشپزخانه میدود و کشوها را میگردد.
قفل در بدون کلید است و از این سو به کمک یک پیچ گوشتی، به راحتی میتوان آن را باز کرد. وسایل داخل کشو را بیرون میریزد. یک چاقوی بزرگ و یک قاشق بر میدارد و به سمت توالت میدود. صدای مادر همچنان شنیده میشود.
- زنگ بزن اورژانس، یا ۱۱۰ یکی بیاد کمک. - چی شده مامان؟ مگه زخمی شدی؟ - نه. دستم گیر کرده.
دختر با قدرت دسته چاقو را میچرخاند و در را باز میکند. مادر پیرش خسته و رنگ پریده به حالت نیم خیز مانده و از فرط خستگی و درد به خود میپیچد.
دست راستش داخل سوراخ «توالت فرنگی» گیر افتاده و او را اسیر کرده است. دختر به سمت او میدود و سعی میکند دستش را خلاص کند.
- نمیشه دختر! ول کن. اگه با زور درمیومد که خودم درمی آوردم. یه چیزی بیار روش بشینم. کمرم داره میترکه. چند ساعته اینجوری موندم.
دختر به سمت حمام میدود. چهارپایه پلاستیکی کوچک را بر میدارد و باز میگردد درحالیکه سعی میکند مادرش را روی چهارپایه بنشاند با او حرف میزند.
-بشین تا برم یه متکا بیارم بذارم زیرت. - نمیخواد متکا کثیف میشه. - فدای سرت میندازیمش بیرون. - اول زنگ بزن به ۱۱۰
دختر درحال بیرون رفتن همچنان با مادرش حرف میزند و شتابان خود را به تلفن میرساند. - باید به ۱۲۵ زنگ بزنم. آتش نشانی.
متکا را با دست پیش میکشد و با تلفن شماره میگیرد. صدای مادرش همچنان شنیده میشود. مادر داخل توالت خودش را جابجا میکند و چهارپایه پلاستیکی از زیر بدنش درمی رود.
- آتش نشانی واسه چی؟ من که آتیش نگرفتم. بیا این چهارپایه در رفت.
- آتش نشانی واسه چی؟ من که آتیش نگرفتم. بیا این چهارپایه در رفت.
دختر با شتاب، به مادرش نزدیک میشود و درحالیکه جواب میدهد برای اصلاح وضعیت بدن او تلاش میکند.
- «آتش نشانی» که فقط مال آتیش سوزی نیست. هر مشکلی داشته باشی حل میکنه. این همه تبلیغ میکنن، نشنیدی؟
- «آتش نشانی» که فقط مال آتیش سوزی نیست. هر مشکلی داشته باشی حل میکنه. این همه تبلیغ میکنن، نشنیدی؟
- وا. به حق چیزای نشنیده.
- مادر من! سال هشتاد و پنجه، زمان قاجار که نیست. - خیلی خب پس زنگ بزن دیگه.
زنگ «نجات» در ایستگاه ۶۰ به صدا در میآید. افراد گروه نجات ۱۱ به سرعت از محوطه به سمت خودروها میدوند و خیلی زود از ایستگاه خارج میشوند. صدای آژیر در خیابان مقابل ایستگاه میپیچد و خودروهای عبوری راه باز میکنند.
داخل آپارتمان، زنگ به صدا درمی آید و دختر با خوشحالی در را میگشاید و با گوشی دربازکن صحبت میکند.
-تشریف بیارین طبقه سوم.
زنگ «نجات» در ایستگاه ۶۰ به صدا در میآید. افراد گروه نجات ۱۱ به سرعت از محوطه به سمت خودروها میدوند و خیلی زود از ایستگاه خارج میشوند. صدای آژیر در خیابان مقابل ایستگاه میپیچد و خودروهای عبوری راه باز میکنند.
داخل آپارتمان، زنگ به صدا درمی آید و دختر با خوشحالی در را میگشاید و با گوشی دربازکن صحبت میکند.
-تشریف بیارین طبقه سوم.
گوشی را میگذارد و درآپارتمان را میگشاید. چند لحظه بعد نجاتگران وارد ساختمان میشوند و با هدایت دختر به سمت دستشویی میروند.
-مادرم ساعت ۱۱ یا یه خورده دیرتر، داشته توالت فرنگی رو تمیز میکرده. سیفون کشیده دست راستش با آب رفته تو گلویی گیرکرده.
-مادرم ساعت ۱۱ یا یه خورده دیرتر، داشته توالت فرنگی رو تمیز میکرده. سیفون کشیده دست راستش با آب رفته تو گلویی گیرکرده.
«میر منصور موسوی» و همکارانش که پیش از این چنین تجربهای داشته اند به محض رؤیت مادر، به معاینه او میپردازند. هیچ راهی برای رهایی نیست مگر آنکه کاسه توالت فرنگی شکسته شود.
-خانوم ببخشین، یه خورده کار داره. باید کاسه رو بشکنیم، اون هم با احتیاط. اشکالی نداره؟
- پاهام و کمرم داره میترکه. یه فکری به حال دردم بکنین. بقیه اش مهم نیست.
موسوی از همکارش میخواهد که وسایل را آماده کند. آنگاه خودش با جابجایی چهارپایه و متکا، از دخترش میخواهد که کاناپه یا وسیله بلندتری را آماده کند. دراین فاصله، چکش، پیچ گوشتی و ابزار دیگر آماده میشود.
-یه پلاستیک یا ملافه لازم داریم. خورده چینی خیلی تیزه. به سرو صورت ایشون صدمه میزنه.
دختر متکای دیگری را زمین میگذارد و با شنیدن جملات موسوی به سرعت به طرف اتاق برمی گردد.
موسوی یکبار دیگر وضعیت را به دقت بررسی میکند. همزمان همکارش وضعیت بدن زن مصدوم را اصلاح میکند. زن به سختی جابجا میشود، ابرو درهم میکشد و تکیه میکند. آنگاه با رضایت نفسی میکشد و چشمانش را میبندد نجاتگران با استفاده از ملافه، پردهای مقابل صورت زن میگیرند و «موسوی» به آرامی کارشکستن کاسه توالت را آغاز میکند.
خردههای چینی به اطراف میپاشد و ضربهها با احتیاط فرود میآیند.
چند دقیقه بعد بالاخره دست زن آزاد میشود و نجاتگران نفسی به راحتی میکشند زن تقریبا روی زمین ولو میشود و از درد به خود میپیچد. دختر تشکر میکند.
نجاتگران از آپارتمان بیرون میروند و مادر ودختر با نگاهی سپاسگزار، آنها را بدرقه میکنند. گاهی یک اتفاق ساده هم میتواند مرگبار باشد.
براساس خاطره آتش نشان میر منصور موسوی
خردههای چینی به اطراف میپاشد و ضربهها با احتیاط فرود میآیند.
چند دقیقه بعد بالاخره دست زن آزاد میشود و نجاتگران نفسی به راحتی میکشند زن تقریبا روی زمین ولو میشود و از درد به خود میپیچد. دختر تشکر میکند.
نجاتگران از آپارتمان بیرون میروند و مادر ودختر با نگاهی سپاسگزار، آنها را بدرقه میکنند. گاهی یک اتفاق ساده هم میتواند مرگبار باشد.
براساس خاطره آتش نشان میر منصور موسوی
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *