صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

مجید سوزوکی به خانه برنگشت + عکس

۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۴:۰۳
کد خبر: ۳۹۰۸۸۳
مجید دو روز بود رفته بود سوریه و ما نمی دانستیم. دوستانش تازه می آمدند اجازه اش را بگیرند در حالی که رفته بود و ما هم اجازه نمی دادیم. دو روز بعد پدرش به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد مجید رفته است.
گروه فضای مجازی ، دیروز جمعه ۶ بهمن ماه؛ گروهی از فعالان گروه دیدار، به دیدار خانواده شهید مجید قربانخانی رفتند. شهید مدافع حرمی که هنوز پیکرش به خانه برنگشته است... آنچه در ادامه می‌خوانید، گزارش خبرنگار از این دیدار است.
 
 
مادر مجید:

* خواهر نمی‌خواهم!

مجید متولد ۶۹ بود. وقتی خواهر کوچکش به دنیا آمد دلش می‌خواست پسر باشد، می‌گفت: خواهر دوست ندارد و برادر می‌خواهد. اجبار کرده بود خواهرش را علیرضا صدا کنیم تا یک ماه به همین منوال بود که مادرم گفت: نمی‌شود اسم پسر روی دختر بماند! برای همین اسم دخترم را عطیه گذاشتیم که همین باعث عصبانیت مجید شده بود. اما کم کم کنار آمد تا جایی که خیلی روی خواهرش غیرت داشت.

* با دمپایی وسط پادگان!

تفنگ خیلی دوست داشت هرچه پول تو جیبی جمع می‌کرد تفنگ می‌خرید. تا کلاس پنجم دبستان باید با او به مدرسه می‌رفتم و می‌ماندم تا مدرسه تمام شود و برگردانمش خانه. خیلی به من وابسته بود. بعد از دبیرستان، باید خدمت سربازی می‌رفت. اصلا دوست نداشت. به هر دری زد که محل خدمتش تغییر کند. در نهایت هم در پرند خدمت کرد. وقتی هم که خدمت رفت حرف گوش نمی‌داد. به جای پوتین با دمپایی در پادگان می‌گشت که با این کار‌ها فرمانده اش را ناراحت می‌کرد. اگر قرار بود در برف پست دهد زنگ می‌زد خانه که من در برف نمی‌مانم. ما تماس می‌گرفتیم و خواهش می‌کردیم نگذارند در برف نگهبانی دهد. همین چیز‌ها بود که باعث تعجبمان می‌شد وقتی می‌خواست سوریه برود.
 


* تاسیس قهوه خانه

بعد از سربازی قرار شد مشغول کار شود. پدرش در بازار آهن مغازه داشت، اما نمی‌خواست پیش او کار کند. می‌گفت: یا رانندگی یا کار پشت میز نشینی. دایی اش وانتی به او داد و در شهرداری یکی از مناطق تهران مشغول شد. بعد از مدتی تصمیم گرفت قهوه خانه بزند. خیلی اهل قهوه خانه بود. هر شب قهوه خانه می‌رفت. حتی مدتی در یکی از قهوه خانه‌های کن و سولقان کار می‌کرد. پدرش بسیار از قلیان کشیدن او بدش می‌آمد و یک بار او را دعوا کرد که باعث شد مجید دو شب خانه نیاید و در ماشین بخوابد، اما همین دو شب مجید که خیلی مهربان بود و بدون ما نمی‌توانست غذا بخورد. برای ما غذا می‌خرید و می‌فرستاد که مثلا با هم غذا بخوریم. بالاخره به خانه برگشت و پدرش هم راضی شد که قهوه خانه بزند. قهوه خانه خوبی زد و همه مایحتاج آن را تأمین کردیم. خیلی مردمدار بود. هفته‌ای دو بار نیمه شب ما را بیدار می‌کرد که کله پاچه خریده است.

* قلیان، بس!

خواستگاری هم برایش رفته بودیم. آن زمان سوریه بود. آخرین جملات پدرش در آخرین مکالمه با مجید هم همین بود که پسر طوریت نشود؛ می‌خواهم برایت زن بگیرم؛ که او هم اطمینان داده بود که طوریم نمی‌شود و بر می‌گردم. یک سال قبل از سوریه رفتنش کربلا رفته بود و آنجا از امام حسین (ع) خواسته بود آدم شود و وقتی بازگشته بود حتی قلیان کشیدن را هم کنار گذاشته بود.

*همیشه چاقو در جیبش بود

پیش از سال ۹۳ که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکتر‌ها باید به حرفش گوش می‌دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود، اما شهادت روزی اش شد، چون به بچه یتیم رسیدگی می‌کرد و دست فقرا را می‌گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می‌گذاشت.
 


* از آلمان به سوریه!

زمانی آمد و اصرار کرد می‌خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می‌کرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی‌دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب‌ها خیلی دیر می‌آمد. شرایطش به گونه‌ای بود که حتی تصور می‌کردیم با دختری دوست شده و دیر می‌آید یا با رفقایش جایی می‌رود. اما بعد‌ها فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه می‌رفته است.

* هیئتِ شهیدساز

مرتضی کریمی پاسداری بود که به قهوه خانه مجید می‌رفت و آنجا با هم آشنا شده و رفاقت پیدا کرده بودند. همین رفاقت هم فکر رفتن به سوریه را به سر مجید انداخت. یک شب مجید به دعوت مرتضی هیئتی رفت که در آن درباره مظلومیت حضرت زینب (س) در سوریه گفته شد که بعدا گفتند مجید آن شب در آن هیئت خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. ۴ نفر از آن‌هایی که همان شب در آن هیئت بودند بعدا در سوریه به شهادت رسیدند و مجید یکی از آن‌ها بود.

*راهی بیمارستان شدم

بالاخره یک شب مجید آمد گفت: می‌خواهد برود سوریه. اجازه ندادم و آنقدر ناراحت شدم که حالم بد شد و مرا بیمارستان بردند.

* یک اصفهانی برای پسرم کتاب نوشت

شهادتش روی رفقایش خیلی تأثیر گذاشت. مرسوم بود که هر یک از پسر‌های محل لقبی به خود می‌دادند، اما بعد از شهادت مجید، لقب همه آن‌ها "شهید" شده است. نویسنده‌ای اصفهانی هم کتابی درباره مجید نوشت که اخیرا رونمایی شد و می‌گفت: از او حاجت گرفته است. حالا بعد از انتشار کتاب، داستان‌های دیگری از مجید از جا‌های دیگر نقل شده که قرار است در چاپ بعدی ۵۰ صفحه به کتاب اضافه شود.

* یکی را شفا داد

بعد از شهادتش کسی آمد گفت: چند شب است خواب مجید را می‌بیند. من درد شدیدی در ناحیه گردن و سر داشتم او به من گفت: مجید در خواب به او گفته به مادرم بگو با پتوی من بخوابد. وقتی با پتوی او خوابیدم دردهایم از بین رفت حتی MRI مجدد گرفتم، اما هیچ اثری از عوامل درد نبود.

*یک هفته بعد شهید می‌شوم

مجید خیلی تغییر کرده بود. روزی به من گفت: یک خودکار به من بده. گفتم چه می‌کنی؟ خوابی دیده بود که تعریف نمی‌کرد. با آهنگی گریه می‌کرد. به زن‌دایی‌اش گفت: اگر من بروم و برنگردم چه؟ از طریق یکی از آشنا‌ها زنگ زدیم جایی به ما گفتند خیالتان راحت، همه راه‌ها برای خارج رفتن مجید بسته شده و نمی‌تواند سوریه برود. شهید فرامرزی را آورده بودند بهشت زهرا برای تشییع، ما هم رفته بودیم. به عمه اش گفت: عمه من خواب حضرت زهرا (س) را دیده ام و دو هفته دیگر من هم پیش فرامرزی ام. حضرت گفته اند یک هفته بعد از اینکه سوریه بروم شهید می‌شوم.

*مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می‌زنم!

مجید دو روز بود رفته بود سوریه و ما نمی‌دانستیم. دوستانش تازه می‌آمدند اجازه اش را بگیرند در حالی که رفته بود و ما هم اجازه نمی‌دادیم. دو روز بعد پدرش به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد مجید رفته است که به فرمانده آنجا گفت: مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می‌زنم. به حاجی گفتند او را بر می‌گردانند. شب، مجید عکس‌هایی از حضورش در حرم برای خواهرش فرستاد و گفت: این‌ها ذخیره آخرت من است. آخر توانستیم با او تماس بگیریم که خیلی ناراحت شد از پیگیری زیاد ما و گفت: طوریش نمی‌شود. بعد از آن هر لحظه زنگ می‌زد و در جریان حالش بودیم.

* اگر این را بخورید شهید می‌شوید!

یک شب چغندر پخته بودند که مجید گفته اگر این را بخورید شهید می‌شوید. بعضی از آن‌ها نخورده بودند. همه آن‌هایی که خورده بودند شهید شده بودند و آن‌ها که برگشته اند امروز خیلی ناراحت بودند.

*بچه ۱۷ ساله که در کما بود را شفا داد

سجاده مجید هنوز بعد از ۲ سال بوی حرم حضرت رقیه (س) را می‌دهد. بچه ۱۷ ساله که در کما بوده را شفا داده است.

پدر مجید:

* ۱۴ نفر را جدا کرد

سیزده دی ماه رسید سوریه. مجید در خان طومان مسئول غذا و پشتیبانی بود. حتی یکی از همرزمانش می‌گفت: غذای خودش را نمی‌خورد و به بقیه می‌داد. همیشه به بقیه می‌گفت که او را هم خط ببرند. روز آخر بعد از یک هفته گفت: امشب شب آخر است، مرا هم با خود عملیات ببرید. یکی از فرماندهان خواب می‌بیند که یک گروهی در حرم حضرت زینب صف کشیده اند. یک خانم سه ساله آمد ۱۴ نفر از این گروه را جدا کرد و گفت: شما‌ها یک قدم جلو بیایید. همه آن ۱۴ نفر هم شهید شدند.

* از ۱۴ نفری که آن جلو شهید شدند فقط ۵ پیکر برگشت

عملیاتشان در خان‌طومان با چچنی‌ها بود. مجید چند بار حمله می‌کند و چند نفر از آن‌ها را می‌زند. آن‌ها فرار می‌کنند. از ایرانی‌ها می‌ترسیدند. خلوت می‌شود و نیرو‌های ایرانی خیلی جلو می‌روند. جبهه النصره با ۱۵ ماشین پدافند به سمت آن‌ها می‌روند و آن‌ها را محاصره می‌کنند که جز کلاش چیزی با خود نداشتند. خمپاره زن آن‌ها هم شهید شده بود. تا ساعت ۱۰ روز ۲۱ دی ماه زنده بودند و بعد شهید می‌شوند. آخرین تماسش با ما هم ساعت ۷ بود. قرار بود نیرو‌های ارتش سوریه هم عملیاتی کنند، اما نکردند. زخمی‌ها خود را عقب کشیدند، اما از ۱۴ نفری که آن جلو شهید شدند فقط ۲ پیکر برگشت و ۳ پیکر هم بعد از ۶ ماه برگشت، اما بقیه برنگشتند.
 


*مجید از همه جلوتر بود

یکی از رزمندگان می‌گوید مجید از همه جلوتر بود. مرتضی رفته بود مجید را برگرداند که موشکی به ماشین او اصابت کرده و تکه تکه می‌شود. یک شهرام نامی هم بود که قضیه را دیده بود؛ می‌گفت: پهلوی مجید تیر خورده بود. چند چچنی را هم زده بود، اما بعد نیرو‌های جبهه النصره به او تیر خلاصی زده و پیکرش را پشت تویوتا انداختند و بردند. بی بی سی بعدا چهار نفر با اسم و عکس معرفی کرد. مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی و محمد آژنگ را اعلام کرد.

*حضرت زینب (س) پاکش می‌کند!

یکی از فرماندهان می‌گفت: مجید وضو می‌گرفت و همه دست و بالش خالکوبی بود که فرمانده به او گفته بود مجید این کار‌ها چیه آخه. گفت: حضرت زینب (س) فردا پاکش می‌کند. 
 
منبع:مشرق
 
 
 
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.

برچسب ها: شهید مدافع حرم

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *