صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

یک فدایی اسلام/ روایتی از دیدار رهبر انقلاب در دوران نوجوانی با شهید سید مجتبی نواب صفوی

۲۸ دی ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۱:۰۱
کد خبر: ۳۸۸۰۹۵
دسته بندی‌: سیاست ، گزارش و تحلیل
مرحوم نواب صفوى و یارانش شخصیت‌هاى برجسته و انسان‌هاى بزرگى بودند و بعد هم با غربت شهید شدند. یعنى شهادت آن‌ها با شهادت فردى که در میدان جنگ، با هیجان و هلهله و تحسین و تشویق بجنگد، چند نفر را بزند و زمین بیندازد و بعد با یک خمپاره شهید شود، فرق مى‌کند.
به گزارش گروه سیای به نقل از khamenei.ir، حرکت فداییان اسلام «یک حرکت اسلامى و ضد استعمارى و ضد استبدادى بود و حرکت مغتنم و بزرگى بود. منتها این‌ها مظلوم و غریب بودند. کار این‌ها آن روز خیلى دشوار بود.» حرکتی که تأثیر زیادی بر آیت‌الله خامنه‌ای که آن زمان طلبه‌ای نوجوان بود گذاشت: «همان‌وقت جرقه‌های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله‌ی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.» پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR در آستانه‌ی ۲۷ دی‌ماه، سالروز شهادت سیدمجتبی نواب صفوی و یارانش، در گزارشی به روایت دیدار رهبر انقلاب در دوران نوجوانی با این روحانی مؤمن و مبارز و شجاع و تأثیرپذیری ایشان از این شهید عزیز می‌پردازد.

«بازجو: متوجه باشید که این‌جا محل وعظ و خطابه و یا بحث درباره‌ی اصول دین و توحید نیست. از شما درباره‌ی اعمال خلاف فدائیان اسلام که به رهبری شما مرتکب شده‌اند، سؤال شد؛ بنابراین از تشریح وظایف دینی افراد خودداری کنید. چون هر کسی وظائف دینی‌اش را انجام می‌دهد. پرسیده شد تاریخ تأسیس فدائیان اسلام چه وقت بود؟

متهم: ما جز دین خدا، فرمان و حکمی نداریم و بحمدالله مسلمانیم و ان‌شاءالله خلاف دستور خدا عمل نکرده‌ایم و نمی‌کنیم. و، اما تأسیس ظاهری فدائیان اسلام -با توجه به اینکه هر مسلمان صادقی، فدائی اسلام است- از وقتی است که با دین و معارف خدای عزیز آشنا شدم و حس فداکاری در راه دین خدا در من پدید آمد. تشکیل ظاهری فدائیان اسلام از سال ۱۳۲۱ (ﻫ. ش) بوده است؛ به یاری خدای توانا. سید مجتبی نواب صفوی.» (متن بازجویی از شهید)

پس از تأسیس جمعیت فدائیان اسلام و اعدام انقلابی احمد کسروی (مورخ ضد دین)، نواب صفوی و یارانش به منظور جذب جوانان مذهبی و اجرای تبلیغات دینی همواره به نقاط مختلف ایران سفر می‌کردند. این سفر‌ها تا آخرین روز‌های زندگی نواب ادامه داشت. آخرین دور این سفر‌ها را در بهمن ۱۳۳۱ و هنگامی شروع کردند که نواب صفوی پس از بیست ماه بازداشت به میان یاران خود برگشته بود. بهانه‌ی این دستگیری و زندان طولانی او تعجب‌برانگیز بود؛ متهمش کرده بودند که چندین سال قبل، با نطق شدیداللحنی در شهرستان ساری، باعث شده مردم مسلمان به هیجان بیایند و شیشه‌های مشروبات الکلی بعضی مغازه‌های مشروب‌فروشی را بشکنند. صاحب مغازه‌ها شکایت کرده بودند و حالا باید کیفر آن را پس می‌داد. دلیل اصلی دستگیری نواب اما ترس مصدق از او بود.

سیدعلی‌آقای چهارده‌ساله هم آوازه‌ی نواب را دورادور شنیده بود و تصویری متناسب با سن خود از او در ذهن داشت؛ مردی بلندقد، پرهیبت، چهارشانه و حماسی. جاذبه‌ای پنهان او را به سوی نواب می‌کشاند که قرار بود در مهدیه‌ی علی‌اصغر عابدزاده سخنرانی کند. به گوش آقاسیدعلی رسید: «بسیار علاقه‌مند شدم که نواب را ببینم. خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم»

از فردای روز این آخرین آزادی، علاقه‌مندانش دسته‌دسته به دیدارش می‌آمدند و آمادگی‌شان را برای مبارزه در راه اهداف جمعیت اعلام می‌کردند. نواب و یارانش در روز‌های پایانی سال ۱۳۳۱ به شهر‌هایی مانند ری، قم و کاشان رفتند و برگشتند. در اواسط فروردین ۱۳۳۲ نیز همراه ۳۰ تن از یارانش، تهران را به مقصد مشهد ترک کرد. اتوبوس آن‌ها در شهر‌های بین راه توقف‌هایی کوتاه داشت تا مردم بتوانند سید مجتبی را -که سودای برقراری حکومت اسلامی را در سر داشت- از نزدیک ببینند و سخنانش را بشنوند. حتی پان‌ایرانیست‌ها نیز به پیشواز نواب می‌آمدند.

عصر روز بیست‌و‌یک فروردین ۱۳۳۲ نواب و همراهانش، با استقبال صد‌ها علاقه‌مند که چندین کیلومتر دورتر از شهر آمده بودند، وارد مشهد شدند. آن‌ها در حالی به حرم مطهر رضوی مشرف شدند که جمعیت بسیاری در مسیرشان ازدحام کرده بودند و پیوسته صلوات می‌فرستادند. طی دو روزی که نواب در مهدیه مستقر بود، اقشار و گروه‌های مختلفی به دیدار او آمدند. او در این دیدار‌ها معمولاً حضار را به اتحاد و یگانگی می‌خواند و مردم را از گذاشتن کلاه شاپو و تراشیدن ریش منع می‌کرد. ملاقات‌کنندگان هم با ذبح گاو و گوسفند و گرفتن عکس با او احساساتشان را ابراز می‌کردند.

با آنکه نواب صفوی در سخنرانی‌هایش از ارشاد و تبلیغ دینی فراتر نمی‌رفت، باز هم گروهی از فعالان مذهبی شهر نتوانستند نگرانی خود را پنهان سازند. آن‌ها از او خواستند اظهاراتی در مورد سیاست نکند، زیرا با این کار او، ممکن بود آرامش این شهر مذهبی و آرام مختل شود و اشخاص مشکوک و ماجراجو از آن موقعیت سوءاستفاده کنند. نواب، اما در پاسخ می‌گفت: من منظور خاصی جز تبلیغ دین ندارم و برای زیارت آمده‌ام.

رهبر فدائیان اسلام در روز‌های آخرین توقفش در مشهد، علاوه بر دیدار با مردم، به مدارس علوم دینی رفت. به منازل برخی علما هم رفت و با آنان دیدار کرد. نواب در این سفر «کربلایی محمدکاظم کریمی» -نابینایی که به صورت معجزه‌آسا حافظ قرآن شده بود- را به همراه خود آورده بود تا وی را به‌عنوان شاهدی بر حقانیت دین به همگان معرفی کند. به این ترتیب سفر نواب به مشهد، سرانجام در پایان فروردین بدون «هیچ اتفاق سوئی» پایان یافت. حکومت، اما از تأثیر عمیق نواب بر جوانان بی‌خبر بود. یا خبر داشت و کاری از دستش برنمی‌آمد.

سید نوجوان از لابه‌لای جمعیت خود را به نزدیک نواب رساند و از فاصله‌ی کوتاهی محو تماشای او شد. حرف‌هایی می‌شنید که پیش از آن به گوشش نخورده بود: «بنا کرده بود به شاه و دستگاه‌های انگلیس بدگویی‌کردن. حرفش این بود: اسلام باید زنده شود؛ اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در رأس کار هستند دروغ می‌گویند. اینان مسلمان نیستند.»

سیدعلی‌آقای چهارده‌ساله هم آوازه‌ی نواب را دورادور شنیده بود و تصویری متناسب با سن خود از او در ذهن داشت؛ مردی بلندقد، پرهیبت، چهارشانه و حماسی. جاذبه‌ای پنهان او را به سوی نواب می‌کشاند که قرار بود در مهدیه‌ی علی‌اصغر عابدزاده سخنرانی کند. به گوش آقاسیدعلی رسید: «بسیار علاقه‌مند شدم که نواب را ببینم. خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم [..]بلد نبودم.» (شرح اسم، ص. ۵۶)

روزی دیگر شنید که نواب به مدرسه‌ی سلیمان‌خان می‌آید؛ همان مدرسه‌ای که سیدعلی در آن درس می‌خواند: «شروع کردیم مدرسه را آب و جارو کردن و آماده‌شدن [..]آن روز جزء روز‌های فراموش‌نشدنی من است. [..]وقتی آمد، دیدم که یک آدمی است قدکوتاه و ریزنقش، با یک عمامه‌ی مخصوص، به همراه عده‌ای فداییان اسلام که مسلّح هم بودند، با کلاه‌های پوستی مخصوص‌شان. آن‌ها نواب را به شکل نیم‌دایره احاطه کرده بودند. سخنرانی نواب مثل سخنرانی‌های معمولی نبود. او بلند می‌شد می‌ایستاد و با شعار شروع به حرف‌زدن می‌کرد و همین طور پرکوب و شعاری صحبت می‌کرد.» (شرح اسم، ص. ۵۷)

سید نوجوان از لابه‌لای جمعیت خود را به نزدیک نواب رساند و از فاصله‌ی کوتاهی محو تماشای او شد. حرف‌هایی می‌شنید که پیش از آن به گوشش نخورده بود: «بنا کرده بود به شاه و دستگاه‌های انگلیس بدگویی‌کردن. حرفش [..]این بود: اسلام باید زنده شود؛ اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در رأس کار هستند [..]دروغ می‌گویند. اینان مسلمان نیستند.» (شرح اسم، ص. ۵۷)

این دیدار، تصورات آقاسیدعلی را نسبت به نواب در هم ریخت، اما شیفتگی باطنی او نسبت به رهبر فدائیان اسلام شکل و شمایل تازه‌ای یافت. تا جایی که حس کرد دوست دارد همیشه با نواب باشد. در این جلسه یکی از اطرافیان نواب، لیوانی پر از شربت آب‌لیمو به دست گرفت و با این تعبیر که «این شربت شهادت است»، به حاضران چشاند. شور و هیجانی درگرفت. نوبت سیدعلی که رسید، باقیمانده‌ی شربت با قاشق به دهان مشتاقان حاضر ریخته می‌شد: «وقتی به من شربت داد، گفت: بخور؛ ان‌شاءالله هرکسی این شربت را بخورد، شهید می‌شود.» (گفت‌وگو با آیت‌الله خامنه‌ای ۱۳۶۳/۱۰/۲۲) این‌گونه شهادت‌طلبی‌ها در آن روز‌ها خیلی باب نبود. اصلاً مفهوم عام شهادت را بیشتر به حساب شهدای صدر اسلام می‌گذاشتند.

معلوم نیست نواب هنگام سخنرانی در مدرسه، متوجه سید قباپوش عمامه به‌سری که روبه‌رویش نشسته بود، شده بود یا نه، اما آن نوجوان سراپا مسحور نواب بود.

فردای آن روز نواب صفوی به مدرسه‌ی علمیه‌ی نواب رفت. مردم مطلع شده بودند که فدائیان اسلام به مدرسه می‌آیند و آمدند و ازدحام بزرگی برپا شد. مردم و طلبه‌ها و جوان‌ها مثل آهن‌ربا جذب مرحوم نواب مى‌شدند. سیدعلی خود را زودتر از موعد به آن‌جا رساند. دید که مدرسه را فرش کرده‌اند و آماده‌ی استقبال هستند. پرس‌وجو کرد، گفتند نواب مهدیه را ترک کرده و در راه است. رفت تا زودتر او را ببیند. دید که از دور می‌آید.

نیم‌دایره‌ای دور نواب در پیاده‌رو درست کرده بودند. پشت سرش هم جمعیت مشتاق زیادی او را همراهی می‌کردند. سیدعلی خود را به او نزدیک کرد و با او همقدم شد: «نواب در حال راه‌رفتن هم شعار می‌داد ... یک منبر در راه شروع کرده بود. [می‌گفت:]ما باید اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان، برادر غیرتمند، اسلام باید حکومت کند. [..]می‌رسید به افرادی که کروات گردنشان بود، می‌گفت: این بند را اجانب به گردن ما انداخته‌اند، برادر باز کن. می‌رسید به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود، می‌گفت‌: این کلاه را اجانب بر سر ما گذاشته‌اند، بردار برادر.» (منصوری، تاریخ شفاهی کانون نشر حقایق اسلامی) سیدعلی می‌دید کسانی را که در شعاع صدا و اشاره‌ی دست او قرار داشتند، کلاه شاپو خود را برمی‌داشتند و در جیب‌هایشان مچاله می‌کردند: «یک تکه آتش بود.» (شرح اسم، ص. ۵۸)

رهبر فدائیان در میان یاران خود به مدرسه رسید. در کنار پایه‌ی طاق بلند جلوی مدرسه رو به قبله ایستاد. به دیوار تکیه داد و سخنانش را آغاز کرد؛ در باب توحید و توجه به ذات اقدس الهی. سخنان شورانگیز او مخاطبانش را تسخیر می‌کرد. نه اینکه همه‌اش درباره‌ى سیاست حرف بزند، نصیحت هم مى‌کرد: «أکثِرْ مِنَ الزّاد فإنّ الطّریقَ بعیدٌ بعیدٌ و جَدّدِ السفینةَ فَإنَّ البَحرَ عَمیقٌ عمیقٌ»؛ این جملات را با صوت مى‌خواند و همه را به یاد خدا و قیامت و یاد مؤاخذه‌ى الهى می‌انداخت.

این‌همه شور و بی‌باکی و صراحت و تازگی برای آقاسیدعلی نوجوان گیرا و جاذب بود: «همان‌وقت جرقه‌های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله‌ی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.»

معلوم نیست نواب هنگام سخنرانی در مدرسه‌ی نواب متوجه سید قباپوش عمامه به‌سری که روبه‌رویش نشسته بود، شده بود یا نه، اما آن نوجوان سراپا مسحور نواب بود. چه‌بسا از خود می‌پرسید که این بشر چطور می‌تواند با همه‌ی وجودش، با همه‌ی اعضای بدنش، با سر و زبان و دست و پا، با این همه جنبش و خروش سخن براند و حاضران را به وجد آورد؟!

سخنان نواب در حال و هوایی معنوی به پایان رسید. پس از لحظاتی تصمیم گرفت برود. از کنار حجره‌های مدرسه به راه افتاد. با همه خداحافظی و معانقه کرد. هنگامی که به ضلع شمال غربی مدرسه رسید، مؤذن از گلدسته‌ی مدرسه اذان گفت. نواب نیز همراه با مؤذن و با صدایی گیرا اذان گفت. آن‌گاه روی زمین حیات مدرسه به نماز ایستاد. چند تن پشت سرش به او اقتدا کردند و صفی تشکیل شد. در نماز حالتی عجیب داشت؛ ذکر رکوع و سجده‌اش و کلمات تشهدش شنیدنی بود. نمازش که تمام شد، باز راه‌افتاد. با مردم صمیمانه خداحافظی کرد. به درِ مدرسه رسید و از پله‌هایی که مدرسه را به خیابان نادری وصل می‌کرد، بالا رفت. انبوه جمعیت -از جمله طلاب- گرداگرد او در راهرو مدرسه موج می‌زدند. همان‌جور که رو به خیابان و پشت به مدرسه از پله‌ها بالا می‌رفت، برگشت و گفت: «نُوّاب خاصّ امام زمان باشید.» با این جمله‌اش طلاب را به عظمت راه و کاری که در پیش داشتند، متوجه می‌ساخت. سپس چند پله‌ی دیگر بالا رفت و باز روی خود را سمت طلاب برگرداند و گفت: «در تهجّدها دعا کنید.» این سخن را طوری ادا کرد که گویی بنا را بر این نهاده که همگان اهل تهجدند و بنابراین بهتر است که در تهجد‌ها دعا کنند.

این‌همه شور و بی‌باکی و صراحت و تازگی برای آقاسیدعلی نوجوان گیرا و جاذب بود: «همان‌وقت جرقه‌های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله‌ی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.» (مرکز اسناد، خاطرات سیدعلی خامنه‌ای) نواب صفوی در آن سفر، ۹ روز در مشهد ماند. آخرین شب، جمعه‌شبی بود. در آن ایام، حرم مطهر را چند ساعتی در اواخر شب می‌بستند. او اجازه خواست که آن شب را تا صبح در حرم بماند. اجازه دادند و او آن شب را تا صبح در حرم ماند و به عبادت و تهجد پرداخت.

با آنکه نواب سن زیادی نداشت، عالمانی همچون شیخ هاشم قزوینی، شیخ مجتبی قزوینی و علی‌اکبر الهیان تنکابنی نام او را به گرمی می‌بردند. «در همین مدرسه‌ى نواب که هنوز آهنگ صداى او را در گوش داشت، دیدنى بود دور هم گردآمدن گروه‌هاى کوچک طلبه در مقام ابراز عصبانیت و نه وحشت از دستگیرى نواب و خطر اعدامش و بعد از شهادت، اگر بدانید که در مدرسه‌ی نواب آن روزهایى که من از آن یاد مى‌کنم، همان اوقاتى که مرحوم نواب را دستگیر کرده بودند و صحبت این بود که ممکن است اعدام بکنند و این‌ها چه حالتى داشتند؛ طلبه‌هاى گوناگونى دور هم جمع مى‌شدند، ساعت‌هاى متمادى حرف مى‌زدند؛ البته حرف بى‌فرجام.» (گفت‌وگو با آیت‌الله خامنه‌ای ۱۳۶۳/۱۰/۲۲)

اواخر دی ماه ۱۳۳۴ بود که خبر شهادتش به مشهد رسید. سیدعلی و طلبه‌های هم‌دوره‌ی او از خشم و غم منقلب شده بودند. مدرسه‌ی نواب آن روز حرف‌هایی را شنید که شاید تا پیش از آن هرگز به گوشش نخورده بود: «علناً توی مدرسه شعار و به شاه فحش می‌دادیم.» (شرح اسم، ص. ۶۳)

از سایه‌ی سنگین کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دو سال بیشتر نگذشته بود. خبر اعدام نواب و هم‌قطاران او در شهر مشهد موج نداشت. صدایی در پاسداشت خون‌های به زمین ریخته برنخاست، مگر فریاد چند طلبه‌ی جوان که از زیر سقف مدرسه‌ی نواب آن طرف‌تر نرفت. همچنین زمزمه‌های غمگنانه‌ی حاج شیخ‌هاشم قزوینی. «آن وقتی که از سیاست و نهضت و حضور روحانیون و طلاب در عرصه‌های انقلابی و مبارزه هنوز هیچ خبری نبود، این‌جا حاج شیخ هاشم قزوینی سر درس مکاسب، وقتی از مرحوم نواب صفوی یاد کرد، چشمانش پر از اشک شد و از شهادت آن‌ها به دست جباران آن روز شکوه کرد.» (زندگی‌نامه آیت‌الله حاج‌شیخ هاشم قزوینی)

سیدعلی آقا چندی بعد، از رهبران مبارزان ضد شاه در مشهد شد. پرشور و یکپارچه سخنرانی می‌کرد. از اولین باری که بازداشت شده بود، خودش را برای اعدام آماده کرده بود و این را حتی به بازجویش هم گفته بود. سخنرانی‌های او آن‌چنان پراستقبال بود که حتی برخی دانشجویان کمونیست هم در جلسات تفسیر قرآنش در مشهد حاضر می‌شدند. آخرین باری که به زندان افتاد، سؤالات بازجو مثل همیشه با اهانت و غرور و تحکم همراه بود: سید! آقای سعیدی را می‌شناختی؟
- بله، او دوست من بود.

این موضوع بر آنان پوشیده نبود. می‌دانستند هر دو خراسانی‌اند.
بازجو: می‌دانی او در زندان مُرد؟
- بله.

- می‌دانی اتاق بازجویی او همین‌جا بوده است؟
بازجو سکوتی کرد و سپس ادامه داد: به سعیدی گفتم اطلاعات خود را بگو، اما او گفت که باید به قرآن تفأل بزنم تا ببینم کار درستی است یا نه. به او گفتم: این فال بد زدن است نه تفأل، ولی او به گوش نگرفت و آمد به سرش آنچه که باید می‌آمد.

بازجو ساکت شد. سپس برخاست. به طرف آقای خامنه‌ای آمد و با ته خودکاری که در دست داشت، به سر او کوبید؛ کاری که گاهی آموزگاران خودخواه با برخی شاگردان می‌کنند. بعد گفت: سید! این فال بد زدن است ... این فال بد زدن است ...

«پیش خود بر حماقتش خندیدم. سخنان او کمترین اثری در من نگذاشت.» (شرح اسم، ص. ۵۳۵) بازجو نمی‌دانست که حالا سال‌ها است که او هم یک فدائی در راه اسلام است.

انقلاب اسلامی مردم ایران که در بهمن ۱۳۵۷ به پیروزی رسید، تیمسار مجیدی درباره‌ی اینکه چرا نواب را به اعدام محکوم کرده، گفت: «من قضاوت نمی‌دانستم، ولی می‌دانستم که نواب و یارانش همه کافر هستند.»، اما طلبه‌ی نوجوان مدرسه‌ی سلیمان‌خان که حالا دیگر از استوانه‌های انقلاب بود، درباره‌ی شهید نواب صفوی نظر دیگری داشت:


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *