صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

تازه دامادی که کروکی مزارش را کشید

۲۰ دی ۱۳۹۶ - ۰۸:۲۸:۲۵
کد خبر: ۳۸۵۴۱۹
اسم شهدای تازه تفحص شده که می آید خیلی ها یاد دفاع مقدس می افتند، یاد شلمچه، جزیره مجنون، فاو، زبیدات، چیلات و شرهانی؛ یاد رزمنده های بی ادعای جبهه که راهشان ادامه دارد و رشادت شان هنوز که هنوز است زیر سقف خانه های کوچک و بزرگ این مرزو بوم نقل می شود.
به گزارش گروه فضای مجازی ، خانه‌هایی مثل پلاک ۸ یکی از محله‌های شرقی تهران، محله تهرانپارس، خانه‌ای که در و دیوارش پر از عکس‌های جوانی است که پیکرش بتازگی تفحص شده و به آغوش خانواده برگشته، نه در شلمچه و فاو و زبیدات که کیلومتر‌ها آن طرف‌تر در خاک سوریه، منطقه بوکمال. همانجا که حالا رمز پیروزی جبهه مقاومت بر تکفیری‌هاست؛ شهید مدافع حرمی به اسم نوید صفری. تازه دامادی که مزار دایی شهیدش را در گلزار شهدا برای برگزاری مراسم جشن و خواندن صیغه محرمیتش انتخاب کرد، رزمنده‌ای که ماه‌ها قبل از شهادت، کروکی مزار خودش را در بهشت‌زهرا کشید و به همه وصیت کرد او را کنار مزار یک شهید مدافع حرم دیگر به خاک بسپارند.

دو ماه بعد از شهادت نوید ما مهمان خانه اش می‌شویم و با رحیم صفری و رقیه احدی پدر و مادر او، از شور و شوقی می‌شنویم که نوید را به سوریه کشانده است؛ شور و شوقی که از سال‌ها قبل در این خانواده وجود داشته و سه نشان شهادت بر سینه این خانواده زده است؛ عشق به اسلام و اهل بیت.
 


شما قبل از شهادت نوید هم خانواده شهید بودید؟

مادر شهید: بله همین طور است. منوچهر صفری، عموی نوید سال ۶۳ در ابوغریب شهید شده، محمد احدی، برادر خود من هم وقتی ۲۰ ساله بود در دهلران شیمیایی شد و ۱۸ روز بعد در تهران به شهادت رسید.

آن موقع نوید به دنیا آمده بود؟

مادر شهید: بله، تقریبا یک سال و نیمه بود. برادرم سال ۶۷ همان بحبوبه پایان جنگ شهید شد، نوید ۱۶ تیر ۱۳۶۵ به دنیا آمده بود.

چند تا بچه دارید؟

پدر شهید: ما چهار بچه داریم، سه تا پسر و یک دختر. نوید پسر آخرمان است.

مادر شهید: نوید ته‌تغاری خانه‌مان بود، ولی انگار از همه بزرگ‌تر بود. مدیر خانه ما بود. همه در کارهایشان از نوید مشورت می‌گرفتند. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم نوید از همان بچگی مسیرش را انتخاب کرده بود. از هشت سالگی نماز و روزه اش قطع نمی‌شد. خیلی وقت‌ها می‌گفتم تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی روزه گرفتن بر تو واجب نیست. می‌گفت: من برای عمو و دایی‌ام که شهید شدند روزه می‌گیرم. بعد هم از ۱۲ سالگی جذب مسجد شد. همه دوستانش از همین مسجد بودند و بعد هم عضو بسیج شد.

پدر شهید: الان هم همه مراسم را در همین مسجدی که ازبچگی در آن بزرگ شد، برگزار می‌کنیم.

کدام مسجد؟

پدر شهید: مسجد سیدالساجدین تهرانپارس. نوید ۱۶ سال پای ثابت این مسجد بود. بعد از سربازی هم که عضو سپاه شد، در این مسیر ماند.

با شما از سوریه حرف زده بود؟ این که چه انگیزه‌ای باعث شد تصمیم به رفتن به سوریه بگیرد؟

مادر شهید: چندبار وقتی تصاویر جنایت‌های داعش را در تلویزیون پخش می‌کردند، نوید رو به من می‌کرد و می‌گفت: من هم دوست دارم بروم سوریه. مامان راضی باش. من می‌گفتم چطور دلم رضایت بدهد به رفتنت؟ می‌گفت: اگر ما نرویم پای اجنبی به کشور ما می‌رسد. به ناموس ما رحم نمی‌کند. بعد دوباره حرف اعزام به سوریه را مطرح کرد و دوباره دنبال رضایت گرفتن از من بود. من گفتم اگر رضایت ندهم چه؟ گفتم نوید جان، ما از سهم خودمان شهید دادیم، هم عمویت شهید است، هم دایی‌ات، خانواده ما دیگر طاقت از دست دادن یک جوان دیگر را ندارد. نوید خندید و گفت: نه مامان. این سهم مادرانتان است. آن‌ها سهم خودشان را داده‌اند. گفتم خب من هم خواهر شهیدم دیگر. گفت: نه تو باید سهم خودت را بدهی. بالاخره آن‌قدر اصرار کرد که من رضایت دادم. حتی یادم هست آن موقع به خاطر حرف و حدیث‌هایی که دورادور شنیده می‌شد، به نوید گفتم، نوید اگر تو بروی سوریه شاید بعضی‌ها فکر کنند برای پول رفته‌ای! نوید هم خندید و گفت: مامان من یک ریال هم از این راه پول نمی‌گیرم. من برای پول نمی‌روم. داوطلبانه می‌روم. خودم می‌خواهم بروم سوریه. من برای حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) می‌روم.

 
رضایت شما را که گرفت برای اعزام اقدام کرد؟

مادر شهید: بله. اما برای این که ما نگران نشویم به ما چیزی نگفت. یعنی نوید قبل از این دفعه که اعزام و شهید شد، دوبار دیگر هم رفته بود سوریه.

بار اول کی بود؟

مادر شهید: اولین بار بهمن ۹۴ رفت و عید ۹۵ برگشت. آن موقع برای این که من نگران نشوم هروقت زنگ می‌زد می‌پرسیدم نوید کجایی؟ می‌گفت: مامان یک جای خوش آب و هوا. می‌گفتم یعنی شمالی؟ می‌خندید و از جواب دادن طفره می‌رفت. البته خواهر و برادرانش می‌دانستند رفته سوریه، اما به من نگفته بودند که نگران نشوم.

دفعه دوم چطور؟

مادر شهید: این دفعه دیگر همه ما می‌دانستیم. زنگ می‌زد می‌گفت: من حلب هستم. اما نمی‌گفت: دقیقا آنجا چه‌کار می‌کند. باز هم برای این که ما نگران نشویم می‌گفت: مستقیم در عملیات شرکت نمی‌کند.

پدر شهید: می‌گفت: من در گروه تثبیت هستم و وقتی عملیات تمام می‌شود وارد منطقه می‌شوم تا ببینم از چه تکنیک‌ها و سلاح‌هایی استفاده شده و...، اما بعد از شهادتش فهمیدیم همیشه در خط مقدم بوده. حتی در این مدت چندبار مجروح شده بود، اما اصلا به ما بروز نداد و نگذاشت ما خبردار بشویم.

ماموریت آخرش چه؟

مادر شهید: ۲۱ مرداد اعزام شد. قبل از رفتنش من چندبار اصرار کردم، نرود.

چرا؟

مادر شهید: تازه داماد بود. چهارماه از عقدش می‌گذشت. گفتم مامان جان تو می‌خواهی یک زندگی جدید شروع کنی. می‌خواهیم برایت خانه بگیریم. عروسی بگیریم. خودت بالای سر کارهایت بمان. اما نوید گفت: نه مامان.
این دفعه هم بروم، بعد برمی گردم سر فرصت کار‌های عروسی را انجام می‌دهیم. قرار بود آذرماه مراسم ازدواجش را برگزار کنیم، اما شهید شد و پیکرش را تشییع کردیم.
 


آخرین بار که باهم صحبت کردید یادتان هست؟

مادر شهید: نوید وقتی سوریه بود مدام زنگ می‌زد. با همه ما صحبت می‌کرد. اما دفعه آخر که زنگ زد ۱۴ آبان بود، یعنی یکشنبه. گفت: چند روز نمی‌توانم زنگ بزنم. نگران نشوید. بعد هم گفت: مامان برای من دعا کن. اگر من بروم اینجایی که می‌خواهم بروم، خیلی راحت‌تر برمی‌گردم ایران. من آن موقع نفهمیدم منظورش چیست، گفتم ان‌شاءالله، ان‌شاءالله که راحت برمی‌گردی. بعد هم گفتم ان‌شاءالله که عاقبت به‌خیر می‌شوی. نوید این را که شنید چند لحظه مکث کرد. انگار که همانجا رضایت من را برای شهادتش برای عاقبت به‌خیری اش گرفت. این آخرین تماس ما بود. بعد دیگر از نوید خبر نداشتیم.

چقدر بی‌خبر بودید؟

پدر شهید: حدود ۲۰ روز. نوید اربعین یعنی ۱۸ آبان شهید شده بود. ما حدود ۲۰ روز از نوید بی‌خبر بودیم.

مادر شهید: روز اربعین شمال بودیم. خواب دیدم یک جای سرسبزی هستیم. نوید و همسرش هم هستند. من باخوشحالی پرسیدم نوید جان برگشتی؟ همان موقع نوید دست هایش را برد بالا و گفت: مامان دوم شدم. دوم شدم. صبح که بیدار شدم خوابم به یادم آمد. گفتم خیر باشد. بعد پدرش برایم تعریف کرد او هم خواب نوید را دیده.

آقای صفری شما چه خوابی دیده بودید؟

من خواب دیدم در جای شلوغی که پر از جمعیت است، اعلامیه نوید را داده‌اند دستم.

مادر شهید: وقتی پدرش این خواب را تعریف کرد مادیگر طاقت نیاوردیم شمال بمانیم. برگشتیم تهران. در طول مسیر هم شروع کردیم به پیگیری وضعیت نوید، اما کسی خبری نداشت. بعد چندبار خبر‌های مختلفی به ما رسید. یک بار شنیدیم زخمی شده یا اسیر شده یا این که می‌گفتند زنده است، اما در جایی است که امکان تماس ندارد.

پدر شهید: تا این که بالاخره بعد از ۲۰ روز که از شهادت نوید مطمئن شده بودند به ما خبر دادند.

انتظار شهادتش را داشتید؟

مادر شهید: نوید خودش عاشق شهادت بود. قبل از این ماجرا‌های اعزام به سوریه، یک بار خواب دیده بود شهید شده. بیدار شد و به من گفت: مامان، من خواب دیدم شهید شدم. گفتم این جوری نگو نوید. من نمی‌توانم تحمل بکنم. اصلا تو کجا می‌روی که شهید بشوی. همین جایی دیگر.

پدر شهید: علاقه اش به شهدا و شهادت آن قدر بود که همیشه در گلزار شهدا سراغش را می‌گرفتیم. حتی با یکی از شهدای مدافع حرم در همین گلزارشهدا و سر مزار او دوست شده بود. می‌گفت: یک بار رفته سر مزار شهید رسول خلیلی. نوشته‌های روی سنگ مزار را خوانده و دیده بود از او کوچک‌تر است. بعد رو به شهید رسول خلیلی کرده و گفته بود شما چهارماه از من کوچک‌ترید. من اینجا زنده باشم و شما نه!... از همان جا با این شهید دوست شده بود و همیشه سر مزارش می‌رفت. علاقه اش آن‌قدر زیاد بود که کنار مزار شهید خلیلی یک جای خالی بود. نوید آنجا را به عنوان مزار خودش انتخاب کرده و کروکی اش را کشیده و وصیت کرده بود اگر من شهید شدم من را اینجا دفن کنید.

از نحوه شهادتش خبر دارید؟

پدر شهید: جزئیاتش را که نمی‌دانیم. فقط می‌دانیم در جبهه بوکمال بوده و صحرای المیادین، با دونفر از رزمنده‌های سوری در کمین گرفتار می‌شوند و تکفیری‌ها هر سه تایشان را شهید می‌کنند. پیکرشان را بعد از شهادت دفن می‌کنند، اما نیرو‌های ایرانی ۲۰ روز بعد که منطقه آرام می‌شود می‌روند و بعد از تفحص پیکر نوید را برمی‌گردانند.

آقای صفری یک عکس از شما و نوید در فضای مجازی منتشر شده که خیلی‌ها را متاثر کرده است. همان عکسی که شما پیکر کفن‌پوش نوید را در آغوش گرفته‌اید. این عکس را چه کسی گرفته؟ چه روزی بوده؟

این عکس را پسربزرگم انداخت. ما رفته بودیم معراج شهدا برای شناسایی نوید. فکر کنم هشتم آذر بود. من وقتی به نوید رسیدم دیگر طاقت نیاوردم. همانجا دویدم و نوید را در آغوش گرفتم. بچه‌ام بود دیگر. دلم برایش تنگ شده بود. می‌دانستم زندگی با نوید خواب و خیالی بود که دیگر تکرار نمی‌شود. به خاطر همین محکم در آغوشش گرفتم و گریه کردم.
 
منبع:جام جم
 
 
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *