شهیدی که عباس وار مدافع شد
وقتی سجده کردم، گفتم «خدایا وقتی امام حسین(ع) شهید شد، صبر عجیب و آبرومندانهای به حضرت زینب(س) دادی، میدانی که هیچ کس برای من علیاصغر نشده و نمیشود.
چند ماهی نگذشته بود که به مادرش پیام داد وضع سوریه خیلی خراب است و اجازه بده برای دفاع از حرم اهل بیت بروم که مادر به دلیل سن کم اجازه نداد. اما پدر همان ابتدا اجازه داد و خود راهی دفاع شد. او به قدری برای مادر احترام ویژه قائل بود که یک سال و نیم اجازه رفتن میگرفت، اما حرف مادر همان حرف قبل بود که میگفت: «۱۸ سالت تمام شد هر جا دوست داشتی برای دفاع از اهل بیت برو.»
اربعین سال ۹۳ به کربلا میرود و در بینالحرمین به امام حسین (ع) میگوید «یعنی من آنقدر لیاقت ندارم که از مادرم اجازه بگیرم؟» و انگشتش را به سمت حرم قمر بنیهاشم میگیرد و میگوید «به حضرت عباس (ع) قسم میخورم اگر بروم، عباسوار مدافع میشوم و میجنگم، شما فقط زیر نامه من را امضا کن که با رضایت بروم، روزی میفهمم نامه مرا امضا کردهاید که مادرم راضی شود، چون بدون اجازه مادرم نمیروم.» چند ماه بعد که از کربلا برمیگردد، مادر راضی میشود که پسر ارشدش برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه برود.
شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیدعلیاصغر حسینی» متولد دی ماه سال ۷۶، داوطلبانه برای دفاع از حریم عقیله بنیهاشم راهی سوریه میشود که در هشتم آبان ماه سال ۹۴ به دست تروریستهای تکفیری در «حلب» به شهادت میرسد. گفتوگوی «فرهیختگان» با «طاهرهسادات حسینی» مادر این شهید مدافع حرم را در ادامه میخوانید:
در ابتدا کمی از زندگی خودتان در ایران و افغانستان بگویید.
من در ایران بزرگ شدم. درس خواندم و دو تا از پسرانم اینجا به دنیا آمدند. بعد از آن به افغانستان برگشتیم. دیپلم دارم و از طرف یک موسسه خصوصی پروژه دو ساله آموزش دامپزشکی را گذراندم که بعد از گرفتن مدرک میتوانستم در تمام کشور کار کنم. مادر، پدر و بسیاری از خانوادهام آنجا زندگی میکنند. موقعیت ما در آنجا که اهل تشیع هستیم بسیار ناامن بود. علیاصغر حدودا ۱۱ ساله بود که برادرم «سیدرضا» در افغانستان شهید شد و من خیلی بیتابی میکردم. تشییع بسیار باشکوهی داشت. وقتی علیاصغر بیتابیهای من را میدید، میگفت: «چرا انقدر بیتابی میکنی؟ این همه آدم که به رحمت خدا رفتهاند، مگر چند نفر در تشییع آنها شرکت کرده؟ فقط ۳۵ ماشین نظامی از هرات برای تشییع دایی آمد و باشکوه بود و مرگ با عظمت نصیبش شد.»
با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، گفت: «نذر میکنم نماز بخوانم و روزه بگیرم برای شادی روح دایی و دعا کند که من هم شهید شوم و تشییع من هم با عظمت شود.» که گفتم «توانش را داری برو بگیر.» قبول کرد. سعی میکردم جلوی او گریه نکنم، چون میگفت: «نمی توانم اشکهایت را ببینم.»
بنابراین آقا علیاصغر از قبل از سن تکلیف نماز خواندن را شروع کرده بود؟
از هفت سالگی کنار پدرش میایستاد و میگفت: «بابا چی میخوانی؟» من میگفتم «اگر الان نماز خواندن را یاد دهیم، ممکن است زده شود.» به او گفتم «وقتی نماز میخوانیم. میگوییم خدایا قبول کن.» او هم همین کار را میکرد.
هنگام اذان صبح، وضو میگرفت، ما را بیدار میکرد و میگفت: «اذان گفتهاند، میخواهم نماز بخوانم، جماعت بخوانیم.» میگفتم «برای جماعت باید سه نفر باشیم» که میگفت: «یکی هم من، قبول نیست؟» که گفتم «قبول است» سه نفره جماعت میخواندیم. بعد از مدتی پدرش گفت: «حالا که اینطور است، نماز خواندن را یاد بدهیم.» که خیلی خوب یاد گرفت و نماز میخواند.
چه سالی و کجا دنیا آمد؟
دی ماه سال ۷۶ در قم و لحظه اذان صبح به دنیا آمد. لحظه تولد، پزشکم گفت: «لحظه اذان صبح است و فقط برای فرج امام زمان دعا کن.» وقتی بچه دنیا آمد، او را در آغوش گرفت و گفت: «خدایا شکر که من سبب ولادت این بچه شدم، افتخار کن به خودت، بچهای که اذان صبح به دنیا بیاید یا سرباز امام زمان میشود یا شهید.»، چون سنم کم بود، معنای شهادت را نمیدانستم، فقط میدانستم مرگ با عظمت است. علیاصغر تا یک هفته بعد از دنیا آمدن نمیخوابید و بهشدت گریه میکرد. دکتر هم بردیم، ولی بهتر نشد. یک شب به امام زمان متوسل شدم، همان شب در خواب دیدم یک صدایی به من میگوید چرا برای بچه قرآن نمیخوانی؟ بیدار شدم و بعد از وضو، قرآن خواندم که بعد از یک هفته کم کم آرام شد و خوابید. بعد از آن برایش یا قرآن میخواندم یا صوت قرآن میگذاشتم. در واقع خواب و بیداریاش با قرآن بود. وقت نماز صبح هم خیلی گریه میکرد و ما را، او بیدار میکرد، که بعد از چند ماه متوجه این موضوع شدم.
به مداحی علاقهمند بود؟
مداحی را خیلی دوست داشت، گریه میکرد و میگفت: «هر طور شده باید مداحی یاد بگیرم، یا به سید برسم یا بالاتر از او.» محرم، صفر و ایام فاطمیه را خیلی اهمیت میداد. اگر لباس مشکی اش کوچک میشد، به پدرش میگفت: «هیچ چیز نمیخواهم، فقط لباس مشکی برایم بخر.» وقتی عمویش میخواست به ایران بیاید، گفت: «من هم بروم؟» گفتم «نمیتوانم تو را تنها بفرستم.» گفت: «با عمو میروم، قول میدهم یک مداح شوم و برگردم.» گفتم «از درس میمانی، درست را بخوان.» خیلی تلاش کردم که نرود که پدرش گفت: «بگذار برود، همه ذهنش درگیر یادگیری مداحی است.» ۱۵ سال و نیم بود که آمد ایران.
درسش چطور بود؟
خیلی خوب بود.
زمانی که آمد ایران، شروع به یادگیری مداحی کرد؟
ایران پیش عمهاش آمد، ولی عمه نگذاشت برود مداحی و گفته بود «کوچک هستی و، چون کارت نداری اگر گرفتار شوی باید برگردی که با این سن، سخت است تنهایی برگردی. برو کار کن تا کمی بزرگتر شوی، بعد خودم میفرستم یاد بگیری.» از وقتی رفت، همیشه با پسرم در تماس بودم. در ریختهگری مشغول به کار شد.
از چه زمانی به شما گفت: قصد رفتن به سوریه را دارد؟
دو سه ماه از آمدن به ایران که گذشت، به من گفت: «وضع سوریه خیلی خراب است.» در افغانستان تبلیغات برای سوریه نبود، من خیلی تلویزیون نگاه نمیکردم، چون دامپزشک، عضو شورا و معلم هم بودم. در آن مدت خیلی با من درباره سوریه صحبت میکرد. یک روز یک عکس از حرم آسیب دیده فرستاد و گفت: «مامان به نظرت اینجا کجاست؟» گفتم «نمی دانم.» گفت: «ببین چقدر خراب کردهاند.»
دیگر نتوانستم حرف زدن را ادامه دهم و گریه کردم. خیلی التماس کرد سوریه برود که گفتم «جلوی تو را نمیگیرم، چون هدفت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) است. نمیگویم نرو، ولی بگذار کمی بزرگتر شوی و قدرت داشتن اسلحه روی دوشت را داشته باشی.» بعد گفتم «این عکس را پاک میکنم که بابا نبیند، اگر ببیند میآید آنجا و من اینجا تنها میمانم.» آنقدر با هم حرف زدیم که یادم رفت عکس حرم را پاک کنم.
با توجه به سن کمی که داشت، نظرش درباره مدافعان حرم چه بود؟
درباره حرم و وضع سوریه حرف میزد و با گریه میگفت: «مامان ما زنده باشیم و حرم عمه اینطوری باشد؟»، ولی چون سنش کم بود نمیتوانستم اجازه دهم.
چقدر طول کشید تا شما اجازه بدهید برود؟
یک سال و نیم التماس میکرد تا برود. به من خیلی اهمیت میداد و بدون اجازه من حتی آب نمیخورد.
نظر پدرش چی بود؟
یادم رفته بود عکس را پاک کنم، پدرش هیچ گاه گوشی من را نگاه نمیکرد، ولی نمیدانم کی عکس را دیده بود؟ یک روز به من گفت: «میخواهم بروم ایران.» گفتم «چرا؟» گفت: «پاسپورت که دارم بروم یکسر به بچه بزنم و برگردم. خیلی التماس میکند، نگذارم که برود.» فقط چهار روز ایران مانده بود و بعد از آن گوشی تلفن همراهش تا یک ماه خاموش بود. هر دفعه به علیاصغر میگفتم «بابا کجاست؟ نگرانم.» میگفت: «نگران نباش رفته جای دور برای نگهبانی که آنتن نمیدهد.» بعد از یک ماه گفت: «بابا رفته سوریه.» گفتم «در عرض چهار روز چطوری آگاهی پیدا کرد برود؟» گفت: «آن شب، عکس را پاک نکرده و بابا دیده بود، گریه نکن، دعا کن به سلامت برگردد یا اگر دوست دارد، راضی باش شهید شود. بعدها پدرش گفت: همان لحظه اول که اجازه خواست، من اجازه دادم و گفتم جهاد برای مرد است و برای دفاع از مسلمین باید برود، ولی باید مادرت را راضی کنی.»
در این مدت چه کارهایی میکرد که شما را راضی کند؟
یک روز قهر کرده بود، گفت: «اجازه ندادی بروم سوریه، میخواهم اروپا بروم. نمیتوانم اینجا بمانم همه جلوی چشمانم بروند سوریه و من فقط حسرت بخورم.» گفتم «شیرم را حلالت نمیکنم.» گفت: «مادری که شیرش را حلال نکرده به من نشان بده، اروپا جایی نیست که ارزش اجازه گرفتن داشته باشد.» خداحافظی کرد، تا سه روز گوشیاش را جواب نداد، بعد تماس گرفت و گفت: «میخواستم راضی شوی. خدا اگر بگوید این تیکه از بهشت برای توست، در حالی که من چنین لیاقتی ندارم و قباله آن را بدهد، من پیش تو میآیم و میگویم مادر این قباله بهشت را خدا داده، ولی اگر تو بگویی نرو، به خدا میگویم مادرم اجازه نداده. خیلی دوستت دارم، فکر کردی من همینطور میروم، جایی کار داشتم، آنتن نمیداد.»
چطور شد راضی شدید سوریه برود؟
اربعین سال ۹۳ رفته بود کربلا. چند وقتی از کربلا برگشته بود که یک شب پیام داد و گفت: «برای آخرین بار امشب میخواهم اجازه بگیرم.» گفتم «حرفم همان است، وقتی ۱۸ سالت تمام شد هر جا دوست داشتی برای دفاع از اهل بیت برو.» گفت: «مامان یک حرفهایی دارم که امشب میخواهم بگویم، خوابت نمیآید؟» گفتم «هر وقت با تو صحبت کنم، هیچ وقت خوابم نمیآید.» گفت: «فقط به من بگو حضرت مهدی (عج) را چقدر دوست داری؟» گفتم «خیلی.» گفت: «مثلا خیلی. چقدر؟» گفتم «اندازه نمیتوانم تعیین کنم، من عاشق حضرت هستم.» سه مرتبه گفت: «واقعا عاشقشان هستی؟» گفتم «همه هستیام را فدای ایشان میکنم.» گفت: «نمیکنی، الکی میگویی.» گفتم «این چه حرفیه میزنی؟» گفت: «مامان بگذار امشب خیلی خودمانی با هم حرف بزنیم.» گفتم «باشه.» با گریه مینوشت «الان اطراف حرم حضرت زینب (س) را دشمن فراگرفته، حضرت مهدی روی عمهشان خیلی حساس هستند، ما باید به مولای حاضرمان دقت کنیم که از ما چه میخواهد. عاشق فقط این نیست که بگوید و فریاد بزند، عاشق کسی است که قدم بردارد، اگر توانستی قدمبرداری و از خودت بگذری میتوانی بگویی من عاشقم، ولی اگر برای امام زمان دلیل بیاوری که نمیتوانم یا بچهام کوچک است که عاشق نمیشود، الان ایشان ناراحت هستند، دلت نمیآید بین چهار پسر یکی را بفرستی. امام زمان میگوید تو که سادات هستی از بچهات نمیگذری پس از دیگران چه توقعی؟ این حرفها را که زد من راضی شدم و گفتم «برو، شیرم حلات برو، همه هستیام فدای امام زمان، ولی طوری برو که نگویند بچهات کوچک بود و عقبنشینی کرد، حالا که میروی مردانه جلو برو.»
وقتی راضی شدید، چه حرفی زد؟
زنگ زد و از شدت گریه به هق هق افتاده بود. گفتم «حالا که اجازه دادم، پشیمان شدی؟» گفت: «نه، من یک سال و نیم است که دارم اجازه میگیرم، اجازه ندادی. وقتی رفتم کربلا، در بینالحرمین به حضرت عباس (ع) سلام دادم و رو کردم به حرم امام حسین (ع) و گفتم «یا حسین» تو یک عاشورا داشتی، قاسم، علیاکبر، عباس، علیاصغر، زینب و لشکر داشتی، ولی الان حضرت زینب (س) این دومین عاشورایی است که دارد، یعنی من آنقدر لیاقت ندارم که از مادرم اجازه بگیرم؟ نمیتوانی اجازه نامه من را بگیری و دل مادر مرا به رحم بیندازی من هم بروم؟ و انگشتم را به حرم حضرت عباس اشاره کردم و گفتم به حضرت عباس قسم میخورم اگر بروم، عباسوار مدافع میشوم و میجنگم. شما فقط زیر نامه من را امضا کن که با رضایت بروم، روزی میفهمم نامه مرا امضا کردهاید که مادرم راضی شود، چون بدون اجازه مادرم نمیروم.» با گریه میگفت: «مامان این را امام حسین امضا کرده است.» همان شب خداحافظی کردیم و این حرفها، آخرین صحبتها بین من و علیاصغر بود.
همرزمان یا فرماندهانش درباره رشادتهای پسرتان در سوریه صحبتی کردهاند؟
فرماندهاش که از لشکر فاطمیون است، تعریف میکرد که «شب اولین عملیات، اتمام حجتها گفته شد و نیروها را تقسیمبندی کردیم که هنگام عملیات چه کاری انجام دهند. به علیاصغر و نیروی دیگر که خواهرزادهام بود، گفتم، چون سنتان کم بوده و دفعه اول است، در بخش پشتیبانی باشید.
بیرون آمدم، علیاصغر و سیدمرتضی هم پشت من آمدند. علیاصغر گفت: «ببخشید مسئول بالاتر از شما کیه؟» به شوخی گفتم «میخواهی آمارم را بدهی؟» گفت: «نه اگر ناراحتی با هم برویم، با فرمانده گردان کار دارم.» فرمانده گردان ایرانی بود. به او گفت: «اسم من سیدعلیاصغر حسینی است. اسمم را خط بزنید، میخواهم برگردم.» فرمانده گفت: «برای چی میخواهی؟ مگر ما به همه نگفتیم هر کسی میخواهد برگردد، برود، میخواهی نجنگی، نجنگ، در خط پشتیبانی بمان، این دوره که تمام شد، آن وقت برو و نیا.» که پافشاری کرد و گفت: «میخواهم برگردم، به من گفتهاند، چون سنت کم است و اولین مرتبهات است، قسمت پشتیبانی باش.
من سید هستم، باید غیرت دیگری داشته باشم. محرم اهلبیت و عمهام حضرت زینب (س) هستم و باید جلو باشم. اگر بقیه جلو باشند و من عقب، باید به غیرتم شک کنم. عهدهایی با امام حسین بستهام و به حضرت عباس قسم خوردهام که میخواهم عباسوار بجنگم. عباس (ع) همیشه اول بود. مادرم به من گفته باید شیرمردانه بجنگم و قهرمان باشم.» فرمانده هیچ حرفی برای گفتن نداشت و اشک میریخت و گفت: «این حرفها را از کجا آوردهای؟» که گفت: «من فرزند زهرا هستم.»
فرمانده گردان گفت: «تو سنت کم است، دو تا عملیات بگذرد، سومی را میگذارم خط مقدم.» که گفت: «حضرت زینب از بچگی مصیبتدیده، خودم را به خدا و عمهام سپردهام.» بعد از اصرار هر دو را خط مقدم میگذارند.
چه روزی شهید شد؟
بعد از دو یا سه عملیات در هشتم آبان ماه سال ۹۴ مصادف با ۱۶ محرم در شهر «حلب» شهید میشود.
چه زمانی به شما خبر شهادت دادند؟
من اصلا توقع نداشتم کسی شهادت علیاصغر را بدهد و منتظر بازگشتش بودم. تا زمانی که افغانستان بودم، به من حرفی نزدند و پیکر را در سردخانه نگه داشته بودند. پدرش گفته بود اگر مادرش بفهمد سکته میکند. ایران بیاید بعد آرام آرام بگوییم. پنجم ربیعالاول زندگیام را رها کردم و ایران آمدم. درواقع برای استقبال از پسرم آمدم و کلی برنامه داشتم. فامیل هم خبر نداشتند، وقتی مشهد رسیده بودم، پدرش به فامیل گفته بود. تهران که رسیدم فامیل به دیدنم آمدند، ولی من فقط منتظر علی اصغر بودم و روحم آنجا نبود، چون عاشقانه دوستش داشتم.
فردای آمدنم بقیه فامیل آمدند، فکر میکردم میخواهند مرا ذوق زده کنند، اما طوری کنارم نشستند که انگار میخواستند خبر فوت کسی را بدهند و برای روح رفتگان فاتحه میخواندند. عمویم سه بار گفته بود، ولی متوجه نشده بودم، پسرعمویم گفت: «دخترعمو کاملا به حرفم توجه کن، حرف پدرم را متوجه نشدی. او گفت: شما خواهر شهید هستی، مادر شهید هم شدی، یعنی علیاصغر شهید شده است.» چادرم را روی صورتم کشیدم و احساس کردم که دارم نقش زمین میشوم. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم من او را برای خدا فرستادم و یاد حرفهای شب آخر افتادم. سجده شکر کردم که خیلی طولانی شد.
سایرین فکر کردند که غش کرده یا مردهام، بلندم کردند، دیدند سرحال هستم. همه گریه میکردند، اطرافیان میگفتند «توروخدا گریه کن تا آرام شوی؟» گفتم «چرا گریه کنم؟ بچهام الان در آغوش حضرت زینب است، گریه نکنید که مرده است.» برایم خرما آوردند، نخوردم و رفتم کلیپ «امان از دل زینب» را که افغانستانیها خواندهاند گذاشتم و گفتم «برای غربت و مصیبتهای حضرت زینب (س) گریه کنید و از خانم بخواهید شهادت پسرم را قبول کند.» به پدرش گفتم «مگر علیاصغر شهید نشده؟ الان در پناه رسولا... و حضرت زینب است، خرما پخش کردن دارد، یا شیرینی؟» گفت: «بروم شیرینی بخرم.» و تا اربعین بچهام شیرینی پخش میکردم.
چطوری صبور شدید؟
وقتی سجده کردم، گفتم «خدایا وقتی امام حسین (ع) شهید شد، صبر عجیب و آبرومندانهای به حضرت زینب (س) دادی، میدانی که هیچ کس برای من علیاصغر نشده و نمیشود. خودم را به تو میسپارم و میخواهم زینبوار باشم، الان که لیاقت مادر شهید به من را دادهای، به خون پسرم قسم میدهم که بین دوست و دشمن مرا سرافراز کنی و صبر زینبی بدهی.»
کجا به خاک سپرده شد؟
همان روز، همسرم اجازه گرفت و گفت: «دو ماه است که علیاصغر شهید شده، اما منتظرت بودیم و میخواهم اجازه بگیرم که شب جمعه پیکر پسرمان را به خاک بسپاریم.» آن روز یکشنبه بود و من قبول کردم. قطعه ۵۰ بهشتزهرا به خاک سپرده شد. پسرم خیلی علاقهمند بود زود ازدواج کند.
شب قبل از خاکسپاری برایش وسایل حنابندان و لباس دامادی آماده کردم و روز خاکسپاری همراه خودم بردم. تشییع بسیار باشکوهی انجام شد. پیکر پسرم را اول در حرم شاه عبدالعظیم طواف دادند و بعد بهشتزهرا آوردند. وقتی بالاسر پیکر رفتم، صورتش را دیدم و به او گفتم «وقتی اهل بیت را دیدی، عرض ادب و سلام کن، اجازه بگیر و با تمام احترام و تواضع قدم بردار، رسولا... را دیدی بگو برای فرج مولا دعا کنند تا دیگر مادری در غم بچهاش ننشیند یا فرزندی داغ پدر نبیند و همسری شوهرش را از دست ندهد.» سپس منزل نو را تبریک گفتم.
منبع: فرهیختگان
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *