صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

نوجوان 17 ساله‌ "افغانستانی" که لقب شاه‌کش گرفت

۲۸ آذر ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۲:۰۱
کد خبر: ۳۷۷۹۴۳
دسته بندی‌: بین‌الملل- جهان ، عمومی
خبرنگار افغانستانی در مطلبی در صفحه اجتماعی خود ماجرای کشته شدن محمدنادر شاه از پادشاهان افغانستان به دست یک نوجوان 17 ساله را روایت کرد.

به گزارش سرویس بین الملل ، بصیراحمد حسین زاده خبرنگار و نویسنده افغانستانی در مطلبی در صفحه اجتماعی خود پیرامون قاتل نوجوان محمد نادرشاه پادشاه آن دوره افغانستان را نوشت.

در این مطلب آمده است: «به مراسم توضیع هدایا در روز سه شنبه 16 عقرب 1312 ساعت 4 بعد از ظهر به چمن قصر دلگشا تشریف بیاورید...» کارت دعوت کوچک کرم رنگی که متن بالا در آن به چاپ رسیده بود به دست برخی از مقامات حکومتی رسید که به مراسم جشن و توزیع جوایز برای دانش آموزان دعوت شده بودند.

قرار بود در این مراسم «شهریار معارف پرور مطابق مرسوم همه ساله به دانش آموزان مدارس شهر، به منظور تشویق به علم و عرفان هدایایی را اهدا کرده و دست با عاطفۀ پدری خود را بر سر آنان بکشاند».

از نوشتن کلمه «توضیع» که بعد از چاپ با قلم خط خورده و «توزیع» نوشته شده بود، می‌توان فهمید که نویسنده متن این کارت دعوت، سواد چندانی هم نداشته است. ولی هرچه بود، کارت دعوت به دست شرکت کنندگان رسید.

بر خلاف دیگر روزهای سرد و برفی کابل در فصل زمستان، آن روز هوا صاف و آفتابی بود. ساعت هنوز به 4 نرسیده بود که بسیاری از مقامات دولتی معلمان و برخی از دانش آموزان مدارس کابل، در چمن جنوبی قصر دلگشا مقابل کلکین شمالی ارگ شاهی حاضر شدند و منتظر «اعلیحضرت محمد نادر شاه» بودند.

چند دقیقه بعد هم اتومبیل سیاه رنگ نادر شاه در حالی که آن روز بالاپوش نازکی بر تن داشت وارد محوطه شد.

عبدالخالق یک روز قبل از این مراسم با خبر شد که قرار است فردا نادر شاه با دست خود جوایز را اهدا کند و مسابقه فوتبال را که میان مدرسه حبیبه و نجات قرار بود برگزار شود، تماشا کند. آن روز قرار بود که عبدالخالق، هم جایزه بگیرد و هم در مسابقه فوتبال او را بازی دهند.

ولی عبدالخالق، قاعده بازی را بر هم زد و آنگونه که خودش دوست داشت بازی کرد. او دو- سه بار دیگر هم قصد داشت که چنین بازی را به راه بیندازد، و به عمر نادر شاه خاتمه دهد ولی فرصت برایش میسر نشد.

عبدالخالق آن روز هم تصور نمی‌کرد که بتواند در چنین مراسمی که در قصر برگزار می‌شود کار شاه را تمام کند. او فکر می‌کرد که چون مراسم در خود قصر است، بازرسی مانع از بردن تفنگچه به داخل قصر می‌شود. اما بر خلاف همیشه و علی‌رغم آنکه مراسم قرار بود در کاخ شاه برگزار شود؛ ولی هیچ گونه بازرسی از کسی صورت نگرفت.

خالق آن روز به اتفاق برخی دیگر از دانش آموزان به محوطه قصر داخل شد و بر خلاف انتظار دید که هیچ گونه نظارت و بازرسی وجود ندارد. برای اطمینان بیشتر یکی دو بار دیگر هم از دروازه ارگ داخل و خارج شد و وقتی که اوضاع را این گونه دید، با عجله تمام دوچرخه یکی از هم کلاسی‌های خود را گرفت و با سرعت تمام خود را به خانه خود در قلعه هزاره‌ها واقع در خیابان رساند و اسلحه‌ای را که از قبل آماده کرد بود، برداشت و با شتاب به ارگ شاهی برگشت.

خود عبدالخالق در بازجویی که از او منتشر و منتسب به او است در این مورد چنین گفته است: «سبب رفتن من این بود که اسلحه خود را نیاورده، خیال می‌کردم امروز نیز مانند دیگر روزها موقع زدن نخواهد بود. چون در صف ایستادم، دیدم که خوب موقعی برای زدن است. فورا دوچرخه را سوار شده و رفتم اسلحه خود را آوردم.

خالق زمانی دوباره خود را به مدرسه رساند که موزیک نظامی نواختن را آغاز کرده بود. و بعد از اتمام موزیک، نادر سخنرانی کوتاهی کرد و در همین چند دقیقه‌ای که نادر صحبت می‌کرد، خالق خود را به صف جلوی دانش آموزان مدرسه نجات رساند و آنگونه که نقل کرده‌اند در پشت سر اسحاق و محمود که از قبل با آنها هماهنگ کرده بود ایستاد.

شاه که سخنانش به پایان رسید، بازدید از دانش آموزان را آغاز کرد و در جلوی هر صف لحظاتی می‌ایستاد و دانش آموزان را نگاه می‌کرد. تا اینکه در مقابل صف دانش‌آموزان مدرسه نجات رسید.

با اشاره خالق بلافاصله اسحاق و محمود هریک به سمتی خود را کنار کشیدند و خالق با اسلحه‌ای در دست در مقابل نادر قرار گرفت و شلیک کرد، نخستین گلوله دهان نادر را هدف قرار داد، گلوله دوم بر قلب نادر جاخوش کرد و آخرین تیری که به نادر شلیک شد بر سر او اصابت کرد.

خالق گلوله چهارم را نیز شلیک کرد ولی به یکی از یاران نادر اصابت کرد که زخمی شد و خالق زمانی که می‌خواست گلوله پنجم را شلیک کند، اسلحه وی کار نکرد و طبق یک روایت اسلحه را بر مغز نادر کوبید و خود همان‌جا ایستاد.

سالهای قبل با «محمد اسحاق بدیعی» از نقاشان معاصر افغانستان و یکی از دانش‌آموزان مدرسه صنایع نفیسه کابل که در آن مراسم حضور داشت و قرار بود از دست نادر شاه جایزه خود را بگیرد و آن روز از نزدیک شاهد شلیک گلوله‌های خالق بر جان نادر شاه بود است، گفتگوی مفصلی انجام دادم که وی در بخشی از گفتگو خاطرات خود را از آن روز این گونه برایم بیان کرد و گفت: «سال آخری که ما در مدرسه بودیم، جایزه ما را نداده بودند و سال بعد هم که ما فارغ التحصیل شدیم، ما را به عنوان معلم دعوت کردند و هم به خاطر اینکه جایزه سال قبل ما را بدهند. ما همه به صف ایستاده بودیم. نادر شاه با همان بالا پوش آمد و با عجله با بچه‌ها احوالپرسی کرد. در قسمتی که عبدالخالق ایستاده بود، چند دقیقه‌ای کاری پیش آمد و معطل شدند. ناگهان صدای سه تیر پشت سر هم آمد.»

زنده یاد غلام محمد غبار در جلد دوم افغانستان در مسیر تاریخ، ادامه این ماجرا را چنین شرح داده است:«شاه بیفتاد و چشم از سلطنتی که با زحمت زیاد بدست آورده بود، بپوشید. اضطراب و سراسیمگی محفل را در هم پیچید و شاهزاده محمد ظاهر خان پسر شاه که 19 سال عمر داشت بالای مرده پدر بنشست... افسران آمدند و ضارب را گرفتند. و مرده شاه را بداخل ارگ انتقال دادند. ضارب جوانی بود از منطقه هزاره و متعلق به یک خانواده زحمتکش از طبقه محروم جامعه بود.

عبد الخالق خان هفده سال داشته و در دبیرستان نجات تحصیل می‌کرد و خواهر نه ساله‌ای بنام حفیظه داشت. عبد الخالق خان جوانی با قد متوسط و سفید چهره با اندام متناسب ورزشی و عضلات قوی بود. او رشادت داشت و با اسلحه نشانه را درست می‌زد زیرا قبلا در تفرجگاه استالف با رفقایش تمرین تیراندازی زیادی کرده بود.»

خبر قتل نادر دهان به دهان چرخید و حکومت خبرش را این گونه اعلام کرد: «پادشاه نجات بخش، شهریار ترقی خواه، محصل یگانه استقلال وطن، احیای کننده شئون و مفاخر تاریخی افغانستان، تاجدار علم و ادب پرور، مربی و مروج تمدن صحیح عصر، خادم و دوستدار شریعت اسلام، فرزند فوق العاده افغانستان، اعلیحضرت محمد نادر شاه غازی، آن وجود شریف و گرامی که تمام آرزوها و آمال مقدس ما را گنجینه بی‌پایان و بحر بی‌کرانی بود، شهید محبت و خدمت به وطن شد.

انا لله و اناالیه راجعون،

اعلیحضرت محمدنادر شاه غازی را دست و خیانت یک نفر خیانت‌کار شهید کرده و دوازده میلیون جمعیت بیچاره این کشور را عذادار کرد. در مراسمی که در روز چهارشنبه ۱۶ عقرب ساعت ۳ بعد از ظهر برای اهدای جوایز برای دانش‌آموزان افغانستانی در چمن مقابل قصر دلکشا ترتیب داده شده بود و این شهریار معارف پرور مطابق مرسوم همه ساله برای دانش‌آموزان مدارس شهر محض تشویق به علم و عرفان بدست خود جوایزی را داده و دست با عاطفۀ پدری را بر سر و روی هرکدام نوازش می‌‌کرد، در چنین محفلی به ناگاه شخص ناپاکی موسوم به عبدالخالق اسلحه را از آستین خیانت برآورده و سه زخم التیام ناپذیری به قلب و سینۀ او وارد کرده و اعلیحضرت محمد نادر شاه غازی آن شاه مظلوم و آن فرزند دلسوز و عاشق وطن به درجه شهادت نائل گردید.»

در زمان حادثه هاشم خان برادر شاه در کابل نبود و شاه محمود بلافاصله و با ترس از اینکه مبادا هاشم به قدرت برسد با ظاهر 19 ساله بیعت کرد و او را بر تخت شاهی نشاند.

با آمدن هاشم خان و بعد از دفن نادر شاه، تحقیق و شکنجه از عبدالخالق و دیگر یاران او آغاز شد و در مدت حدود 40 روز سخت‌ترین شکنجه‌ها بر عبدالخالق روا داشته شد.

«اعمال شکنجه‌ها نظر به اشخاص تفاوت داشت. بعضی را گلوله‌های آتشین زیر بغل می‌گذاشتند...برخی را پاهایشان با ریسمان بسته و با میخ به آنها می‌کوبیدند تا انگشتان پا تکه تکه می‌شد.

یکی را به پشت برهنه کرده تحت ضربات چوب‌های کوتاه (بید هندی) قرار می‌دادند. دیگری را از ران‌ها برهنه با آب جوشان می‌سوزاندند. آنگاه این‌ها را بر روی پشت سربازان و یا روی چهار پایی به زندان‌ها بر می‌گرداندند و تحت معالجه پزشکان هندوستانی قرار می‌دادند تا قبل از بازجویی و اعدام از بین نروند. همین که جراحات آنها اندکی رو به التیام می‌رفت مجددا در زندان احضار و مورد باز پرسی قرار می‌گرفتند و اگر باز از جواب‌های دلخواه سپه سالار سر باز می‌زدند به اتاق شکنجه تحویل داده می‌شدند و شکنجه آنها تکرار می‌شد.»

بعد از چند روزی که از دستگیری خالق گذشت دولت افغانستان اعلام کرد که «از تحقیقات و بازجویی‌های پلیس تاکنون مشخص شده است که قاتل و رفقایش منظوری جز ایجاد هرج و مرج مقصود دیگری نداشته‌اند. با این وجود تحقیقات همچنان ادامه دارد.»

سرانجام بعد از یک محاکمه که نمایشی بودن آن آشکار بود و شاه محمود خان آن را کارگردانی می‌کرد، عبدالخالق به اتفاق 17 نفر و به روایتی 21 نفر از دوستان و اعضای خانواده‌اش به اعدام محکوم شدند.

هر چند که در جراید و اخباری که توسط دولت به خارج از افغانستان انعکاس یافت فقط خبر اعدام خالق و یکی از یاران او ذکر شده بود: «بعد از مراسم چهلم قتل ذات همایونی، درخواست مجازات قاتل از طرف ملت شده و پس از اینکه قاتل نابکار و معاونین قتل محمود، عبدالله، اسحاق خودشان در دادگاه به کار ناجوانمردانه خود اعتراف کردند، عبدالخالق قاتل و محمود اعدام و عبدالله و اسحاق محکوم به حبس ابد شدند.»

محل اعدام، در محل زندان دهمزنگ فعلی انتخاب شده بود و چوبه‌های دار به تعداد کسانی که قرار بود اعدام شوند بر پا شده بود.

اولین دار متعلق به خالق بود، اما قبل از اعدام او را «سلاخی» کردند، انگشتش را به خاطر آنکه ماشه را چکانده بود قطع کردند. چشمش را که با آن شاه را نشان گرفته بود از حدقه بیرون آوردند. یکی بینی‌اش را برید و دیگری گوش‌هایش را از بیخ قطع کرد. در حالی که خون از خالق فوران می‌زد و به خود می‌پیچید، تعدادی به صورت وی دست‌جمعی با سر نیزه‌های تفنگ به او حمله کرده و نیزه‌ها را به داخل بدن او فرو می‌کردند و خارج می‌ساختند.

«سید شریف دستیار یکی از دلقکان بارگاه نادر که یکی از سفاک‌ترین شکنجه‌گران خالق نیز بود، برای خوش رقصی، چاقوی کوچکش را از جیب در آورده و در حالیکه فریاد می‌کشید: «بیارید قاتل پدر ما را» بسوی خالق حمله ور شد و سپس دیگران هم از وی تبعیت کردند و او را پیش از آنکه بر دار بیاویزند با برچه‌های متوالی سوراخ سوراخ کردند و آنگاه به دار آویختند.»

بعد از مرگ عبدالخالق حکومت شایعه کرد که وی عاشق یکی از اعضای خانواده چرخی بوده است و آن دختر وی را وادار کرده است که دست به چنین اقدامی بزند.

برخی نیز علاقه شدید خالق به خانواده چرخی را که این خانواده مورد غضب شاه قرار گرفته بود را سبب انتقام خالق از شاه ذکر کرده اند. و در برخی از منابع هم خالق را به عنوان یک مبارز سیاسی قلمداد کرده‌اند.

اینک 84 سال از مرگ عبدالخالق می‌گذرد. او 17 ساله بود که شاه را کُشت و چند روز بعد هم اعدام شد.

روایت تاریخ نویسان در مورد او به قدری آشفته و احساسی است که به درستی نمی‌توان در مورد توان و ظرفیت‌های زیستی و فکری او چیز مهمی به دست آورد. حتی در مورد زمان و روز اعدام او که در همین 8 دهه پیش اتفاق افتاده است خبر واحدی وجود ندارد و برخی تاریخ اعدام وی را 26 قوس و برخی 4 جدی 1312ذکر کرده اند.

اما خالق با هر هدفی که نادر را کشته باشد می‌توان گفت که وی یادآور نسل آرمان خواهی است که معنای زیستن را در تلاش بهروزی برای دیگران جستجو می‌کردند و جانشان را نیز در این اعتقاد از دست دادند. آنگونه که غلام محمد غبار هم این گفته را تایید کرده است: «اگر گلوله تفنگچه عبدالخالق خان، نادر را نکشته بود من و سایر زندانیان این زندان خاکی همه اعدام می‌شدیم»

عبدالخاق کی بود؟

عبدالخالق پسر مولاداد هزاره در سال ۱٢٩۵ خورشیدی در کابل به دنیا آمد.

پدر بزرگ خالق اهل دایه و فولاد بود و در زمان امیر عبدالرحمن خان از آن منطقه مجبور به کوچ اجباری شد. و همه دارای و املاک وی توسط امیر به تصرف در آمد و فقط «مولاداد و خداداد» دو برادر بودند که از این پدر یادگار ماند.

مولا داد بعدها ازدواج کرد که صاحب چند فرزند شد که عبدالخالق هم یکی از آنها بود. خانواده خالق در منزل غلام صدیق خان چرخی نوکری می‌کردند و البته خود خالق نوکر منزل غلام جیلانی خان چرخی بود.

در برخی از منابع آمده است که پدر خالق از سواد بالایی برخوردار بوده است و حتی گفته شده است که چندین بار به همراه غلام نبی خان چرخی به اروپا رفته و به زبان‌های انگلیسی، آلمانی و روسیه نیز تسلط داشته است.

/



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *