بزرگراهی به سوی غم
کنار بزرگراه ایستاده بود و میلرزید، چند دسته گل که تعدادش هم زیاد بود، در آن سوز سرما روی زمین خودنمایی میکرد.
شاید آن دخترک در آن سرمای استخوان سوز صبحگاهی به آن گلها لعنت میفرستاد که ایکاش نبودید!
همچون سنوات گذشته، راهی بهشت زهرا شدیم، تا سری به اهل قبور بزنیم و از دنیای زندگان دور شویم.
بخاری ماشین روشن و گرمای دلچسبی را در آن سرمای سوزناک به سرنشینان هدیه میداد. راهنمای سمت راست خودرو را زدم تا در حاشیه بزرگراه بهشت زهرا(س) توقف کنم و برای از دست رفتگان گل بخرم.
دخترک به سوی خودرو آمد، میلرزید از سرمای آذر، همسرم در را باز کرد پلیوری را که با خود داشت، برداشت، بیرون رفت، از آینه نگاهش کردم دخترکی دیگر را نشانه گرفته بود، عقبتر از ما، در همچنان باز بود. دخترک سرمازده، میان در ماشین و صندلی ایستاد.
گفتم؛ عزیز من این گلها که دستته چقدر میشه پولشو بدم بهت؟
گفت، سه تا ۱۰ تومان عمو.
پول را به او دادم اما لرزههای تن او از سرما، مرا با خود به سوی صندوق عقب خودرو کشاند.
صندوق را باز کردم، پتویی در آن بود، همسرم پلیور را تن آن دخترک دورتر از خودرو کرده بود و مشغول حرف زدن با او، و من پتو را دور تن نحیف و سرمازده این یکی دخترک پیچیدم. اشک در چشمانش جمع شده بود، شاید اگر میبارید به بلور یخ تبدیل میشد!
گفتم؛ عمو جان تا کی باید اینجا توی این سرما بمونی، مریض میشی.
گفت؛ تا غروب، تا بیان دنبالم، تازه همه گلها رو هم باید بفروشم.
باد سوزناکی میوزید، سرما دستها و صورت مرا هم نوازش میکرد، اما میدانستم باید به درون ماشین بروم و در انتظار من گرمای دلانگیزی است که از دریچههای بخاری بیرون میزند.
گفتم؛ پتو رو حسابی به خود بپیچ باد نبره، سردتم نشه، مراقب باش.
با چشمانش که خیره به من نگاه میکرد، تشکر کرد، سخن گفتن با لرزهای که بر جانش افتاده بود از سرما، دشوار بود. دندانهای پایین و بالا به هم میخورد، صدایش را میشنیدم.
منبع: سیاست روز/ محمد صفری
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.