ماجرای آتش زدن خانه مرحوم ابوترابی از سوی ساواک
ساواک یک مرتبه به مدت دو روز دستگیرش کرد وقتی مدرکی از وی پیدا نکردند، مجبور شدند وی را آزادی کنند و همسرم اجازه نداد شخصی از موضوع دستگیری وی مطلع شود.
وی افزود: دکتر جلسات مخفیانه زیادی را شرکت و مجروحین انقلابی را معالجه میکرد. در آن دوران فعالیتهای زیادی داشت اما ساواک هرگز نتوانست مدرکی از او به دست آورد. مجید تنها پسرمان، با وجود اینکه سن و سال کمی داشت، اعلامیههای امام (ره) را پخش میکرد.
همسر مرحوم ابوترابی در تشریح آتش زدن منزلشان توسط نیروهای ساواک گفت: محرم سال 57 و در بحبوحه انقلاب، همسرم اتاقی را در خانه برای معالجه مجروحین انقلابی اختصاص داده بودند.
درب خانه ما هر روی مجروحین باز بود. روزی که درگیری سختی میان انقلابیون و نظامی ها ایجاد شد، همسرم چند تن از مجروحین را برای معالجه به خانه آورد. آن روز در خانه مهمان داشتیم. هر قدر اصرار کردم که برای صرف ناهار به نزد مهمانها بیاید، نپذیرفت.
وی ادامه داد: پارچههایی که در خانه داشتیم را پاره میکردم تا همسرم دست و پای مجروحین را باندپیچی کند. حدود ساعت 4 بعد از ظهر همسرم به خانه آمد و گفت که باید به بیمارستان برود. پیش از رفتنش توصیه کرد که مراقب خودمان باشیم احتمال دارد که نیروهای ساواک به درب منزل بیایند.
پیش از رفتن نیز مجروحین را در زیرزمین و پشتبام پنهان کرد. چند نفر دیگر را هم به خانه همسایهها فرستاده بود. همسرم به جهت اینکه مجروحین لو نروند و توسط ساواک دستگیر نشوند، آنها را به بیمارستان نبرد. قصد داشت پس از بهبودی نسبی آنها را به منزلشان برساند.
یوسفی خاطرنشان کرد: شب هنگام درب خانه به صدا درآمد. یک نفر پشت در فحش میداد و میگفت که درب را باز کنم.
من هم از این امر اجتناب کردم تا اینکه با شلیک چند گلوله درب را شکستند. نیروهای ساواک خانه را محاصره کرده بودند.
چند سرباز در کوچه پاسبانی میدادند تا شخصی از خانه فرار نکند. حدود هشت نفر مسلح نیز وارد خانه شدند. آنها به دنبال دکتر و مجروحین آمده بودند. وقتی خانه را خالی دیدند، عصبانی شدند.
همسر مرحوم ابوترابی عنوان کرد: آن زمان امام (ره) فرموده بودند که آقایان موهایشان را بتراشند تا سربازانی که از پادگان فرار کردهاند، شناسایی نشوند. یک جوان با موهای تراشیده در کنار بچهها و مهمانان زیر کرسی نشسته بود.
یکی از ساواکیها با پوتین سر وی را شکست و با خود به بیرون خانه برد. تیرهای متعددی به درب و دیوار اصابت کرد. آنها از من میخواستند تا بگویم دکتر کجاست.
من تنها یک پاسخ دادم: «نمیدانم». آنها من را روی زمین انداختند و اسلحه را بر روی سینهام گذاشتند. مجید خودش را سپر من کرد و گفت: «مادر اجازه بدهید پیشمرگ شما شوم، زیرا اگر شما را بکشند، دیگر بچهها مادر ندارند.»
وی اذعان کرد: ساواکیها زمانی که مقاومت من را دیدند، نفت بخاری را بر روی زمین ریختند و کپسول گاز آشپزخانه را باز کردند.
با روشن کردن فندک، آتش و دود همه جا را فرا گرفت. در این لحظه خداوند عنایت کرد و برق خانه قطع شد. با افزایش شعلههای آتش در تاریکی، ترسی در دل ساواکیها افتاد و سرانجام از خانه ما خارج شدند. اگر برق خانه نرفته بود، آنها میخواستند تمام نقاط خانه را بازجویی کنند. پس از خروج آنها از خانه، مجید به همراه انقلابیون، کپسول گاز را بسته و آتش را خاموش کردند.
یوسفی در ادامه به نگهبانی پنهانی ساواکیها اشاره کرد و گفت: آن شب ما به خانه همسایه رفتیم. وقتی همسرم به خانه آمد، در جریان ماجرا قرار گرفت. منزل ما تا چند روز در دید مردم بود، میآمدند تا آثار تخریب ساواک را مشاهده کنند.
همسر مرحوم ابوترابی در خصوص فعالیتهای همسرش در دوران دفاع مقدس اظهار کرد: مرحوم ابوترابی خیلی کم از جنگ تعریف میکرد. در اکثر عملیاتهایی که لشکر نجف اشرف در آن شرکت داشت، حضور مییافت.
منافقین متوجه شده بودند که هر بار دکتر به منطقه عملیاتی میرود، عملیاتی در پیش است. بنابراین یک مرتبه عملیات به مدت یک هفته عقب افتاد. از آن پس هر بار که سراغ آقای دکتر را میگرفتند، میگفتم تهران یا جلسه است.
وی با بیان اینکه من آماده شهادت مجید بودم، عنوان کرد: مجید روزی به من گفت که امام (ره) حضور نوجوانان و جوانان را در جبهه، واجب اعلام کرده است، به همین خاطر دوست دارد که به جبهه برود. ابتدا مخالفت کردم و گفتم که پدرت در جبهه است، بمان تا وی بازگردد. مجید پاسخ داد: از هر خانوادهای چند نفر باید به جبهه برود تا پیروز شویم. من و پدر یا یکی از ما دو نفر شهید خواهیم شد.
مادر شهید ابوترابی گفت: من آماده شهادتش بودم اما دلم نمیخواست که اسیر شود، زیرا میدانستیم که چه آینده تلخی در انتظار آنهاست.
منبع:دفاع پرس