صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

کاش نابودی داعش را هم به چشمم ببینم

۱۴ آذر ۱۳۹۶ - ۰۸:۳۷:۴۹
کد خبر: ۳۷۴۰۶۸
اسمش را گذاشتند تصویر جگرسوز، گفتند تمام غربت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون و خانواده هایشان در این عکس خلاصه شده؛ تصویری که حالا خیلی ها دیده اند و قصه اش را می دانند؛ اینکه قهرمان قصه، اسمش شهید سیدرضا حسینی است و این تصویر متعلق به دیدار خصوصی خانواده اش با اوست در معراج شهدای تهران، در یکی از فرعی های ناب خیابان بهشت.

به گزارش گروه فضای مجازی ، معصومه موسوی همان زن توی تصویر است. همان زن جوانی که سرتا پا مشکی پوشیده و کنج خلوتی از معراج شهدا، کنار تابوت ساده شوهرش نشسته؛ همان شوهری که جاویدالاثر بوده و دوسال و چهار ماه بعد از شهادتش، پیکرش برگشته و انتشار همین یک عکسش دوباره دل‌ها را لرزانده و نگاه‌ها را متوجه مظلومیت شهدای مدافع حرم کرده. به این عکس سه نفره و آدم هایش که بعد از ۴ سال و چهار ماه دوری حالا این جا، این شکلی دور هم جمع شده اند می‌توان ساعت‌ها نگاه کرد، خیره شد و پلک نزد. این تصویر یک خانواده است، خانواده‌ای که حالا مردش، شهید سرفرازی است که پیکرش گوشه امامزاده طاهر خیرآباد در دل خاک آرام گرفته و یادگاری هایش مهمان ما هستند.

پسرش ابوالفضل ۸ ساله همینجا در کشور ما درس می‌خواند و مدرسه می‌رود و همسرش روز‌های دلتنگی را همینجا شب می‌کند. بهانه ما برای گفتگو با معصومه موسوی، انتشار همین عکس در فضای مجازی است، تصویری که حالا خیلی‌ها دیده اند.

خانم موسوی، خیلی‌ها الان شما و پسرتان را بواسطه تصویری که در فضای مجازی منتشر شده می‌شناسند، ماجرای این عکس را خودتان تعریف کنید؟ اصلا می‌دانید که چه کسی آن را انداخت؟


نه آن لحظه من و پسرم در این سالن تنها بودیم، واقعا متوجه نشدم که چه کسی عکس را انداخته.


چرا تنها بودید؟ بیشتر توضیح می‌دهید.


بله... وقتی با ما تماس گرفتند و گفتند که پیکر همسرتان شناسایی شده ما را به معراج شهدا دعوت کردند. من همراه پسرم، برادر همسرم و عمویش رفتیم آنجا. البته اقوام مان زیاد هستند، اما خودمان می‌خواستیم که خیلی شلوغ نشود و همه در روز تشییع بیایند و مراسم تشییع پرشور باشد، که همین طور هم شد و روز تشییع نه فقط فامیل ما که مردم عادی هم زیاد آمده بودند و خیابان خیلی شلوغ بود. آن روز وقتی ما به معراج شهدا رسیدیم وقتی پیکر سیدرضا را آوردند، اول یک مراسم روضه خوانی برگزار شد، بجز ما خیلی‌های دیگر هم به معراج شهدا آمده بودند از بچه‌های خود معراج هم بودند. آن موقع دور و بر ما خیلی شلوغ بود، بعد از ۴۰ دقیقه به ما اعلام کردند که خانواده یک شهید دیگر می‌خواهند برای خداحافظی بیایند اگر اجازه بدهید پیکر شهید شما را ببریم. من همان موقع خودم از آن‌ها خواستم که اجازه بدهند چند دقیقه با همسرم تنها باشم، که موافقت کردند و ما به یک قسمت دیگر معراج رفتیم که سالن کوچکتری بود. آن لحظه هم در آن سالن، جز من و پسرم و پیکر همسرم کسی نبود. یا اگر کسی آمد من متوجه نشدم و نمی‌دانم که چه کسی عکس را گرفته. من ندیدم که عکاسی داخل سالنی که ما بودیم بیاید. البته عکاس و فیلم بردار بیرون سالن زیاد بود.

یعنی تا قبل از انتشار، عکس را ندیده بودید؟


نه اصلا ندیده بودم، اما همان روز اولی که در فضای مجازی منتشر شد، دوستانم آن را در تلگرام برایم فرستادند و گفتند که معصومه عکس تو و پسرت همه جا پخش شده. پرسیدند که این عکس را چه زمانی گرفتید و من گفتم که نمی‌دانم. خودم هم وقتی عکس را دیدم جا خوردم، چون من و ابوالفضل فقط چند دقیقه با همسرم تنها بودیم و نمی‌دانم که چه کسی از ما عکاسی کرد. بعد از انتشار عکس هم که تماس‌ها شروع شد و من به همه گفته ام که این لحظه‌ای بوده که من خودم تقاضا کردم با پیکر همسرم تنها باشم.


چه تاریخی بود؟


فکرکنم ۲۴ یا ۲۵ تیر ماه بود. چند روز قبل از مراسم تشییع همسرم.


چرا خواستید که با همسرتان تنها باشید؟


برای اینکه دلم برایش تنگ شده بود. من چهارسال و چهارماه بود که سیدرضا را ندیده بودم. دوسال و چهارماهش را که جاوید الاثر بود، از دوسال قبلش هم که ما افغانستان بودیم و او مدافع حرم شده بود و ما باز هم او را نمی‌دیدیم. البته با همدیگر تلفنی یا اینترنتی ارتباط داشتیم، اما از نزدیک همدیگر را ندیده بودیم. به خاطر همین دلم می‌خواست با او چند دقیقه هم که شده تنهایی صحبت کنم و حرف‌های دلم را بگویم.


حرف دلتان چه بود؟


حرف دلم حرف دلتنگی بود، دوست داشتن بود. آن لحظه از دلتنگی‌های خودم از دلتنگی‌های سیدابوالفضل، از مشکلاتی که در نبودش کشیدیم گفتم. یادم است که به او شهید شدنش را تبریک گفتم، گفتم سیدرضا جان دیدی آخر به آرزویت رسیدی؟

آرزوی همسرتان شهادت بود؟


بله.. در آن مدتی که سوریه بود، همیشه وقتی زنگ می‌زد می‌گفت: معصومه دعا کن من شهید بشوم، البته دوست داشت داعش ریشه کن بشود و او شهید بشود. یعنی می‌گفت: کاش نابودی داعش را هم به چشمم ببینم، که خوشبختانه این اتفاق هم بالاخره افتاد و من می‌دانم که روح همسرم الان شاد است.


همسر شما اصلا چطور مدافع حرم شد؟


سیدرضا به خاطر اعتقاداتش، به خاطر ارادتش به اهل بیت و بی بی زینب (س) رفت سوریه. همسرم خیلی به اسلام و اعتقاداتمان پایبند بود، همیشه به من توصیه می‌کرد که معصومه حجابت را حفظ کن. دینت را حفظ کن. می‌گفت: این را اول خودت اجرا کن بعد به خانواده خودت بگو بعد به خانه من بگو، بعد به آن‌هایی که اطرافت هستند بگو. می‌گفت: یک زن با حجابش می‌تواند جلوی دشمن بایستد. پایبندی اش به همین اعتقادات هم او را به سوریه رساند. حتی دفعه اولی که رفت ما از او خبر نداشتیم سه ماه آنجا بود، اما به ما نگفته بود، این تنها تصمیمی بود که در زندگی مشترکمان سیدرضا به تنهایی گرفت. بعد از اینکه برگشت به من گفت که سوریه بوده. من گفتم سیدرضا آنجا جنگ است، اگر شهید بشوی تکلیف ما چه می‌شود؟ گفت: من از وقتی که نیت کردم که بروم مدافع حرم بشوم، تو و پسرمان را اول به خدا بعد به بی بی زینب سپردم. بعد هم گفت: معصومه اگر الان تو مانع من بشوی، فردای قیامت، چطور می‌توانیم جواب بدهیم؟ هرچه باشد ما از سادات هستیم، اگر به ما گفتند که شما که نواده ما بودی چطور گذاشتید به حرم ما بی احترامی بشود چه جوابی داریم بدهیم؟ همسرم اینهارا که گفت: دیگر جای گله و شکایت برای من باقی نماند.

همسرتان متولد چه سالی بود؟


سال ۶۱، اولین بار هم سال ۹۳ اعزام شده بود سوریه یعنی در ۳۲ سالگی. آن موقع ریخته گری می‌کرد و درآمد خیلی خوبی هم داشت و ما از زندگی مان راضی بودیم.


متولد افغانستان بود؟


نه من و همسرم هر دو ایران به دنیا آمدیم. خانواده هایمان سال ۶۰ که اوج نا امنی افغانستان بود از ولایت دایکندی در نزدیکی کابل مهاجرت کرده بودند ایران. ما همینجا بزرگ شدیم، درس خواندیم و ازدواج کردیم. اما سه سال بعد از ازدواجمان وقتی طالبان سرنگون شد و امنیت به افغانستان برگشت، ما برگشتیم کشور خودمان.
چرا؟
سیدرضا می‌گفت: حالا که کشور خودمان امنیت دارد بهتر است آنجا باشیم و آنجا را بسازیم، به خاطر همین مهاجرت کردیم به مزار شریف. بعد هم که بحث جنگ در سوریه پیش آمد و همسرم تصمیم گرفت که مدافع حرم شود و از افغانستان خارج شد.

شما کی برگشتید ایران؟


از وقتی جاوید الاثر شد ما از او بی خبر بودیم. البته سیدرضا از وقتی که مطرح کرد که مدافع حرم شده و رضایت ما را هم گرفت، مدام سوریه بود. یعنی فکر کنم این دفعه‌ای که رفت و شهید شد، بار هفتمی بود که اعزام می‌شد. این دفعه آخر، ۲۵ فروردین ۹۴ اعزام شده بود، ۲۷ فروردین از سوریه با من تماس گرفت و یک شماره تماس داد و گفت: از این به بعد کار داشتی با این شماره تماس بگیر. اما این آخرین تماس مان بود بعد هرچقدر من تماس گرفتم آن شماره خاموش بود.‌


می‌دانید کی شهید شد؟


بله ۳۱ فروردین ۹۴ در عملیات بصرالحریر در منطقه درعا شهید شده بود. اما چون از پیکرش هیچ نشانه‌ای وجود نداشت، جاویدالاثر اعلام شده بود، چون می‌گفتند که ممکن است اسیر شده باشد و برگردد. آن موقع ما هنوز افغانستان زندگی می‌کردیم، من شش هفت ماه منتظر شدم و وقتی دیدم از او خبری نیست آمدم ایران. اینجا هم خیلی پیگیری کردم، اما شهادتش رسما اعلام نشده بود، فقط می‌گفتند جاویدالاثر است. تا اینکه بالاخره از روی آزمایش دی ان‌ای که از پسرم و پدرومادر همسرم گرفته بودند، پیکرش شناسایی شد، یعنی دوسال و چهارماه بعد از شهادتش پیکرش برگشت.


دوست داشتید برگردد؟


دوست داشتم یک جایی باشد که بروم و با او صحبت کنم. آن موقع که مزار نداشت، هروقت دلم تنگ می‌شد با قاب عکسش حرف می‌زدم و یا اینکه می‌رفتم حرم شاه عبدالعظیم یا قم و جمکران و آنجا با سیدرضا درددل می‌کردم. الان حداقل می‌روم سر مزارش، می‌دانم که نزدیکم است. آنجا با هم حرف می‌زنیم. یک وقت هایی، اما اگر خیلی دلم تنگ بشود می‌روم حرم زیارت، وقتی حرم می‌روم خیلی سبک می‌شوم.

خودتان وقتی این عکسی را که از شما منتشر شده، می‌بینید چه حالی دارید؟


من هر دفعه این عکس را می‌بینم یاد حال و هوای آن روز می‌افتم، انگار دوباره نشسته باشم پای تابوت سیدرضا. خیلی به هم می‌ریزم.


در این عکس شما تنها نیستید، پسرتان ابوالفضل هم کنار شما حضور دارد، برخوردش با قضیه شهادت پدرش چطور بوده؟


پسرم با اینکه خیلی دلتنگ بابایش می‌شود، اما به شهادت پدرش افتخار می‌کند. ما یک قاب عکس بزرگ از سیدرضا روی دیوار خانه نصب کرده ایم، فکر کنم ابعادش ۷۰ در ۵۰ باشد. هرجا هر مراسمی که می‌رویم، پسرم خودش این قاب عکس را در دست می‌گیرد. حتی من چندبار گفتم که عزیزم این قاب عکس سنگین است، بده من نگه دارم، گفته که نه این عکس بابای من است و می‌خواهم خودم بابایم را به همه دنیا نشان بدهم و بگویم که بابایم قهرمان بوده و رفته که از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند.

منبع:جام جم

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *