نوجوانان چه کتابهایی بخوانند؟
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، این روزها نوجوانان مهم ترین قشر جامعه هستند که می توانند اوقات فراغت خود را به خوبی با خواندن کتاب های خوب پر کنند، نیز در ادامه گزارش به معرفی برخی از کتب برای مطالعه قشر نوجوان پرداخته است که در ادامه خواهید خواند:
یکی از این آثار که سوره مهر آن را منتشر کرده «یکی از این روزها به بلوغ رسیدم» شامل خاطرات محمود نجیمی است.
محمود نجیمی نوجوان بود که به جبهه رفت. در سال 1360 وقتی قرار بود به کلاس اول راهنمایی برود، خودش را پشت خاکریزها و سنگرها دید و ماند. مثل خیلیهای دیگر که رفتند و ماندند و در جبهههای جنگ با خاک و گلوله اُنس گرفتند و بزرگ شدند.
او در هفده عملیات بزرگ و کوچک شرکت کرد و بیش از پنج شش بار مجروح شد که هنوز آثار آن را بر تن و جان دارد.
این کتاب «یکی از این روزها به بلوغ رسیدم» دستنوشتههای محمود از شش عملیات فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، محرم، بدر و والفجر هشت است که همان روزها و در بحبوحه جنگ نوشته است. بعدها با کمک یکی از دوستانش، عباس محمدی، نوشتهها کاملتر شد.
وقتی قرار شد این خاطرات در دفتر ادبیات و هنر مقاومت لباس چاپ بپوشد با کمک آقای محمدمهدی عقابی، مجموعة دستنوشتهها، تدوین و ویرایش شد.
امروز محمود نجیمی آن نوجوان اصفهانی به جنگ رفته نیست، پدری است که دو دختر و یک پسر دارد. حتی خودش میگوید وقتی سوم خرداد ماه امسال، ساعت ده صبح، پا در خرمشهر گذاشت، خبر تولد اولین نوهاش (محمد) را به او دادند. محمود نجیمی قول داده است خاطرات خود را از عملیاتهای دیگر هم بنویسد و مانند این کتاب گفتنیهایی را از سالهای جنگ به یادگار بگذارد.
«بچههای ایران ـ بچههای آوهزین» شامل خاطرات فرنگیس حیدرپور است؛ در این کتاب میخوانیم:
من دختری از آوهزین هستم!
از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. تا فرصت گیر میآوردم، میدویدم و از کوه چغالوند بالا میرفتم. تا پای کوه میدویدم و میرفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. دلم میخواست زمانی پشت سر را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد.
به بالای چغالوند که میرسیدم، روی تختهسنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم، مینشستم. انگشتانم را گره میکردم و از بین انگشتها، روستایمان، آوهزین، را میدیدم. خیلی خوشم میآمد، وقتی میدیدم روستای به آن بزرگی، توی دو تا انگشتم جا شده است.
شاید توی دلتان بپرسید آوهزین کجاست. از گیلانغرب در نزدیکی مرز ایران و عراق که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جاده فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط. مادرم میگفت: «کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود؛ کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند.»
در منطقة گرمسیر، بودنِ چشمه در روستا نعمت است. چشمة آوهزین، روشنی خانة مردم بود. چشمه باعث شده بود که درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را خیلی دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
ما سه تا خواهر و پنج تا برادر بودیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. من فرزند دوم این خانوادة پرجمعیت هستم. از همة بچهها، پدرم بیشتر با من مهربان بود. همیشه میگفت: «تو هاوپشت منی.»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود که مثل پسرها باشم. من هم همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم که این طور صدایش کنم. به همین خاطر، وقتی او هم میگفت هاوپشت منی، باورم میشد که مثل برادرش هستم.
یادم میآید وقتی کوچکتر بودم، بیشتر دوستانم عروسک داشتند و با آن بازی میکردند. یک روز، هر کدام عروسکِ دستساز خودشان را آورده بودند. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم میخواست من هم یکی داشته باشم. با حسرت به بچهها نگاه میکردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.»
با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو میتوانی؟»
خندید و گفت: «بله که میتوانم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.»
به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.»
با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوبها بلندتر و محکمتر بود که شد تنهاش و قسمت باریکتر و کوتاهتر، شد دو تا دستهایش. نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شد. از تکهپارچههایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلولة پارچهای درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگلتر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخرسر، یک سربند هم سرش گذاشتم. حالا من هم یک عروسک داشتم!
عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچهها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید: «اسمش را چی میگذاری؟»
نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»
همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!»
گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.»
نمیدانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچهها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.»
وقتی به عروسکم نگاه میکردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم میخواندم:
ویلگانه گی رنگینم
نازنین شیرینم
وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود.
پدرم توی مزرعة دیگران کارگری میکرد. حدود هفت هشت سالی داشتم که یک روز مادرم رو به او کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم...»
پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه کار کنم، زن؟ من و رحیم که توی مزرعة مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است. اگر زمین از خودم بود، فرق میکرد.»
کتابی دیگر داستان کوتاهی است از اکبر صحرایی با نام «آنا هنوز هم میخندد»؛ کتاب با این متن آغاز میشود: اگر فرصت خواندن تمام داستانها را نداشتید؛ مىتوانید از هر جاى کتاب قطعه داستانى را انتخاب کنید و بخوانید. اگر فرصت خواندن همه داستانها را پیدا کردید؛ شاید با چیدن داستانها کنار هم، به لذت دومى هم دست پیدا کنید! یکی از داستانها «برف شادى» نام دارد.
عصر جمعه آخرین روز پاییز، باد دانههاى ریز برف را از سینه کوه مىآورد روى خانه. دانههاى ریز سفید، بیشتر سوز بود تا برف! داخل خانه هیاهو و نشاط با صداى نوار موزیک کودکانه، یکى شده بود. کودکان ذوق زده از
پشت پنجره به حیاط و درخت بزرگ نارنج خیره بودند و دانه هاى برف را با شوق تماشا مى کردند. شاید در ذهن بارش برف سنگینى را تصور مى کردند که بتواند بعد از سال ها، مدرسه آنها را تعطیل کند.
هیچ کس به اندازه زن خانه خوشحال نبود. نوزادى تُپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنیا آورده بود، از بغل جدا نمىکرد. صداى ترکیدن بادکنکى نوزاد و مادر را لرزاند. روى میز بزرگ وسط هال هدیه هاى خاله،
دایى، عمو و عمه...داخل برگ هاى کادو پیچیده شده بودند. کودکى خود را رساند کنار میز هدیه ها و با اسپرى، برف شادى به هوا پاشید. کودک دیگرى فشفه روشنى را که داخل دستش مى سوخت و جرقه مى پراند، دور خود مى چرخاند. منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه اى فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روى کاناپه آرام و بى حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید:
_ حسن همه چیز مرتبه؟
مرد سرد پاسخ داد:
ـ بله!
ـ شام...دسر...کیک...یه وقت... .
ـ گفتم همه چیز مرتبه!
ـ چیزى شده؟ اینجورى یه وقت مهمونا فکر مىکنن...پاشو بیا گرم
بگیر!
مرد لبخند سردى زد.
ـ چیزى نیس. برو مىآم!
زن نوزاد را نشان داد.
ـ همه زندگىمونرو هم خرج کنیم. ارزش داره! اونم بعد این همه سال.
مرد فقط سر تکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را
بوسید. به زن گفت:
ـ تو برو پیش مهمونا، یه سیگار مىکشم و بر مىگردم!
ـ سیگار سمه برات، با اون ریه درب داغون شیمیایت!
زن که دور شد. مرد از هال بیرون رفت. داخل حیاط که شد، سوز سرما را حس کرد. دانههاى برف کمى درشتتر شده بود. رفت و زیر درخت نارنج نشست. بعد از مدتها سیگارى آتش زد. دود کرد و به پنجره هال خیره شد. هنوز چند کودک صورت خود را به شیشه چسبانده بودند. سرفه لحظهاى رهایش نمىکرد. سیگار را که زیر پا له کرد، صدا شنید:
ـ آقاى قنبرى، بدجورى سرفه مىکنى.
ـ شیمیایى لعنتى!
ـ ناراحتى؟ زنت نگرانه!
مرد مردد کاغذ آزمایشى از جیب بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد.